میپرسد چه مینویسی؟ میگویم که داستان آدمها را. میخواهد که داستان او و برادرش را هم بنویسم. به داستان این دختربچه سرزنده که یک هفته از تولد 9 سالگیاش گذشته و داستان برادر کوچکش که پنجساله است، فکر میکنم. این دو صمیمیترین دوست و همبازی هم هستند.
فاطمه تعطیلات تابستانی را میگذراند و از مادرش خواسته تا هیچ کلاسی ثبتنامش نکند تا به قول خودش یک دل سیر با برادرش بازی کند. صبح ساعت هفت یا هشت از خواب بیدار میشود و با دیدن فیلم، خواندن کتاب یا وررفتن با وسایل اتاقش وقت میگذراند تا ساعت یازده یا دوازده که برادرش از خواب بیدار میشود. آن وقت دیگر تا زمان خوابشان که حدود ساعت یازده شب است با همبازی میکنند و سرگرماند. فیلمهای موردعلاقهشان را میبینند، منچ و مار و پله بازی میکنند، پازل میچینند، دکتر بازی و معلمبازی میکنند و عصر هم که آفتاب کمجان شد و سایه بیشتر حیاطشان را گرفت موتور بازی و دوچرخهسواری میکنند. تا شب برسد دوباره فیلم میبینند و گرم بازی هستند. زیاد اهل هلههوله خوردن نیستند. هر دو عاشق بستنی هستند و علی کیک را هم زیاد دوست دارد. میوهخورند. مثل خیلی از بچههای دیگر با گوشی میانه خوبی دارند و چشم ازشان برداری، میبینی ساعتهاست که با آن سرگرماند. فاطمه منظم است و هر چیزی را سر جایش میگذارد. روی وسایلش بسیار حساس است و کسی اجازه ندارد که به رختخوابش دست بزند، روی تختش بنشیند یا دراز بکشد. شمرده و روان حرف میزند و خوب از پس توضیح و تحلیل مسائل خودش برمیآید. عاشق رنگ قرمز است و دوست دارد که مادرش کفش پاشنهبلند هفتسانتی برایش بخرد. علی کمی شلخته است و علاقهای به سروسامان دادن وسایل اتاقش ندارد. روی تخت و رختخوابش هم حساس نیست. راحت اسباببازیهایش را به بچههای دیگر میدهد و خوراکیاش را برخلاف خواهرش با دیگران قسمت میکند. هم رنگ قرمز را دوست دارد و هم آبی را. بسیار مهربان است و همیشه میگوید که میخواهد برای من و همه آدمهای دنیا ماشین بخرد. داستان این کودکان روان است و بیهیچ پیچیدگی پیش میرود. دغدغههایشان کوچک و ساده است و آرزوهای کودکانهشان بهراحتی برآورد میشود، درست مثل کودکی خودمان که با دغدغهها و آرزوهای کوچک گذشت. به داستان زندگی خودمان آدمبزرگها فکر میکنم که پر از دغدغه و پیچیدگی است و با قصه دنیاهای کودکان دیروز و امروز فرق زیادی دارد. مخارج زندگی، کمر خیلی از ما را خم کرده و چه کمرها را که نشکسته. مشکلات عاطفی، خانوادگی و روانی هم کموبیش در زندگیهایمان نشسته و ذهنمان از صبح تا به شب درگیر مسائل و دغدغههای بسیار است. خلاصه داستان زندگیهایمان روان نیست و دشواری و گرههای زیادی در آن وجود دارد. به قول دوستی که در تلاش برای روان کردن روایت زندگیاش است برخی از این گرهها را خودمان بهپای زندگی نبستهایم؛ اما کم نیستند گرههایی که خودمان زدهایم و هر روز کورترش میکنیم. او متوجه داستان روان زندگی کودکان است و از من هم میخواهد که تماشا و آموختن از روایت کودکان از زندگی را از یاد نبرم و در روانشدن داستان زندگیام به کار گیرم.
روایت روان کودکان از زندگی
میپرسد چه مینویسی؟ میگویم که داستان آدمها را. میخواهد که داستان او و برادرش را هم بنویسم. به داستان این دختربچه سرزنده که یک هفته از تولد 9 سالگیاش گذشته و داستان برادر کوچکش که پنجساله است، فکر میکنم. این دو صمیمیترین دوست و همبازی هم هستند.
امتیاز: 0
(از 0 رأی )
نظرهای دیگران