پسربچه یازدهماههاش را به آرایشگاه برده تا موهای نازک او را مرتب کند و مدلی بدهد تا بعد از آن به آتلیه برود و از او عکس بگیرد. میگوید که لپهایش کمکم دارند آب میشوند و تا یکسالش شود لاغر میشود. همین حالا باید عکسش را بگیرد تا فردا که گلپسرش بزرگ شد عکسی از این روزهای تپل و خواستنی بودنش داشته باشد. بعد یاد کودکی خودش میافتد که سر سفره هفتسین عکسی میگرفتند و میرفت تا سال دیگر. از کودکیاش دو سه عکس بیشتر نداشت. حالا از این کودک فسقلیاش از همان روز به دنیا آمدنش عکس گرفته بود تا امروز که یازدهماهه شده بود. از هر ماهگیاش با تم خاصی عکس میگرفت و مناسبتهایی مثل شب یلدا و عید هم که جای خودشان را داشتند. حالا هم که دیگر منتظر یکسالگی پسرش بود تا جشن تولدی برای او بگیرد و عکسهایی از این رویداد مهم بردارد که برای او و فرزندش به یادگار بماند.
مادرش میگوید که باز هم خوب است که او چند عکسی از کودکیاش دارد و با دیدن آنها خاطرات سالهای پیش برایش زنده میشود؛ اما او که اصلا عکسی از کودکی و نوجوانیاش ندارد. اولین عکسی که از خود دیده عکسی است که در عروسی پسرعمهاش گرفته. آن عکس هم در آلبوم عمه است و هر کاری که کرده او راضی نشده که آن عکس را به او بدهد. پدرش هم چند عکس از دوره نوجوانی با هممحلهایها و همکلاسیهایش در مدرسه، عکسهایی از همتیمیهای فوتبال و عکسهای زیادی از دوران سربازیاش که در جبهه گذشته دارد. آن عکسها که خیلی از آدمهای توی آنها شهید شدهاند برایش بسیار عزیز و باارزش هستند. این عکسها برای همه خانواده محترم و دوستداشتنی هستند و انگار آلبوم جبهه پدر گنجینهای است که باید بهخوبی از آن مراقبت کنند.
پسربچه یازدهماهه که تازه از خواب بیدار شده و همه دارند قربانصدقهاش میروند چهاردستوپا میرود سمت دیوار و دستش را به آن میگیرد و بلند میشود. همینطور که ایستاده دستش را از دیوار برمیدارد و یکقدمی راه میرود و بعد قدمی دیگر برمیدارد. مادرش از دیدن این لحظه که امروز اتفاق افتاده خوشحال است گوشی به دست به سمت بچه میدود و از این لحظه تاریخی عکس میگیرد.