حسین مصباحیان-پژوهشگر فلسفه، عضو سابق هیئت علمی گروه فلسفه دانشگاه تهران: مقدمه: در مقالهای دیگر1 کوشش شد تا نشان داده شود که ایدههای موجود درباره زیستجهان نمیتوانند وجوه تازه پدیدارشده این جهان را دربر گیرند و چون چنین است، ضرورت دارد که به این جهان روی آورده شود و ایدهای دربرگیرندهتر از زیستجهان قرن بیستویکم و وجوه خودویژه آن صورتبندی شود. بهویژه که این وجوه جدید، هم مفروضات سنتی فلسفه مدرن را به پرسش کشیدهاند و هم فلسفه را وارد قلمروهایی کردهاند که قلمرو آن نبوده است. این نوشتار قصد دارد گامی فراتر بگذارد و مقام و موقعیت ایده در سطح کلی را مورد پرسش قرار دهد و نسبت آن را به نفع تقدم رویکرد بر ایده بازاندیشی کند.
میدانیم که ایدههای فلسفی، بهعنوان واحدهای بنیادین تفکر، همواره نقشی محوری در شکلگیری و تکامل اندیشه فلسفی داشتهاند. این ایدهها، که در قالب مفاهیم، گزارهها یا نظریههای انتزاعی صورتبندی شدهاند، تلاش کردهاند تا جنبههای مختلف واقعیت و تجربه انسانی را فهم و تبیین کنند. در سنت فلسفه غرب، از افلاطون تا هگل، ایدهها بهمثابه جوهر اصلی تفکر فلسفی تلقی شدهاند. ایدههای فلسفی ولی با محدودیتهای ذاتی مواجهاند که ریشه در ماهیت زبان و شناخت انسانی دارد. نسبیت معرفتی، که توسط متفکرانی چون نیچه و فوکو مورد تأکید قرار گرفت، نشان میدهد که ایدهها همواره در بافتار فرهنگی و تاریخی خاصی شکل میگیرند و نمیتوانند ادعای حقیقت مطلق داشته باشند. ناتوانی در بازنمایی کامل واقعیت یا همان شکاف همیشگی میان ایده و واقعیت، یکی دیگر از محدودیتهای ایده در فلسفه است.
قسمت اول این نوشتار به همین مضامین پرداخته است و ضمن تحلیل فلسفی مفهوم ایده و مؤلفهها و عناصر اصلی آن، تطورات مفهومی ایده در تاریخ فلسفه و وضعیت معاصر آن را مورد بررسی قرار داده و بر محدودیتهای ذاتی آن تأکید داشته است. در مقابل، رویکرد فلسفی را میتوان چهارچوبی برای مواجهه با مسائل فلسفی تعریف کرد که دارای چهار مؤلفه هستیشناسی، معرفتشناسی، روششناسی و ارزششناسی است و کار آن این است که از طریق مواجهه مستقیم با مسائل و نقد ایدهها راهگشایی کند. رویکرد فلسفی، چشماندازی فرانظری (Meta-theory) ارائه میدهد و امکان ارزیابی مجدد و مداوم ادعاهای معرفتی ما را فراهم میکند. این ماهیت فرانظری رویکرد، آن را قادر میسازد تا با زمینهها و چالشهای جدید سازگار شود، در حالی که ایده خاص ممکن است به مرور زمان منسوخ یا بیربط شود. رویکرد فلسفی، بدین ترتیب، ماندگارتر از ایده خاص است، زیرا ابزاری برای تفکر انتقادی فراهم میکند که فراتر از محتوای خاص میرود.
علاوه بر آن، رویکرد، برخلاف ایده، از طریق بازاندیشی مداوم در مفاهیم و پیشفرضهای بنیادین، فلسفه را از خطر دگماتیسم دور نگه میدارد. این ویژگی بهویژه در فلسفههای پسامدرن، و مباحث عمیق آنها در امکانناپذیری فراروایتها و به چالش کشیدن مفروضات بنیادین، اهمیت ویژهای یافته است. قدرت تحلیلی رویکرد فلسفی یکی دیگر از قلمروهای تمایز آن با ایده است. درحالیکه رویکرد ابزاری برای بررسی انتقادی پیشفرضهای بنیادین فراهم میآورد، ایده اغلب بر محتوایی خاص تمرکز میکند و از همان محتوا دفاع میکند. تأکید بر رویکرد و بازتعریف ایده با محوریت رویکرد، میتواند فلسفه را نه بهعنوان مجموعهای از گزارههای ثابت، بلکه بهمثابه فعالیتی پویا، انتقادی و همواره در حال بازاندیشی تعریف کند. چنین درکی از فلسفه، نهتنها با پیچیدگیهای جهان معاصر سازگارتر است، بلکه امکانهای جدیدی را برای تفکر فلسفی و مواجهه با چالشهای نوظهور فراهم میآورد.
تقدم رویکرد بر ایده، به روشی که این نوشتار در پی آن است، به معنای نفی ایده نیست، بلکه به معنای قراردادن ایده در چهارچوبهای منعطفتر و پویاتر است. رویکرد با فراهم آوردن زمینهای برای بازاندیشی مداوم در ایده، امکان سازگاری بیشتر با واقعیتهای متغیر زیستجهان معاصر را فراهم میآورد. این چرخش از ایده به رویکرد، نهتنها ضرورتی نظری، بلکه الزامی عملی برای مواجهه با چالشهای پیچیده و چندوجهی قرن بیستویکم است. همه این مضامین در قسمت دوم این نوشتار مورد بحث قرار گرفتهاند. قسمت مذکور با بحثی در تمایزات رویکرد با روششناسی و روش شروع شده است، با تحلیل فلسفی رویکرد و بنیادهای چهارگانه آن (هستیشناسی، معرفتشناسی، روششناسی و ارزششناسی) ادامه یافته است، در طبقهبندی نظاممند رویکردهای فلسفی پایان یافته و بحث را به قسمت بعدی یعنی نسبت ایده و رویکرد سپرده است.
نسبت میان ایده و رویکرد در دورههای مختلف تاریخ فلسفه، صورتبندیهای متفاوتی به خود گرفته که نوشتار پیشرو آنها را در چند الگوی اصلی دستهبندی و در پی آن مفهوم جدیدی را صورتبندی کرده و آن را «ایده رویکردی» نامیده است. ایضاح این مفهوم به همراه تحلیل نسبت ایده و رویکرد به عهده قسمت سوم این نوشتار نهاده شده است. «ایده رویکردی» در حقیقت از طریق بررسی زیستجهان قرن بیستویکم که دستور کار زیستجهان فلسفی را تعیین کرده، حاصل آمده است. فلسفه در این قرن ناچار است که با طیف گستردهتری از مسائل نوظهور از هوش مصنوعی تا تغییرات اقلیمی مواجه شود و به بازنگری در مفاهیم متافیزیک سنتی مانند اراده آزاد، آگاهی، ماهیت واقعیت و نقش ادراک انسانی بپردازد. امروزه هم دامنه فلسفه گسترش یافته است، هم وابستگی آن به علوم بیشتر شده و هم دسترسی به آن از طریق رسانههای دیجیتال آسانتر شده است.
فلسفه، از اینرو، باید به تهدیدها و فرصتهای چنین وضعی بیندیشد و بداند که اگر بخواهد ایدهای درباره آن صورتبندی کند، آن ایده نمیتواند هدایتها و مبانی تعینبخش رویکرد را در خود نداشته باشد. انتخاب واژه «نوشتار» بهجای «مقاله» در این متن با موضوع اصلی این نوشتار، یعنی تقدم رویکرد بر ایده و پیریزی مفهوم «ایده رویکردی»، همخوانی دارد. این انتخاب واژگانی، فراتر از یک ترجیح سبکی است و ناظر بر درکی متفاوت از ماهیت اندیشه فلسفی است. نوشتار در معنای دریدایی آن که با مفاهیمی چون دیفرانس (différance) و رد (trace) پیوندی ناگسستنی دارد، بر فرایند مداوم معناسازی و تفسیر دلالت میکند.
دیفرانس، به تعویق و تفاوت همزمان معنا اشاره دارد و ناظر بر این امر است که معنا هرگز بهطور کامل حاضر نیست، بلکه همواره در حال شکلگیری و تغییر است. رد نیز بهعنوان نشانهای از غیاب، بر ناممکن بودن حضور کامل معنا تأکید میکند. این مفاهیم، بنیان نظری قدرتمندی برای درک پویا و غیرقطعی از معرفت فلسفی فراهم میآورند. برخلاف مقاله که بر محتوای ثابت و نهایی تأکید دارد و اغلب به دنبال ارائه نتیجهگیریهای قطعی است، نوشتار ماهیتی گشوده و در حال تکوین دارد. این ویژگی با ماهیت پویا و انعطافپذیر رویکردهای فلسفی همسو است. رویکردها، بهعنوان چهارچوبهای تفکر، امکان بازنگری مداوم در مفاهیم و پیشفرضهای بنیادین را فراهم میآورند. به همین ترتیب، نوشتار نیز فضایی برای تفکر مداوم و بازاندیشی در مفاهیم ایجاد میکند.
این همسویی بین مفهوم نوشتار و مسئله تقدم رویکرد بر ایده، احتمالا میتواند انسجام درونی استدلالهای این متن را نمایندگی کند. نوشتار، با آگاهی عمیق از محدودیتهای ذاتی زبان، اذعان میکند که زبان نه یک ابزار خنثی برای انتقال حقیقت، بلکه نظامی پیچیده از نشانههاست که همواره در معرض تفسیر و بازتفسیر قرار دارند. این درک از زبان با ماهیت رویکردهای فلسفی که چهارچوبهایی برای تحلیل و نقد ایدهها فراهم میکنند، همخوانی عمیقی دارد. هر دو بر ماهیت تفسیری و غیرقطعی معرفت تأکید دارند.
ایده فلسفی
دغدغه این قسمت نوشته، صرفنظر از دغدغه اصلی کل نوشتار یعنی ضرورت چرخش به سمت رویکرد و تقدم آن بر ایده، این است که با اتکا به رویکردهای فلسفی معاصر، بر ضرورت بازاندیشی مداوم در ایدهها و برجستهساختن وجوه تازهیاب آن تأکید بگذارد و نشان دهد که حتی اگر قرار باشد ایده در مرکز فلسفه قرار گیرد، لازم است فهم معاصر آن به کار گرفته شود و خروجیها و پیامدهای عملی آن نیز مورد توجه قرار گیرد.
تعریف ایده و مؤلفههای آن: در تعریفی کلی، ایده را میتوان واحد بنیادین تفکر فلسفی و تلاشی برای فهم و تبیین جنبهای از واقعیت یا تجربه انسانی دانست که در قالب مفاهیم، گزارهها یا نظریههای انتزاعی صورتبندی میشود. ایدهها در بستر نظامهای فکری گوناگون و متأثر از زمینههای تاریخی، فرهنگی و اجتماعی شکل میگیرند و بازتابدهنده پرسشها و دغدغههای بنیادین هر عصر هستند. برای مثال، مفهوم «امر مطلق» در فلسفه اخلاق کانت نمونهای از یک ایده است که بر استقلال امر اخلاقی تأکید دارد. این ایده که محصول دوران روشنگری است بر عقلانیت و همهشمولی ارزشهای اخلاقی تأکید میگذارد.
ایدهها از طریق تحلیل دقیق و استدلال منطقی توسعه مییابند و نظام فلسفی یک فیلسوف را میسازند. ایده در تاریخ فلسفه موضوع بحثهای فلسفی گستردهای بوده است. افلاطون ایدهها را حقایقی مستقل و فراتر از جهان مادی میدانست. نظریه «مُثُل» او بهطور مثال، بازتابدهنده تلاش برای فراتر رفتن از واقعیتهای تجربی و دستیابی به حقایق ابدی و تغییرناپذیر است که مستقل از جهان مادی وجود دارند. فیلسوفان معاصری مانند دلوز، ولی برخلاف افلاطون، بر ماهیت پویا و تکوینی ایدهها تأکید میکنند. از دیدگاه معرفتشناختی نیز ایدهها نقش کلیدی در فرایند شناخت و ساخت دانش ایفا میکنند. کانت با مفهوم «ایدههای تنظیمی» نشان داد که چگونه ایدهها میتوانند بهعنوان اصول راهنما در جستوجوی دانش عمل کنند. بر پایه چنین دیدگاهی، ایدهها از سویی محصول فرایند تفکر هستند و از سویی دیگر شکلدهنده و هدایتکننده این فرایند نیز هستند. به عبارت دیگر، ایدهها هم نتیجه تفکر فلسفی و هم ابزاری برای پیشبرد آن هستند.
احتمالا تأکید بر سه ویژگی اساسی ایدهها -انتزاعی بودن، کلی بودن و قابلیت انتقال- میتواند به تدقیق تعریف ایده یاری رساند. انتزاعی بودن، اولین و شاید مهمترین ویژگی ایدههاست. ایدهها از طریق فرایند تجرید ذهنی شکل میگیرند و این ماهیت انتزاعی به آنها امکان میدهد تا فراتر از مصادیق جزئی عمل کنند.
این ویژگی به ایدهها اجازه میدهد تا از محدودیتهای زمان و مکان فراتر روند و بهعنوان اصول کلی و همهشمول در نظامهای فلسفی به کار گرفته شوند. این انتزاع، ایدهها را از مفاهیم صرفاً تجربی متمایز میکند و به آنها قدرت تبیینکنندگی بیشتری میبخشد. کلی بودن، دومین ویژگی اساسی ایدههاست که ارتباط تنگاتنگی با انتزاعی بودن آنها دارد. خصلت کلی و فراگیر ایدهها باعث میشود بتوانند مصادیق متعددی را تحت پوشش قرار دهند و بهعنوان ابزارهایی کارآمد برای طبقهبندی و فهم واقعیت عمل کنند. این ویژگی به ایدهها اجازه میدهد تا بهعنوان چهارچوبهای مفهومی گسترده عمل کنند و طیف وسیعی از پدیدهها را توضیح دهند.
کلیت ایدهها همچنین امکان ایجاد ارتباط میان مفاهیم مختلف را فراهم میآورد و به این ترتیب، نقش مهمی در ساخت نظریههای جامع فلسفی ایفا میکند. قابلیت انتقال، سومین ویژگی کلیدی ایدههاست که از ترکیب دو ویژگی قبلی نشأت میگیرد. ایدهها به دلیل ماهیت انتزاعی و کلی خود، قابلیت انتقال به زمینههای مختلف علمی، فرهنگی و تاریخی را دارند. این ویژگی باعث میشود که ایدهها بتوانند در بافتهای گوناگون بازتفسیر شده و در مواجهه با مسائل جدید مورد استفاده قرار گیرند. قابلیت انتقال ایدهها نهتنها به آنها اجازه میدهد تا از مرزهای رشتهای فراتر روند، بلکه امکان گفتوگو با رشتههای دیگر و تولید دانش جدید را نیز فراهم میآورد.
تطورات تاریخی مفهوم ایده نشان میدهد که مفهوم ایده همواره در حال تکامل و بازتعریف بوده است. از حقایق ثابت افلاطونی تا محصولی از فعالیت ذهن انسان در عصر مدرن و از به پرسش کشیدن ثبات و قطعیت ایده در دوره معاصر تا مفاهیم سیال و پساانسانی آن در قرن بیستویکم، ایده همچنان یکی از مفاهیم کلیدی در فلسفه باقی مانده است. این تحولات نهتنها نشاندهنده تغییر در درک ما از ماهیت ایدهها هستند، بلکه بازتابی از تغییرات عمیقتر در نحوه درک ما از خود، جهان و رابطه میان ذهن و واقعیت هستند. در عصر حاضر، با پیشرفتهای سریع در علوم شناختی، هوش مصنوعی و فناوریهای اطلاعاتی، مفهوم ایده همچنان در حال تحول است و احتمالاً در آینده نیز به چالش کشیده و بازتعریف خواهد شد. از اینرو، هیچ فیلسوفی نمیتواند بدون در نظر گرفتن این تطورات و بر پایه درکی سپریشده از ایده، همچنان مسائل هستی را به روشهایی سالخورده ایدهپردازی کند.
محدودیتهای ذاتی ایدهها
یکی از محدودیتهای ایدهها، ناتوانی آنها در بازنمایی کامل واقعیت است. دلوز در «تفاوت و تکرار» استدلال میکند که ایدهها همواره انتزاعی و ناقص هستند و نمیتوانند پیچیدگی و سیالیت واقعیت را بهطور کامل منعکس کنند. این شکاف بین ایده و واقعیت، چالشهای جدی را در کاربرد عملی ایدهها ایجاد میکند. علاوه بر این، کوهن در «ساختار انقلابهای علمی» نشان میدهد که چگونه پارادایمهای مختلف میتوانند به تفسیرهای متفاوت و گاه متعارض از یک ایده منجر شوند.
این امر نهتنها فهم ایدهها را دشوار میکند، بلکه امکان دستیابی به معنای قطعی و همهشمول آنها را نیز زیر سؤال میبرد. گواینکه ایدهها اغلب در معرض سوءتفسیر و سوءاستفاده نیز قرارمیگیرند و میتوانند علیرغم نیات اولیه خود به ابزاری برای سلطه و سرکوب تبدیل شوند. یکی از مهمترین محدودیتهای ایدهها، وابستگی تاریخی و نسبیت معرفتی است. ایدهها اغلب محصول شرایط تاریخی و فرهنگی خاص خود هستند و با تغییر این شرایط، ممکن است اعتبار خود را از دست بدهند. وابستگی به زمینههای تاریخی خاص، یا زمینهمندی باعث میشود که ایدهها انعکاسی از شرایط اجتماعی، علمی یا فرهنگی زمان خود باشند.
برای مثال نظریه «مُثُل» افلاطون در بستر باورهای متافیزیکی یونان باستان شکل گرفت و در دورههای بعد منسوخ شد، یا برخی از ایدههای کانت مانند وابستگی او به فیزیک نیوتنی با پیشرفتهای علمی نظیر نظریه نسبیت انیشتن بیاعتبار شدند. عوامل منسوخشدن ایدههای فلسفی را میتوان اشارهوار اینگونه فهرست کرد: ۱. ایدههای فلسفی اغلب در بستر خاصی شکل میگیرند و با تغییر این بستر، ممکن است موضوعیت خود را از دست بدهند.۲. کشفیات جدید علمی میتوانند برخی ایدههای فلسفی را به چالش بکشند یا رد کنند. ۳. تغییرات در ساختارهای اجتماعی و سیاسی میتوانند برخی ایدههای فلسفی را نامرتبط یا ناکارآمد سازند. 4. ظهور پارادایمهای جدید فکری میتوانند ایدههای قدیمی را به حاشیه برانند. ۵. برخی ایدهها ممکن است با تغییر ارزشهای اجتماعی، اهمیت خود را از دست بدهند. ۶. ایدههایی که نتوانند به چالشهای جدید پاسخ دهند، ناکارآمد در حل مسائل جدید تلقی میشوند و موضوعیت خود را از دست میدهند. ۷. تغییر در روشهای استدلال و پیشرفت در منطق تحلیل نیز میتواند برخی ایدههای قدیمی را نامعتبر سازد. ۸.گسترش افقهای فکری و آشنایی با فرهنگها و سنتهای فکری دیگر نیز میتواند محدودیتهای برخی ایدهها را آشکار کند. ۹. تحولات زبانی و مفهومی و تغییر در معنای واژگان نیز میتوانند برخی ایدهها را مبهم یا نامرتبط سازد.
با اینهمه، باید توجه داشت که منسوخشدن یک ایده به معنای بیارزششدن کامل آن نیست. حتی ایدههای منسوخشده میتوانند بهعنوان نقطه عزیمتی برای تفکرات جدید یا درک بهتر تاریخ اندیشه مورد استفاده قرار گیرند. همچنین، برخی جنبههای یک ایده ممکن است همچنان ارزشمند باقی بمانند، حتی اگر کلیت آن دیگر پذیرفته نشود. درک محدودیتهای ذاتی ایدهها و عوامل منسوخشدن آنها، ما را به تفکر انتقادی و خلاقانهتر سوق میدهد و امکان پیشرفت فکری را فراهم میآورد.
رویکرد فلسفی
در این بخش، نخست بحثی عرضه میشود درباره تمایزات رویکرد با روششناسی و روش و سپس سعی میشود تا مفهوم رویکرد از طریق بررسی تحولات تاریخی آن و ارجاع به مبانی چهارگانه آن (مبانی معرفتشناختی، هستیشناختی، روششناختی و ارزششناختی) مورد بررسی قرار گیرد.
تمایزات رویکرد، روششناسی و روش در فلسفه: در قلمرو پژوهشهای فلسفی، اصطلاحات «رویکرد»، «روششناسی» و «روش» اغلب بهجای یکدیگر به کار میروند که منجر به سردرگمی مفهومی میشود. در حالیکه این اصطلاحات سطوح مختلفی از انتزاع را نشان میدهند و کارکردهای متفاوتی در فرایند پژوهش فلسفی دارند. در بالاترین سطح انتزاع، مفهوم «رویکرد» را مییابیم. رویکرد شامل موضع فلسفی یا جهانبینی کلی در مورد واقعیت، دانش و ارزشها است. رویکرد به این معنا، چهارچوبی دربرگیرنده و یا موضعی فلسفی است که روششناسی را آگاه میکند و منطق و معیارهای آن را پایهگذاری میکند.
رویکردها ریشه عمیقی در پیشفرضهای هستیشناختی و معرفتشناختی دارند و نحوه درک فلسفهپژوهان از ماهیت واقعیت و امکان شناخت آن را بازتاب میدهند. بهعنوان مثال، رویکرد پوزیتیویستی فرض میکند که یک واقعیت عینی وجود دارد که میتواند مورد مطالعه و اندازهگیری قرار گیرد، در حالی که رویکرد تفسیری معتقد است که واقعیت بهصورت اجتماعی ساخته شده و فقط از طریق تفسیر ذهنی قابل درک است. این تفاوتهای بنیادین در رویکرد منجر به مسیرهای متفاوتی در طراحی و اجرای پژوهش میشود. پرسشهای روش، در درجه دوم اهمیت نسبت به پرسشهای پارادایم قرار دارند.
پرسشهای پارادایمی، محقق را نهتنها در انتخاب روش، بلکه به شیوههای هستیشناختی و معرفتشناختی بنیادین هدایت میکند. رویکرد فلسفی در تمایز با روششناسی و روش، از جامعیت و انسجام درونی خاصی برخوردار است. این جامعیت که ریشه در ماهیت فراروشی رویکرد دارد، به آن امکان میدهد تا فراتر از محدودیتهای زمانی و مکانی عمل کند. برای مثال، رویکرد انتقادی مکتب فرانکفورت، با وجود تغییرات بنیادین در شرایط اجتماعی و تاریخی، همچنان قدرت تبیینی خود را حفظ کرده است. یکی از ویژگیهای اساسی رویکرد، قابلیت انعطافپذیری و سازگاری آن با شرایط متغیر است. این خصوصیت که از ماهیت ساختاری رویکرد نشأت میگیرد، به آن امکان میدهد تا در حوزههای مختلف معرفتی کاربرد یابد.
با حرکت بهسمت سطح پایینتر سلسلهمراتب، به «روششناسی» میرسیم. روششناسی به استراتژی یا طرح عملی اشاره دارد که روشها را به نتایج پیوند میدهد و انتخاب و استفاده از روشهای خاص را هدایت میکند. روششناسی در حقیقت، پل ارتباطی بین مبانی فلسفی یک رویکرد و تکنیکهای عملی به کار گرفتهشده در تحقیق است. روششناسی، منطقی برای انتخاب روشهای خاص ارائه میدهد و توضیح میدهد که چگونه آنها با موضع فلسفی محقق همسو هستند.
بهعنوان مثال، روششناسی پدیدارشناختی که ریشه در رویکرد تفسیری دارد، بر درک تجربیات زیسته از طریق رویآورندگیهای عمیق و تحلیل هرمنوتیکی تأکید میگذارد. در مقابل، روششناسی تجربی که با رویکرد پوزیتیویستی همسو است، بر دستکاری کنترلشده متغیرها و تحلیل آماری تأکید میگذارد. در مجموع میتوان گفت که روششناسی به نظریه چگونگی انجام تحقیق، ازجمله پیشفرضهای نظری و فلسفی که تحقیق بر اساس آنها انجام میشود و پیامدهای این موارد برای روش یا روشهای اتخاذشده، مربوط میشود. در ملموسترین سطح، «روشها» را مییابیم. روشها تکنیکها و رویههای خاصی هستند که برای جمعآوری و تجزیه و تحلیل دادهها استفاده میشوند. آنها ابزارهای عملی هستند که برای جمعآوری اطلاعات و نتیجهگیری به کار میروند. روشها میتوانند شامل پرسشنامه، مصاحبه، آزمایش، مشاهده یا تحلیل متن باشند.
گرچه روشها اغلب با روششناسیهای خاص مرتبط هستند، ولی میتوانند در رویکردها و روششناسیهای مختلف، البته با تفاسیر و کاربردهای متفاوت، مورد استفاده قرار گیرند. درک این نکته ضروری است که انتخاب روش امری خنثی نیست، بلکه عمیقاً تحت تأثیر رویکرد و روششناسی کلی قرار دارد. فایرابند به نحو تحریکآمیزی استدلال میکند که ایده یک روش که حاوی اصول ثابت، تغییرناپذیر و کاملاً الزامآور برای انجام کار علمی باشد، در مواجهه با نتایج تحقیقات تاریخی با مشکلات قابل توجهی مواجه خواهد بود. این دیدگاه بر نیاز به انعطافپذیری و تأمل انتقادی در کاربرد روشها به جای پایبندی سفت و سخت به تکنیکهای تجویزشده تأکید میکند.
در فلسفههای قرن بیستویکم، مرزهای بین رویکردها، روششناسیها و روشها بهطور فزایندهای کمرنگ شده است. فلسفههای پساپوزیتیویستی، مانند رئالیسم انتقادی، تلاش میکنند تا شکاف بین رویکردهای پوزیتیویستی و تفسیری را پر کنند و رابطهای دوسویه بین واقعیت عینی و ساخت اجتماعی ایجاد کنند. علاوه بر این، انقلاب دیجیتال، روشها و روششناسیهای جدیدی را معرفی کرده است که دستهبندیهای سنتی را به چالش میکشند. بهعنوان مثال، تجزیه و تحلیل دادههای بزرگ، عناصر رویکردهای پوزیتیویستی (با تأکید بر کمیتسازی و تشخیص الگو) را با بینشهای تفسیری (با توجه به زمینه و معناسازی) ترکیب میکند.
عصر دادههای بزرگ این پتانسیل را دارد که نحوه زندگی، کار و تفکر ما را به شیوههایی که در حال حاضر تصور آنها دشوار است متحول کند. پیوند بین رویکرد، روششناسی و روش، پیوندی پویا و بازگشتی است. رویکرد، انتخاب روششناسی را میسر میسازد و روششناسی بهنوبه خود انتخاب روشها را هدایت میکند. نتایج به دست آمده از طریق روشها ولی میتوانند منجر به اصلاح یا تغییر در روششناسی و حتی به چالش کشیدن اساسی رویکرد شوند. با اینهمه، گرچه تمایزات بین رویکرد، روششناسی و روش از نظر مفهومی مهم باقی میمانند، فلسفههای معاصر بهطور فزایندهای بر بههمپیوستگی و سیالیت آنها تأکید میگذارند. محققان هنگام پژوهش در زیستجهان پیچیده قرن بیستویکم، چارهای ندارند جز اینکه همراه با تأمل بر مبانی فلسفی کار خود، به ترکیبهای خلاقانهای از رویکردها، روششناسیها و روشهایی که قادر به پرتو افکندن بر چالشهای چندوجهی زمان ما باشند نیز بیندیشند.
مفهوم رویکرد و تحولات تاریخی آن
در تعریفی کلی، رویکرد فلسفی را میتوان مجموعهای منسجم از مفروضات، اصول و روشها دانست که فیلسوف برای پرداختن به پرسشهای بنیادین فلسفی به کار میگیرد. برخلاف ایده که محصول تفکر است، رویکرد شیوه و مسیر تفکر را مشخص میکند و در همان حال فراتر از یک روش یا شیوه صرف عمل میکند. رویکرد بدین ترتیب، نهتنها مسیر اندیشیدن را مشخص میکند، بلکه نحوه مواجهه با مسائل فلسفی و چگونگی صورتبندی پرسشهای بنیادین را نیز تعیین میکند.
این صورتبندی بهنوبه خود، امکان نقد و ارزیابی دیدگاههای مختلف را فراهم میآورد و به فیلسوف اجازه میدهد تا با انسجام نظری به تحلیل مسائل بپردازد و موضع خود را در برابر پرسشهای اساسی فلسفه روشن کند. به عبارت دیگر، رویکرد فلسفی نهتنها ابزاری برای تفکر، بلکه زمینهای برای گفتوگو و مباحثه فلسفی نیز فراهم میآورد. رویکرد فلسفی بر چهار پایه اساسی استوار است: هستیشناسی (Ontology)، معرفتشناسی (Epistemology)، روششناسی (Methodology) و ارزششناسی (Axiology). میدانیم که هستیشناسی به بررسی ماهیت واقعیت میپردازد و پرسش اصلی آن این است که چه چیزی وجود دارد؟
معرفتشناسی به مطالعه ماهیت، منابع و حدود دانش میپردازد و پرسش اصلی آن این است که چگونه میتوانیم چیزی را بدانیم؟ روششناسی به ابزارها و فرایندهای کسب دانش میپردازد، و ارزششناسی ماهیت ارزشها و معیارهای داوری اخلاقی و زیباییشناختی را مورد بررسی قرار میدهد. این چهار پایه در تعامل پیچیدهای با یکدیگر قرار دارند و رویکرد فلسفی را شکل میدهند. برای مثال، دیدگاه هستیشناختی یک فیلسوف درباره ماهیت واقعیت، بر نحوه درک او از امکان و حدود شناخت (معرفتشناسی) تأثیر میگذارد. به همین ترتیب، مفروضات معرفتشناختی بر انتخاب روشهای پژوهش (روششناسی) اثرگذار هستند.
این ارتباط متقابل، ماهیت پویا و انعطافپذیر رویکرد فلسفی را نشان میدهد. مفهوم رویکرد در طول تاریخ فلسفه تحولات مهمی را پشت سر گذاشته و از سوی سنت یونانی به سوی صورتهای پیچیدهتر تفکر حرکت کرده است. در سنت یونان باستان، رویکرد فلسفی عمدتاً با روش دیالکتیکی سقراط شناخته میشد که بر پرسشگری نظاممند و کشف حقیقت از طریق گفتوگو تأکید داشت. این رویکرد که بعدها توسط افلاطون بسط داده شد، نخستین تلاش منسجم برای ارائه یک رویکرد فلسفی بود. با ظهور ارسطو، رویکرد منطقی-قیاسی بهعنوان شیوهای نظاممند برای استدلال فلسفی معرفی شد که تا قرنها بر تفکر فلسفی غرب تسلط داشت.
در دوران مدرن، با ظهور دکارت و روش شک دستوری او، مفهوم رویکرد وارد مرحله جدیدی شد. دکارت با تأکید بر یقین و وضوح بهعنوان معیارهای اصلی معرفت، رویکردی را پایهگذاری کرد که بر عقلگرایی روشمند استوار بود. در مقابل، تجربهگرایان با رویکردی متفاوت، تجربه حسی را مبنای شناخت قرار دادند. این تقابل رویکردها، که در نهایت با سنتز کانتی به نوعی آشتی رسید، نشاندهنده اهمیت رویکرد در شکلدهی به نظامهای فلسفی است. پدیدارشناسی هوسرل و هستیشناسی پدیدارشناسانه هرمنوتیکی هایدگر را میتوان تحول مهم دیگری در رویکرد به حساب آورد.
در چنین مواجههای، رویکرد فلسفی پیش از آنکه ابزاری برای کشف حقیقت باشد، خود بخشی از حقیقت و نحوه ظهور آن است. به بیان دقیقتر، رویکرد ساختاری است که در آن حقیقت امکان ظهور مییابد. در قرن بیستویکم، مفهوم رویکرد فلسفی با چالشهای جدیدی مواجه شده است. پیچیدگیهای جهان معاصر، ازجمله پیشرفتهای سریع فناوری، بحرانهای زیستمحیطی و تحولات اجتماعی-سیاسی، ضرورت بازاندیشی در رویکردهای فلسفی سنتی را آشکار کرده است. در پی تشخیص چنین ضرورتی، برخی از فیلسوفان معاصر بر اهمیت رویکردهایی تأکید کردهاند که مرزهای سنتی بین فلسفه و سایر حوزههای دانش را درمینوردند. علاوه بر آن، ظهور پارادایمهای جدید فکری مانند پساانسانگرایی (Posthumanism) و نظریههای پیچیدگی (Complexity theories)، چالشهای جدیدی را برای رویکردهای فلسفی سنتی ایجاد کردهاند. این پارادایمها با به چالش کشیدن مفروضات بنیادین درباره ماهیت انسان، جهان و دانش، ضرورت بازنگری در رویکردهای فلسفی موجود را برجسته کردهاند.
نسبت ایده و رویکرد
نسبت بین ایده و رویکرد در دورههای مختلف تاریخ فلسفه، صورتبندیهای متفاوتی به خود گرفته که میتوان آنها را در چند الگوی اصلی دستهبندی کرد. در سنت یونان باستان، ایده و رویکرد در نسبتی همپوشان قرار داشتند. در این دوره، رویکرد دیالکتیکی خود بهمثابه ایدهای استعلایی در نظر گرفته میشد و مرز مشخصی میان این دو مفهوم وجود نداشت. این همپوشانی در روش مایوتیک/ زایشگری (maieutic) یا همان روش سقراطی نیز مشهود است، جایی که رویکرد پرسشگری در جهت صورتبندی ایدهای از حقیقت سامان داده میشود.
در این مامایی فکری، پرسشهایی متوالی، نظاممند و هدفمند در جهت به چالش کشیدن باورها و پیشفرضهای مخاطب و به منظور کمک به او برای رسیدن به خودآگاهی طرح میشوند تا ایده حقیقت چیزی در این مسیر پدیدار گردد. با ورود به قرون وسطی، نسبت میان ایده و رویکرد وارد مرحله جدیدی شد که میتوان آن را نسبت سلسلهمراتبی نامید. در این دوره، رویکرد بهعنوان ابزاری برای دستیابی به ایدههای استعلایی در نظر گرفته میشد. این نگاه در آثار آگوستین و آکویناس به خوبی مشهود است، جایی که رویکرد استدلالی در خدمت تبیین و توجیه ایدههای الهیاتی قرار میگیرد.
دوران مدرن شاهد ظهور نسبت دیالکتیکی میان ایده و رویکرد بود. در این دوره، بهویژه در فلسفه هگل، ایده و رویکرد در نسبتی پویا و دوسویه قرار گرفتند. رویکرد دیالکتیکی هگل خود منجر به تولید ایدههای جدید شد و این ایدهها بهنوبه خود رویکرد را غنیتر میکردند. این نسبت دیالکتیکی با تأکید بیشتر بر جنبههای عملی و اجتماعی در مارکس نیز ادامه یافت. در فلسفه معاصر، بهویژه در سنت پدیدارشناسی و هرمنوتیک، نسبت میان ایده و رویکرد بهصورت درهمتنیده و غیرقابل تفکیک درآمده است. در این سنت، رویکرد و ایده دو روی یک سکه محسوب میشوند که هر یک دیگری را ممکن میسازد.
این نگاه در آثار هایدگر و گادامر به اوج خود میرسد، جایی که رویکرد هرمنوتیکی خود بهمثابه ایدهای درباره ماهیت فهم عمل میکند. در فلسفه تحلیلی معاصر نیز شاهد نسبت تکمیلی میان ایده و رویکرد هستیم. در این سنت، رویکرد تحلیلی و ایدههای منطقی در نسبتی متقابل یکدیگر را تقویت میکنند. این نسبت در آثار متفکرانی چون کواین و دیویدسون مشهود است. در آثار متفکران معاصری چون ژیژک و بدیو نیز شاهد ظهور «نسبت دیالکتیکی جدید» میان ایده و رویکرد هستیم. این متفکران با بازگشت به هگل و مارکس، اما با خوانشی متفاوت، تلاش کردند نسبت جدیدی میان عینیت و ذهنیت، و به تبع آن میان ایده و رویکرد برقرار کنند. در این نگاه، ایده و رویکرد در نسبتی متناقضنما قرار میگیرند که در عین حفظ تمایز، به یکدیگر وابستهاند.
در فلسفه پسامدرن، نسبت میان ایده و رویکرد دچار تحولی بنیادین شد. اندیشمندان پسامدرن با نقد فراروایتها و تردید در امکان دستیابی به حقیقت مطلق، نسبت جدیدی میان ایده و رویکرد برقرار کردند که میتوان آن را «نسبت ساختگشایانه» نامید. در این نگاه، رویکرد و ایده در نسبتی متزلزل و همواره در حال ساختگشایی قرار میگیرند. دریدا با مفهوم دیفرانس خود، نشان داد که چگونه هر ایده و رویکردی همواره در تعویق و تفاوت با خود قرار دارد. لیوتار با طرح مفهوم «وضعیت پسامدرن» نسبت دیگری را میان ایده و رویکرد پیشنهاد کرد که میتوان آن را «نسبت موقعیتی» نامید.
در این نگاه، ایدهها و رویکردها همواره وابسته به موقعیت و زمینه خاص خود هستند و هیچ نسبت ثابت و همهشمولی میان آنها وجود ندارد. این نگاه به نوعی نسبیت معرفتشناختی در رابطه میان ایده و رویکرد منجر شد. در فلسفه قرن بیستویکم، بهویژه در جریان رئالیسم جدید و ماتریالیسم نو، نسبت میان ایده و رویکرد وارد مرحله تازهای شده است. متفکرانی چون میسیو و گابریل با طرح «نسبت هستیشناختی جدید» میان ایده و رویکرد، تلاش میکنند از دوگانهانگاری سنتی میان این دو فراتر روند. در این نگاه، ایده و رویکرد هر دو بخشی از واقعیت عینی محسوب میشوند که در سطوح مختلف هستیشناختی عمل میکنند. در فلسفههای فمینیستی و پسااستعماری معاصر نیز شاهد ظهور «نسبت موقعیتمند» میان ایده و رویکرد هستیم. در این نگاه که توسط متفکرانی چون اسپیواک و باتلر بسط یافته، ایده و رویکرد همواره در نسبت با موقعیتهای خاص اجتماعی، جنسیتی و فرهنگی تعریف میشوند.
در ضرورت جابهجایی تقدم رویکرد بر ایده
درحالیکه رویکرد اغلب تعیین میکند که چه پرسشهایی در دستور کار قرار گیرند و چگونه صورتبندی شوند، ایده تلاش میکند نظریهای نظاممند از موضوع مورد بررسی خود به دست دهد. گرچه رویکرد و ایده با هم در ربطی تنگاتنگ قرار دارند و ترجیح اهمیت یکی بر دیگری ممکن است با مشکلاتی همراه باشد، ولی همچنان میتوان استدلالهایی بر اهمیت بیشتر فرایند بر فرآورده اقامه کرد و نشان داد که رویکردها به دلیل ماهیت انعطافپذیر و فراگیرشان، قابلیت بیشتری برای بقا و تأثیرگذاری در طول زمان را دارند. تداوم و ماندگاری میراث رویکردی یک فیلسوف نیز، حتی زمانی که ایدههای خاص او منسوخ یا به لحاظ زمینهمندی محدود شده باشند، میتواند دلیل دیگری بر اهمیت بیشتر رویکرد نسبت به ایده به حساب آید.
رویکردها، از آنجا که ابزارهایی برای تفکر انتقادی در مورد مسائل مستحدثه ارائه میدهند، اغلب از محتوای خاص ایدههای یک فیلسوف فراتر میروند و همین است که راز ماندگاری آنها را توضیح میدهد. مثالهایی از فیلسوفان قرن نوزدهم و بیستم نشان میدهد که در حالی که ایدههای فلسفی آنان در دورههای بعدی اغلب به دلیل تغییر زمینههای تاریخی، فرهنگی یا علمی، موضوعیت یا ارتباط خود با زمانه را از دست دادهاند، ولی رویکردهایشان به چنین سرنوشتی دچار نشده است.
بهطور نمونه رویکرد انتقادی کانت در «سنجش خرد ناب» که بر شرایط امکان تأسیس معرفت در تجربه تأکید داشت، ایده «انقلاب کوپرنیکی» را بهعنوان فرآوردهای فلسفی در پی داشت. «انقلاب کوپرنیکی» کانت تغییر پارادایمی در معرفتشناسی و متافیزیک دانسته شد و بحث شد که همانگونه که کوپرنیک با این نظریه که زمین به دور خورشید میچرخد، نجوم را تغییر جهت داد، کانت نیز با کشف آنزمانی خود تغییر جهتی در فلسفه پدید آورد. بر پایه این کشف، ذهن انسان در مرکز تولید دانش قرار دارد و چون چنین است باید بر نقش فعال آن در ساختار بخشیدن به تجربه تأکید گذاشت. اعتبار«انقلاب کوپرنیکی» کانت بهمثابه ایدهای خاص درباره مکان، زمان و علیت امروزه مورد تردید جدی قرار گرفته است.
تمایز سفت و سخت و بیش از حد دوگانهانگارانه او بین فنومن و نومن و وابستگی او به فیزیک نیوتنی امروزه به دلیل پیشرفتهای فلسفی (بیاعتباری دوگانگی نومن و فنومن در پدیدارشناسیهای قرن بیستم) و علمی (جایگزینی فیزیک نیوتنی با نسبیت انیشتنی) منسوخ شدهاند. آنچه بر جای مانده است نه بهطور مثال دیدگاه جبرگرایانه او از علیت بهعنوان یک ساختارجهانی (که از طریق پیشرفتهای مکانیک کوانتومی بیاعتباری آن روشن شده است)، بلکه مشارکتهای رویکردی او در تأکید بر نقش فعال شناخت در شکلدهی به تجربه و بهطور کلی رویکرد انتقادی او به معرفتشناسی و اخلاق است.
تا جایی که به موقعیت فلسفه در قرن بیستویکم، قرن فروریزی مبانی فلسفه مدرن و تغییر موقعیت فلسفه پسامدرن از شرایط یا وضعیت به قرارگرفتن در موقعیت پیریزی مبانی فلسفی عصری دیگر مربوط میشود، امروزه تنها رویکرد کانت آنهم فقط در برخی حوزهها است که در افقگشاییهای جدید به کار گرفته میشود. مثلا در علوم شناختی، پژوهشها در مورد ادراک و پردازش عصبی همچنان تحت تأثیر این رویکرد او است که شناخت، نحوه تفسیر دادههای حسی را شکل میدهد. به روشی مشابه، بحثها در مورد هوش مصنوعی گاه در مسیر رویکرد او طرح پرسش میکنند، این پرسش بهطور مثال که آیا ماشینها واقعاً میتوانند «بدانند» یا فقط شناخت انسان را شبیهسازی میکنند؟
در خواندن کانت اما متأسفانه فلسفه دانشگاهی به تمایزی که خود او در یکی از آخرین آثار عمرش، یعنی نزاع دانشکدهها، بین دو نوع فلسفه قائل شده بود، توجهی نکرد و خواندن حتی خود او را بهجای اینکه در مسیر رویکردی فلسفه جهانروا پیش ببرد، به محبس مباحث فنی ایدههای سپریشده کشاند و در مسیری پیش برد که او بهنوعی آن را اصولا فلسفه نمیدانست. کانت در کتاب مذکور بین دو نوع فلسفه تمایز قائل شده بود: فلسفه مدرسی (philosophia scholastica) و فلسفه جهانروا (philosophia universalis). فلسفه دانشگاهی از نظر او تابع قدرتهای بیرونی است، به حفظ سنتها میاندیشد، روششناسی آن فنی و تخصصی است و دغدغههای آن هم منحصرا نهادی و مدرسی است. دغدغههای فلسفه جهانروا ولی مربوط به بشریت است، مستقل و خودمختار است، تابع هیچ قدرتی نیست، هدفش ترویج روشنگری و خودمختاری اخلاقی است و روششناسی آن مبتنی بر امور عملی و انتقادی است. او از طریق واکاوی این دو نوع فلسفه به این نتیجه رسیده بود که فقط این نوع فلسفه، افراد را به ابزارهایی برای تفکر مستقل و عمل اخلاقی جهانی مجهز میکند و فقط این نوع فلسفه است که ضرورت روشنگری است.
مشابه بحثی که در مورد اهمیت بنیادین رویکرد و ماهیت زمینهمند و زمانهمند ایده در مثال کانت صورتبندی شد را میتوان در مورد فیلسوفان و متفکران دیگر نیز صورتبندی کرد: منسوخشدن ایده اجتنابناپذیری انقلاب پرولتاریا در مارکس «سرمایه» (۱۸۶۷) و ادامه یافتن روش دیالکتیکی وارونه او در جامعهشناسی، نظریه سیاسی و مطالعات انتقادی؛ منسوخشدن ایده «ابرانسان» نیچه در «چنین گفت زرتشت» (۱۸۸۳-۱۸۸۵) بهمثابه پاسخی به زوال ارزشهای سنتی و ادامه یافتن رویکرد تبارشناختی او در حوزههای مختلف؛ منسوخشدن ایده فرویدی رشد روانی-جنسی در «تعبیر خواب» (۱۸۹۹) و ادامه یافتن رویکرد او در به صحنه آوردن انگیزههای ناخودآگاه در روانکاوی و نقد ادبی و فراتر از آن بهمثابه بنیادی برای نقد ذهن بنیادی فلسفه مدرن. تأکید بر همین نقشهای رویکردی است که پل ریکور را مجاب میسازد که فروید را در کنار نیچه و مارکس، آموزگاران شبهه بنامد؛ آموزگارسانی که هر یک به روش خود محدودیتهای ذهن بنیادی مدرنیته را نشان دادند و ادعای همهشمولی آن را به پرسش کشیدند.
امروزه با توجه به پیچیدگیهای جهان معاصر، برجسته ساختن اهمیت رویکردها و به حاشیه راندن یا در پرانتز نهادن ایدهها ضرورتی حیاتی است، چراکه زیستجهان قرن بیستویکم در مبانی یکسر دگرگون شده است و این جهان دگرگونشده و در حال دگرگونی بیشتر را نمیتوان با ایدههایی متعلق و مرتبط با جهانهای پیشین توضیح داد. گواینکه علاوه بر این ضرورت عینی، تأکید بر ایدهها را میتوان فلسفهخوانی دانست و به فلسفه دانشگاهی سپرد و تأکید بر رویکردها را میتوان فلسفهورزی خواند و دغدغه فلسفه جهانروا دانست.
در پی ایده رویکردی
گرچه اصطلاح «ایده رویکردی» در ادبیات فلسفی وجود ندارد و بر اساس پژوهشهای انجامشده به نظر نمیرسد کتاب یا مقالهای با این عنوان یا مضامین آن نوشته شده باشد، ولی با توجه به بحثهای جاری در فلسفه معاصر درباره نسبت ایده و رویکرد و نظریه و عمل و نیز منطق حاکم بر این نوشتار، احتمالا وضع چنین مفهومی میتواند به فراروی از دوگانهانگاری به سوی همبستگی پویا بینجامد و راهگشایی کند. دانستیم که رابطه میان رویکرد و ایده در فلسفه، فراتر از یک تقابل ساده است و پیوندی دیالکتیکی و پیچیده میان این دو در جریان است. این رابطه را میتوان بهمثابه فرایندی پویا و متقابل در نظر گرفت که طی آن، رویکردها و ایدهها یکدیگر را شکل میدهند و متقابلاً بر هم تأثیر میگذارند. میتوان با استفاده از بحث هگل در «پدیدارشناسی روح» این فرایند را حرکتی دیالکتیکی توصیف کرد که در آن ایده از طریق نفی و فراروی از خود، به سطحی بالاتر از درک و فهم ارتقا مییابد.
در این چهارچوب، رویکردها را میتوان بهمثابه افقهای معنایی در نظر گرفت که امکان ظهور و تکوین ایدهها را فراهم میآورند. در عین حال، ایدهها نیز به نوبه خود، این افقها را گسترش داده و دگرگون میسازند. این فرایند را میتوان در پرتو مفهوم «تفاوت» دریدا عمیقتر درک کرد. دریدا با طرح این مفهوم، نشان میدهد که معنا همواره در حال تعویق و تفاوت است و هیچگاه بهطور کامل حاضر نمیشود. به این ترتیب، رابطه رویکرد و ایده را میتوان بهمثابه بازی مداوم تفاوتها در نظر گرفت که در آن، هر یک دیگری را به چالش میکشد و از طریق این چالش، امکانهای جدیدی برای اندیشیدن میگشاید. این نگاه، ما را از دوگانهانگاری سادهانگارانه فراتر برده و به سوی درکی پیچیدهتر و پویاتر از رابطه میان رویکرد و ایده هدایت میکند. در این منظر، رویکردها و ایدهها نه در تقابل، بلکه در همبستگی پویا با یکدیگر قرار میگیرند. در این همبستگی، سوژه و ابژه، اندیشه و جهان، درهمتنیده و از هم جداییناپذیر میشوند و زمینه را برای خلق مداوم معنا و گشودن افقهای جدید اندیشه فراهم میآورند.
بدین ترتیب میتوان گفت که در «ایده رویکردی» ایدهها خود بهعنوان رویکرد عمل میکنند. این مفهوم، پل ارتباطی بین دوگانگی سنتی رویکردها و ایدهها را فراهم میآورد و درک ظریفتری از روششناسی فلسفی را پیشنهاد میدهد. مفهوم ایده رویکردی با گرایش گسترده فلسفه معاصر درباره ضرورت روی آوردن به زیستجهان همسو است. در ایده رویکردی، تصدیق میشود که ایدههای فلسفی حاوی تعهدات رویکردی ضمنی هستند و همین تعهدات، نحوه مواجهه ما با مسائل فلسفی را شکل میدهند. با چنین فهمی میتوان مفهوم «در-جهان-بودنِ» هایدگر را یک ایده رویکردی دانست.
این مفهوم نهتنها ادعایی فلسفی درباره وجود انسان ارائه نمیدهد، بلکه رویکردی روششناختی برای درک تجربه انسانی و رابطه ما با جهان فراهم میکند. این ایده-بهمثابه-رویکرد، فلسفه را به جهتی میکشاند تا در آن پدیدهها از منظر وجود زمینهمند و بافتارمند بررسی شوند، نه از طریق تحلیل انتزاعی و منفک از زیستجهان. بهطور مشابه، مفهوم «تفاوط» دریدا، هم بهعنوان ایدهای درباره ماهیت معنا و زبان عمل میکند و هم رویکردی برای تحلیل متن است. این ایده رویکردی فلسفه را به سمت پیگیری بازی تفاوتها و تعویقها در متون سوق میدهد و از صورتبندی هر ایده جزمی که ادعای احضار تمام واقعیت چیزی به آگاهی را داشته باشد، برحذر میدارد. با چنین فهمی از ایده رویکردی، شاید بتوان آن را با ایده پارادایم توماس کوهن در علم همآوا دانست. کوهن استدلال میکرد که پارادایمهای علمی صرفاً نظریه نیستند، بلکه شامل روشها، حوزههای مسئله و بصیرتهایی برای راهحلها هستند.
«ایده رویکردی» با فراهم آوردن چهارچوبی منعطف برای صورتبندی ایدهها، امکان بازاندیشی مداوم در مفاهیم و پیشفرضهای بنیادین را فراهم میآورد. این انعطافپذیری به فیلسوفان اجازه میدهد تا با تغییرات سریع در زمینههای علمی، فناوری و اجتماعی همگام شوند. بهعنوان مثال، در عصر هوش مصنوعی و فناوریهای نوظهور، «ایده رویکردی» میتواند به فیلسوفان کمک کند تا مفاهیم سنتی مانند آگاهی، هویت و اخلاق را در پرتو این تحولات بازاندیشی کنند. این امر بهویژه در مواجهه با چالشهای اخلاقی ناشی از فناوریهای جدید، مانند ویرایش ژنوم یا سیستمهای خودمختار، اهمیت مییابد. چنین رویکردی، از آنجا که همواره امکان بازنگری و اصلاح را فراهم میآورد، فلسفه را از خطر دگماتیسم دور نگاه میدارد و با تأکید بر فرایند تفکر به جای نتایج نهایی، فضایی برای تردید سازنده و بازنگری مداوم ایجاد میکند. این امر بهویژه در مواجهه با پارادایمهای جدید علمی یا تحولات اجتماعی اهمیت مییابد.
بهعنوان نمونه، در مواجهه با چالشهای زیستمحیطی جهانی، «ایده رویکردی» میتواند به بازاندیشی در مفاهیم سنتی مانند پیشرفت، توسعه و رابطه انسان با طبیعت کمک کند، بدون آنکه در دام دگماتیسم ایدههای فلسفی پیشین بیفتد. «ایده رویکردی» به فلسفه اجازه میدهد تا با تغییرات سریع جهان معاصر همگام شود و پاسخهای مناسبتری برای چالشهای نوظهور ارائه دهد و به فیلسوفان کمک کند تا مفاهیم فلسفی را در بافتارهای فرهنگی متنوع بازتفسیر کنند و به تصور معنادارتری از آنها دست یابند. بهعنوان مثال، در مواجهه با چالشهای اخلاقی جهانی مانند عدالت اقلیمی یا مهاجرت، «ایده رویکردی» میتواند چهارچوبی برای تفکر فراهم آورد که هم به تنوع فرهنگی حساس باشد و هم به دنبال اصول مشترک جهانی بگردد. این مفهوم میتواند پلی میان سنتهای مختلف فلسفی ایجاد کند و امکان گفتوگوی سازندهتر میان رویکردهای متفاوت را فراهم آورد.
ملاحظه پایانی
گرچه مفهوم «ایده رویکردی» هنوز بهطور رسمی در ادبیات فلسفی وجود ندارد، اما ضرورت ساخت و پرداخت آن بیش از پیش احساس میشود. این مفهوم میتواند پاسخی به چالشهای پیچیده و چندوجهی قرن بیستویکم باشد و راهی برای فراتر رفتن از دوگانگیهای سنتی در فلسفه ارائه دهد. «ایده رویکردی» میتواند به غنای بیشتر تفکر فلسفی و ارتباط بیشتر آن با چالشهای عملی جهان معاصر بینجامد. وفاداری به مضمون این مفهوم میتواند پیشگذاشتن گامی در جهت نوسازی فلسفه و افزایش توانایی آن در مواجهه با مسائل پیچیده جهان معاصر بهحساب آید. «ایده رویکردی» میتواند به فلسفه کمک کند تا نقش خود را در گفتوگوهای عمومی و سیاستگذاریهای اجتماعی بازیابد و بهعنوان منبعی برای تفکر انتقادی و خلاق در مواجهه با چالشهای پیچیده جهانی عمل کند.
این امر میتواند به احیای اهمیت فلسفه در زیستجهان معاصر و تقویت نقش آن در اندیشیدن به مسائلی که انسان معاصر با آنها مواجه است، کمک کند. با این حال، مهم است توجه داشته باشیم که همه ایدههای فلسفی بهعنوان رویکرد عمل نمیکنند و همه رویکردها را نمیتوان به ایدهها تقلیل داد. مفهوم ایدههای رویکردی را باید دیدگاهی مکمل دانست، نه جایگزینی برای درکهای موجود از روششناسی فلسفی. در نتیجه، مفهوم ایدههای رویکردی راهی ثمربخش برای بازاندیشی در رابطه بین ایدهها و رویکردهای فلسفی ارائه میدهد. این مفهوم پتانسیل ایدهها برای عمل بهمثابه راهنماهای روششناختی را برجسته میکند، درک ما از عمل فلسفی را غنی میسازد و مسیرهای جدیدی برای پژوهش میگشاید.
1. مصباحیان، حسین (۱۴۰۳). «جهان از دست رفته فلسفه؟ تأملاتی جهانی-ایرانی بر بحرانهای درهمتنیده زیستجهان در قرن بیستویکم»، روزنامه شرق، ۱۰ بهمن ۱۴۰۳، قابل دسترس در لینک زیر:
https://cdn.sharghdaily.com/servev2/RgJQlucCnhx4/i1kub06DEUw,/06.pdf
منبع: sharghdaily-973271