از آن دسته آدمهایی است که از کتاب زیاد استفاده میکند برای حل مسائل و دشواریهایی که در زندگیاش پیش میآید. از زمانی که بچهدار شده هم کتابهای با موضوع کودکان را زیاد مطالعه میکند. حالا دنبال کتابهایی که بتواند کودک چهارسالهاش را در حد فهم کودکانهاش بیشتر با خودش آشنا کند. از اینوآن مشورت گرفته و چند کتابی هم به او معرفی شده است. یاد مطلب جدیدی که در صفحه محمود مقدسی، روانشناس خواندهام میافتم. مطلب را برای او میخوانم: «زمانه عوض شده است. حالا آدم کوچولوها میتوانند مثل خواهرزادهام بروند توی اتاق و با مادرشان در مورد خشم قلمبهای که اذیتشان میکند حرف بزنند. بعد درحالیکه احساسشان را بهتر فهمیدهاند و آرامتر شدهاند برگردند توی هال و بگویند: دایی بیا بازی کنیم. این را امروز توی بخش کتاب کودک بیشتر از هر زمان دیگری فهمیدم. تقریبا برای هر چیزی مرتبط با کودک، کتاب وجود داشت. وقتی دختر کتابفروش من را به قسمت سواد مالی برای چهارتا هفتسالهها برد یا زمانی که کتابهای شناخت و کنترل عواطف را نشانم داد، خودش هم فهمید که دارم با چشمهای گرد شده به عناوین و محتوای کتابها نگاه میکنم. نمیدانم چه مدت آنجا بودم و داشتم کتاب میخواندم. حیرت، کیف و حسرت همزمانی را تجربه میکردم. چه خوب که پدر و مادرها این کتابها را میخوانند و در کنار هزار مشکل و مسئلهای که دارند به بچهها کمک میکنند حال خودشان را بفهمند (لااقل من دوست دارم فکر کنم این کار را میکنند). ولی چه تلخ که تقریبا هزار سال طول میکشد تا من و امثال من از زیر بار تربیت ایدئولوژیک، کلیشهای و عرفی سربلند کنیم و بفهمیم آدمیزاد چنان که هست (و نه چنان که باید) چه احساسات و عواطفی دارد و چه چیزهایی را تجربه میکند. اما میدانید خوبی ماجرا کجاست؟ این که هر قدر دیر، خیلی از ما داریم میفهمیم. فهمیدن بعضی چیزها هر وقت اتفاق بیفتد بهموقع است. امروز وقتی از کتابفروشی بیرون میآمدم این شعر کودکانه را با خودم زمزمه میکردم: گاهی بپرس از خودت/ الان چه حسی دارم؟/ چرا این کارو کردم؟/ چیه معنای حالم؟/ ببین کدوم حس تو/ نشسته توی دلت؟/ حسهاتو که بشناسی/ حل می شه زود مشکلت.» متن را که برایش خواندم او هم در حیرت بود از اینکه مثلا برای سواد مالی آموختن به کودک کمسنوسال هم کتاب هست. آماده شدیم تا به کتابفروشی برویم و کتابهایی را که تحقیق کرده بود، بخریم.