از گلدانهای آپارتمانی گران قیمت و بزرگ تا گلدانهای کوچک شمعدانی، حسن یوسف و کاکتوسهای متنوع و رنگارنگ. اما پتوس انگار برای او ارزش دیگری دارد که همه جای خانه، آن را در گلدانهای بزرگ و کوچک و تکشاخه در ظرفها و بطریهای شیشهای ساده و رنگارنگ میبینی. هر
در را که باز میکنم او را غمگین، نشسته بر زمین و در محاصره انبوه لباسهای رنگارنگ میبینم. حیرتم وقتی افزون میشود که همین چند ساعت پیش در تماس تلفنی گفته بود که لباس چندانی ندارد و برای بیرون رفتن و حتی در خانه پوشیدن هم چیز زیادی در کمدش پیدا نمیکند.
میپرسد چه مینویسی؟ میگویم که داستان آدمها را. میخواهد که داستان او و برادرش را هم بنویسم. به داستان این دختربچه سرزنده که یک هفته از تولد 9 سالگیاش گذشته و داستان برادر کوچکش که پنجساله است، فکر میکنم. این دو صمیمیترین دوست و همبازی هم هستند.
«تو هیچگاه خانهای نداشتهای. وه، چه دردناک! شب میگوید. هیچچیز آنقدرها که فکر میکنی فاجعه نیست. روز میگوید. شاید تنها مرگ، تنها مرگ راه خانه را میشناسد. شب میگوید. نگاه کن عطر نان تازه! روز میگوید. شب میگوید... روز میگوید... و ما جایی در تلاقی
مطب چشمپزشک پر است از نوزادان چندروزه و چندماههای که پدر و مادرهای جوانشان آنها را برای چکاپ آوردهاند. زنی جوان با چهرهای خسته نوزادش را در آغوش گرفته و در مطب راه میرود و آرام در گوش او نجوا میکند
خاله جان امسال هم بهرسم و عادت گذشته زنگ میزند و از سبزه شب عید سراغ میگیرد؛ اینکه چیزی کاشتهام یا نه؟ من هم که حوصله سبزه کاشتن ندارم مثل هرسال میگویم که زحمتش را خودش باید بکشد.
از پله بلند مغازه که بالا میروم و در را که باز میکنم لبخند دلنشین او هجوم میآورد به سمتم و در آغوش میگیرمش. بهتازگی این مغازه کوچک لباسفروشی را راه انداخته تا به قول خودش در این گرانی و روزهای سخت کمکخرجی برای شوهرش شود.
گذران روزگاری سخت و پردرد و رنج در اردوگاههای کار اجباری نازی، از دست دادن خانواده، دیدن هرروزه بیماری و زجر زندانیان و بیرحمی و خشونت بیحد زندانبانان و درنهایت زنده و باانگیزه از آن جهنم بیرون آمدن کار کمتر کسی است