واقعیت این است که مقام کبابی باتوجهبه داشتن غیرت آتشی که در سال 365 روز دو آتشی میشود، هرگز حاضر نیست که فردی از جامعه نسوان در کبابی بماند و یا معطل شود و بهخصوص اگر قرار است کسی کباب را بیرون ببرد، به آقا درست مثل بسیاری از نهادها توضیح داده میشود، باوجوداینکه فضای کبابی ما کاملا فرهنگی است و بهزودی در صد و بیست و سه جا ثبت میشود و ما به همین جهت مدیر نمونه آینده فرهنگی شدیم! (توضیح اینکه الان کسی برای نمونه شدن نبود بنا بر پیشبینی، چون ما در آینده نمونه میشدیم الان معرفی شدیم). داشتم میگفتم، بالاخره به آقا یا آقازاده فرقی نمیکند تفهیم میشود که در کمتر از صد و بیست ثانیه، وابستگان غیر ذکور نسبی و سببی خود را از محیط کبابی بیرون ببرد. بیرون بردنی! از قدیم گفتهاند: کبابی زغال دارد و زغال آتش! بماند که کبابی الان با شعله گاز کار میکند و کار بدتر میشود و میتواند بازبگیرد. در این میان یکی از همکاران ما در آن کشوری - که قارهاش را کریستفوکلمب با کشک، کشف کرد - کباب داغ با دوغ یخ و شاید هم برعکس میفروخت و قرار بود یک کبابی ایرانی هم کنارش بزند و آن همکار محترم درست مثل کبابی ما یک کار فرهنگی بزرگ انجام داده است و برای این که درخواست خود را مبنی بر نبودن جامعه نسوان در کبابی به همه اعلام بفرماید، کتابی نوشته است چه نوشتنی؟! «دیوید سداریس» کتابی با عنوان «مادربزرگت رو از اینجا ببر» نوشته است. امان از اینهمه حس مسئولیت و غیرت آتشی که در همه کبابیها از ایران تا آن سر دنیا و بالعکس وجود دارد. این کتاب مجموعهای از چند داستان مجزا است که در نهایت یک قصه کلی را روایت میکند. اسم این کتاب برگرفته شده از یکی از داستانهای همین کتاب است. این داستان زندگی مادربزرگ پدری همان همکار خارجی است که زندگی فلاکتباری دارند و به آن همکار زندگی سگشان به کودکی پدرش شرف داشته است. در این کتاب دیوید مثل همه کبابیهای دنیا از خاطرات خودش هم کمک میگیرد. او در اصل اهل یونان است که خود نام نوعی نان در یک جای دیگر است. او مادربزرگ خود را از خانواده مهاجران یونانی معرفی میکند که بعدازاین همه سال زندگی مهاجرت هنوز انگلیسی را خوب حرف نمیزند، (درست مثل مقام کبابی) و عروسش را «اون دختره» صدا میکند (درست برعکس مقام کبابی که عروس او را «اون کبابیه» صدا میزند). این مجموعه داستان طنز روایتی ساده و دوستداشتنی دارد و با ترجمه خوب پیمان خاکسار، روایتهای شیرینی را در خاطر آدمی ثبت میکند. در قسمتی از کتاب «مادربزرگت رو از اینجا ببر» که الان هرچقدر اصرار کنید لو نمیدهم کدام قسمت از کتاب است میخوانیم: این بخشی از نمایش مادرم بود. نقش سرپرست گروه پیشاهنگی را بازی میکرد، در سوتش میدمید و با جوکها و داستانهای اغراقآمیزش جماعت را سرگرم میکرد. وقتی مهمان میآمد اغلب وانمود میکرد که اسم شش فرزندش یادش نیست. «هی جرج، یا اگنس، اسمت هر چی که هست، برو اتاقم و فندک رو برام بیار.»