hamburger menu
search

redvid esle

redvid esle

رویداد ایران > هنر و ادبیات > ادبیات > و مگر می‌شود که ماریو بارگاس یوسا بمیرد؟

یادداشتی از مرضیه کهرانی، داستان نویس اصفهانی

و مگر می‌شود که ماریو بارگاس یوسا بمیرد؟

یوسا همیشه عیش مدام اهالی ادبیات است و هیچ‌وقت نمی‌میرد. ممکن است همچنان پرده‌ی آخرِ رونشده‌ای در آستینش داشته باشد و ترنج ندانسته‌ای در دست ما باشد و ندانیم!

مرضیه کهرانی:نشسته بودیم توی ماشین و نمی‌دانم از کجا برمی‌گشتیم. هر چهار نفر کتابخوان حرفه‌ای بودیم و یحتمل از یکی از آن برنامه‌های فرهنگی برمی‌گشتیم که آن سال‌ها فراوان در آنها شرکت می‌کردیم. یکی از ما تازه یوسا را کشف کرده بود. واقعا می‌گفت کشف! اسمش را گفت و ما نشنیده بودیم. ماریو بارگاس یوسا، گفت تکرار کنید. ما تکرار کردیم و هی تپق زدیم و تپق زدیم و هی به تپق زدنمان خندیدیم تا توانستیم درست تلفظش کنیم. حالا اصلا نمی‌دانم چرا آن شب این اسم برایمان این‌قدر سخت‌گو بود. اما ماند در ذهن من و به رسم آن سال‌ها و به اقتضای مدل زندگی‌ام افتادم دنبال یوسا و پیدا کردن کتاب‌هایش.

اولین رمانی که ازش خواندم، چه کسی پالومینو مولرو را کشت؛ بود. مبهوتم کرد و باز گشتم. رسیدم به سور بز و نمی‌گویم خواندمش، که بلعیدمش. پایان سور بز چنان میخکوبم کرد که تا به حال چنین حسی را با پایان‌بندی کتابی حس نکرده بودم. می‌گویم چرا! چون خودم هم به مرور کشف کردم که یوسا چه می‌کند با خواننده.

هی خواندم. اصلا زندگی‌ام را گذاشته بودم کنار و افتاده بودم دنبال یوساخوانی. سال‌های سگی را خواندم و همچنان مبهوت پایان‌بندی ویژه‌اش شدم. سال‌های سگی البته ویژگی دیگری هم داشت که شد یکی از امتحان‌ها یا نه، یکی از تفریحات من در روبه‌رویی با خوانندگان زن و مرد. به خاطر شغلم و نوع آدم‌هایی که باهاشان سروکار دارم؛ زیاد کتاب معرفی می‌کنم به این و آن. سال‌های سگی را به زن‌ها که معرفی می‌کردم؛ می‌خواندند و مثل یک شاهکار از آن تعریف می‌کردند و لذت می‌بردند. مردها اما روبه‌رویی غریبی داشتند با این کتاب. چطوری؟ مردها کوچک و بزرگشان یا کتاب را نیمه‌خوانده رها می‌کردند یا می‌خواندند و با نفرت از آن روی برمی‌گرداندند. مدتی متحیر این روال بودم تا اینکه متوجه شدم، سال‌های سگی را مردها دوست ندارند؛ چون رمانی است به شدت مردانه و خواننده‌ی مرد خودش را جای قهرمان‌ها تصور می‌کند و متنفر می‌شود از کنش‌های حیرت‌انگیز و چندش‌آور‌ شخصیت‌ها. جالب اینکه پیر و جوان هم نداشت. هیچ برخورد دیگری ندیدم از مردها در مورد این کتاب. کمتر توانسته‌ام بحث ادبی بکنم با مردی روی سال‌های سگی از شدت تنفر و تهوعی که داشتند از این روایت که بیشتر و بیشتر قانعم کرده که کتابی بوده سخت موفق و یوسا چقدر خوب توانسته ذهن و جان خواننده را به بازی بگیرد با این شاهکارش.

شاهکارهای یوسا یکی و دو تا نیست. جنگ آخرزمانش برای من مثال‌زدنی است با آن حجم بی‌قضاوتی که در آن موج می‌زد. اجازه بدهید کلمه‌ای در مورد یوسا به کار ببرم که شاید خوشایند نباشد برای به کار بردن در مورد یک نویسنده، آن هم حالا که شده مرحوم یوسا.

نویسنده‌ی لعنتی به خواننده مجال نمی‌دهد به هیچ‌کدام از طرف‌های درگیر در جنگ آخرزمان حق بدهد یا حق ندهد. چنان خواننده را مثل آونگ سرگردان می‌کند میان دو طرف که خواننده هر دم همراه یکی از دو طرف می‌شود و از طرف دیگر متنفر می‌شود و دمی دیگر آونگ می‌رود سمت دیگر و خواننده هم کشیده می‌شود به سمت طرف دیگر این جنگ. نهایت هم نمی‌فهمد کدام یک درست می‌گفتند. اصلا آیا درست می‌گفتند؟ البته یوسا این کتاب را هم از پایان‌بندی‌های ویژه‌اش بی‌بهره نگذاشته.

می‌گویم از پایان‌بندی‌ها، کمی مهلت بدهید.

این بار رفته بودیم نمایشگاه کتاب و من ولع‌زده روی میزها دنبال بقیه‌‌ی کارهای یوسا می‌گشتم که چشمم افتاد به گفت‌وگو در کاتدرال. خیلی خرید کرده بودم و حساب و کتاب‌هایم به هم خورده بود. آخر نویسنده‌جماعت را چه به پول کلان؟ هر چه کردم اما نتوانستم از خریدش دل بکنم. موقع خرید، همان دوست شب اول که اسم یوسا را جلوی من آورده بود، با عصبانیت جلو آمد و کتاب را از دستم گرفت و با تغیر گفت چقدر کتاب می‌خری تو؟ به موجودی‌ات نگاه کرده‌ای؟ اول مات و مبهوت ماندم و بعد ناراحت شدم که چرا؟ موجودی من به کسی چه؛ اما دستم را گرفت و من را از دم غرفه کشید و برد. بعدها گفت که به غرفه‌دار گفته اگر من برگشتم؛ این کتاب را به من نفروشد.

البته این کتاب الان در کتابخانه میان کتاب‌های من است. چطوری آنجا سردرآورده؟ همان دوست همان روز خریده بوده برای هدیه‌ی تولد من و من همان‌وقت مشغول خریدش بوده‌ام. حق بدهید که این‌طور عصبانی شود که داشته‌ام هدیه‌اش را برای خودم می‌خریده‌ام. هدیه‌ای که می‌‌دانسته سخت خوشحالم می‌کند. گفت‌وگو در کاتدرال را که خواندم، از همه‌ی یوساخوانی‌‌هایم بیشتر مات ماندم. دو بار پشت سر هم خواندم و بارها و بارها ورقش زدم و حسادت کردم به نویسنده برا آفرینش چنین شاهکاری. مگر می‌شود؟ چطور نوشته این رمان بلندِ سرتاسر دیالوگ را و گیج نشده؟ این همه شخصیت و کنش و رخداد بدون کلمه‌ای توصیف؟ و پایانش که همه را به هم وصل می‌کرد و کشف بزرگی به خواننده هدیه می‌داد برای صبرش در خواندن این رمان واقعا سخت‌خوان.

باز هم خواندم از یوسا و حالا هم اگر چیزکی به دستم برسد، از سرش نمی‌گذرم. مرگ در آند را بلعیده‌ام و شاید بارها نزدیک بوده بالا بیاورمش و عیش مدامش واقعا عیش مدامم شده برای سال‌ها.

نمی‌شود که تک تک کارهایش را الان اسم ببرم. اما می‌خواهم از پایان‌بندی‌هایش بگویم که تا به حال نظیرش را جایی ندیده‌ام.

همیشه روایت‌های یوسا را تشبیه کرده‌ام به صحنه‌ی یک نمایش. خواننده نشسته است و یوسا پرده در پرده نوشته و پرده به پرده کنار می‌زند تا روایت را بگذارد کف دست خواننده. تا اینجا عادی است و مثل بیشتر نویسندگان حرفه‌ای جلو می‌رود. شاهکار پایان‌بندی‌ها شروع می‌شود که به خواننده چنان حس زرنگی القا می‌کند که ای نویسنده‌ی بزرگ که نوبل برده‌ای و در همه‌ی دنیا مشهوری و خواهان داری، من توانستم پایان داستان تو را حدس بزنم. ببین چقدر زرنگم که روایت چون تویی آمده کف دستم. یوسا چنین مواقعی با لبخند سر تکان می‌دهد که بله خواننده‌ی باهوش و فهمیده‌ی من، تو توانسته‌ای داستان من را حدس بزنی. درست هم حدس زده‌ای. خواننده غره‌به‌خود جلو می‌رود و وقتی می‌فهمد پرده در پرده با یوسا جلو رفته و توانسته همراه شود با چنین بزرگی؛ درست وقتی به نظر خودش آخرین پرده را تماشا کرده و آماده است، سالن را ترک کند با کوله‌باری از غرور؛ یوسا می‌آید وسط و پرده‌ی آخرش را رومی‌کند. پرده‌ای که خواننده حتی فکر نمی‌کرده وجود داشته باشد، چه برسد به اینکه کنار برود. پرده کنار می‌رود و یک پایان ویژه که به عقل هیچ بنی‌بشری نمی‌رسیده رو می‌شود. خواننده از خودش می‌پرسد مگر ممکن است؟ چطور این رخداد گنجانده شده اینجا و این‌قدر بجا؟ چطور فکر می‌کردم داستان تمام شده بدون خواندن این پرده؟ آخر داستان واقعا تمام شده بود؛ چطور الان تمام‌تر شد و من فهمیدم داستان نیمه‌تمام بوده، بدون اینکه بدانم؟ اینجاست که یوسا با غرور بجا لبخند که نه، حتما قهقهه می‌زند که توانسته خواننده را چنان با دهان باز از تعجب نگاه کند. اگر ترنجی می‌داد دست خواننده‌اش در این مرحله، حتما خون راه می‌افتاد. هیچ‌وقت نمی‌شود پرده‌های آخر یوسا را حدس زد. کاری است ویژه‌ی خودش!

الان می‌گویند ماریو بارگاس یوسا مرده و مگر می‌شود که ماریو بارگاس یوسا بمیرد؟

یوسا همیشه عیش مدام اهالی ادبیات است و هیچ‌وقت نمی‌میرد. ممکن است همچنان پرده‌ی آخرِ رونشده‌ای در آستینش داشته باشد و ترنج ندانسته‌ای در دست ما باشد و ندانیم!


 

 

 

امتیاز: 4 (از 1 رأی )
نظرشما
کد را وارد کنید: *
عکس خوانده نمی‌شود
نظرهای دیگران
نظری وجود ندارد. شما اولین نفری باشید که نظر می دهد
آخرین اخبار مربوط به بیمه دات کام
قانون جدید افت قیمت خودرو