نه، این بار دیگر در اتاق باز نمیشود تا مراجعی دیگر جلوی روانکار مشهور بنشیند و قصه زندگیاش را بگوید و به سوالات روانکاو پاسخ دهد. این بار خود اروین یالوم، نویسنده و روانکاو پرآوازه آمریکایی روی صندلی مراجعانش مینشیند و از دریچه یک روانکاو، خاطرات و وقایع زندگیاش را واکاوی میکند.
در کتاب صوتی «چگونه پروانه شدم» با ترجمه مینا فتحی که گشتاسب امجدی راوی آن است و نشر ماهآوا آن را منتشر کرده است، یالوم خاطرات عمیق کودکی تا بزرگسالی خود را از دید یک روانکاو کارکشته حلاجی میکند و نتایج این بررسی را با ما به اشتراک میگذارد. در حقیقت او در این اثر میان خودش بهعنوانی فردی همچون بیشمار کسانی که در طول این سالها به او مراجعه کردهاند، و یالومِ روانکاو انفصال ایجاد کرده است تا بتواند بدون غرضورزی خاطرات و روانرنجوریهای زندگی خود را تجزیه و تحلیل کند.
در این کتاب از زندگی او میخوانیم که چگونه در کودکی به همراه پدر و مادر بیسواد و تهیدستش به خاک آمریکا قدم گذاشت و به انسانی تبدیل شد که با روشهای درمانی و نوشتههایش دیدگاه و زندگی میلیونها نفر را در سرتاسر دنیا تغییر داد.
در کتاب صوتی «چگونه پروانه شدم» شاهد سیر شکلگیری شخصیت اندیشه متفکری نامدار هستیم. این کتاب یک زندگینامه معمولی نیست؛ بلکه تأملات اروین یالوم، این اندیشمند مشهور را درمورد زندگی و پیشرفت با مخاطبان خود به اشتراک میگذارد و آنها را دعوت میکند تا درمورد ریشههای خود و معنای زندگیشان تأمل کنند.
یالوم کتابش را با یک کابوس آغاز میکند. او دوازده ساله است و با دوچرخه از کنار خانه یک دختر با صورتی پر از جوش و آکنه میگذرد. مثل هر روز به امید دوستی برای او دست تکان میدهد: «سلام سرخک!» اما پدر دختر در خواب به یالوم میفهماند که احوالپرسی روزانهاش برای او آزاردهنده است. چنان که یالوم اقرار میکند، این خواب برای او لحظه تولد همدلی بوده است. او با وجود گذشت سالیان بسیار، این کابوس را فراموش نکرده است و پس از سالها پژوهش و مطالعه در حوزه روانکاوی، اکنون و در این کتاب صوتی دریافت و ادراک علمی و تخصصی خود را از آن بیان میکند.
از مفاهیم کلیدی این کتاب 39 فصلی مفهوم فانیبودن انسان، ارزشمندبودن روزها و وقایع زندگی، بیهوده تلفنکردن فرصتها و توانها و ناچیز نشمردن قابلیتهای بیپایان انسان است که خداوند در زندگی به او تقدیم کرده است.
در بخشی از کتاب صوتی «چگونه پروانه شدم» میشنویم: «بعد از دوچرخهسواری هرروز عصر یا پیادهروی با همسرم مریلین، ما بقیه ساعات عصر را در اتاق مطالعهمان به کتاب خواندن و صحبت یا تماشای یک فیلم میگذرانیم. اتاق مطالعه پنجرههای دونبش بزرگی دارد که رو به ایوانی ساختهشده از چوب سرخ باز میشود که در آن میز و صندلی و یک جکوزی چوبی و درکنارش چند درخت بزرگ بلوط قرار دارد. دیوارهای اتاق مطالعه با قفسههایی عریض و طویل و مملو از صدها کتاب پوشیده شده است. مبلمان داخل این فضا راحت و به سبک رایج در کالیفرنیا است و یک مبل چرمی سیاهرنگ بزرگ هم در کنار شومینه قرار دارد. دریک گوشه اتاق مطالعهمان میز کوچکی که به یادگار از مادرم باقیمانده، قرارگرفته است. میزی است ظریف با رویه چرم قرمزرنگ و چهارپایه حکاکی شده و محدب به رنگهای مشکی و طلایی و چهار صندلی با رویه چرم قرمز همگون که کاملاً با وسایل دیگر آنجا تناقض دارد. من و فرزندانم روی این میز شطرنج و سایر سرگرمیهای تختهای را بازی میکنیم، درست مانند هفتادسال پیش که هر صبح یکشنبه دقیقاً روی همین میز با پدرم شطرنج بازی میکردم. مریلین از این میز خوشش نمیآید زیرا با سایر وسایل اتاق ذرهای هماهنگی ندارد و خیلی دلش میخواست که از شر آن خلاص شود اما بعد از دیدن مقاومت و مخالفتهای من سرانجام تسلیم شد. او میدانست که این میز برای من ارزشمند است و شاهد بسیاری از خاطرات دوران کودکی من بوده است؛ بنابراین بالأخره موافقت کرد آن را به شکل میزی تبعیدی در دورترین گوشه اتاق مطالعه قرار بدهد. این میز به یکی از مشخصترین خاطرات زندگی من گرهخورده است و هرگاه نگاهش میکنم، موجی از خاطرات قدیم، احساس خوف و همچنین حس رهایی در درون من به حرکت درمیآید.»