«تو هیچگاه خانهای نداشتهای. وه، چه دردناک! شب میگوید. هیچچیز آنقدرها که فکر میکنی فاجعه نیست. روز میگوید. شاید تنها مرگ، تنها مرگ راه خانه را میشناسد. شب میگوید. نگاه کن عطر نان تازه! روز میگوید. شب میگوید... روز میگوید... و ما جایی در تلاقی پاسخها، ادامه میدهیم.»
این شعر را میخواند و میگوید که واقعا شاعر به چه نکته ظریف و جالبی اشاره کرده است. «ما آدمها در طول روز و شب حال و احوالات مختلف و متناقضی را تجربه میکنیم. صبحها که از خواب بیدار میشویم، خورشید و نورافشانی پرسخاوتش را که میبینم انگار همه چیز شفافتر و رنگینتر از چند ساعت پیش که به خواب رفتیم جلوی چشممان جلوه میکند. صبحانه و چایی تازهدم را که میخوریم و جان میگیریم احتمال دارد که در فکر و تصمیم شب قبلمان تغییری دهیم. بعد سرکار که میرویم، پا به خیابانهای شلوغ و پرترافیک و انباشته از دودودم و سروصدا که پا میگذاریم، با آدمهای جورواجور که سروکله میزنیم و چه بسیار چیزها که باب میلمان نیست را میبینیم و میشنویم، خسته و کمحوصله به خانه برمیگردیم و انگار آن شفافیت نگاه و فکرهای تازهتر و سالمتر اول صبح در وجودمان بیرمق میشوند و سرخورده و خسته میشویم و بعد بهمانند آسمان شب که روشنایی روز را در خود ندارد فکر و احساس ما هم بینور و بیرمق میشود تا فکرها و تصمیماتمان بیبهرهتر از امید و سرزندگی باشد. اما دوباره روز میشود و باز قصه زندگی جان میگیرد و ما به دل آن میزنیم، بهپیش میرویم و ادامه میدهیم.»
تو هیچگاه خانهای نداشتهای. اوه، چه دردناک! شب میگوید. هیچچیز آنقدرها که فکر میکنی فاجعه نیست. روز میگوید. شاید تنها مرگ، تنها مرگ راه خانه را میشناسد. شب میگوید.
نگاه کن عطر نان تازه! روز میگوید. شب میگوید... روز میگوید... و ما جایی در تلاقی پاسخها، ادامه میدهیم.
داستان زندگی در بازی روز و شب
«تو هیچگاه خانهای نداشتهای. وه، چه دردناک! شب میگوید. هیچچیز آنقدرها که فکر میکنی فاجعه نیست. روز میگوید. شاید تنها مرگ، تنها مرگ راه خانه را میشناسد. شب میگوید. نگاه کن عطر نان تازه! روز میگوید. شب میگوید... روز میگوید... و ما جایی در تلاقی پاسخها، ادامه میدهیم.»
امتیاز: 0
(از 0 رأی )
نظرهای دیگران