hamburger menu
search

redvid esle

redvid esle

رویداد ایران > رویداد > فرهنگی > مرگ به دیدار نویسندگان آمده است

درگذشت احمدرضا احمدی، میلان کوندرا و ر. اعتمادی

مرگ به دیدار نویسندگان آمده است

پس از درگذشت احمدرضا احمدی که شاعر بود و نویسنده و نقاش، در یک روز دو نویسنده دیگر درگذشتند. ر. اعتمادی و میلان کوندرا که هرچند دو نویسنده از دو دنیای متفاوت و دو سبک و کشور مختلف بودند اما هردو از مهم‌ترین نویسندگان عصر حاضر محسوب می‌شوند. 

تیرماه جرعه‌هایی از آخرین روزهایش را می‌نوشد و مرگ در یک هفته مانده تا پایان اولین ماه تابستان به دیدار نویسندگان رفته است. پس از درگذشت احمدرضا احمدی که شاعر بود و نویسنده و نقاش، در یک روز دو نویسنده دیگر درگذشتند. ر. اعتمادی و میلان کوندرا که هرچند دو نویسنده از دو دنیای متفاوت و دو سبک و کشور مختلف بودند اما هردو از مهم‌ترین نویسندگان عصر حاضر محسوب می‌شوند. 

ر. اعتمادی، نویسنده کتاب‌های پرفروش و پرمخاطب ایرانی، چهارشنبه‌شب در منزلش در تهران در نودسالگی از دنیا رفت و میلان کوندرا  نویسنده فرانسوی چک‌تبار و خالق رمان معروف «بار هستی»  پس از تحمل یک بیماری طولانی در سن ۹۴ سالگی در شهر پاریس از دنیا رفت تا ادبیات ایران و جهان تابستان پر غمی را سپری کند.

ر. اعتمادی خالق رمان‌های محبوب ایرانی

شاید تا چند سال که هویت خالق رمان‌های عامه‌پسند و پرفروش ایرانی افشا نشده بودند بسیاری تصور می‌کردند که «ر. اعتمادی» خانمی است جاافتاده و سن‌وسال دار که سرنوشت عشق‌های پر سوزوگداز را بهتر از هر نویسنده دیگری به نگارش در می‌آورند اکثر مخاطبان رمان‌های او زنان خانه‌دار و نوجوانان بودند اما محال است از سر کنجکاوی هم که شده چشمتان به رمان‌های عامه‌پسند او که بیشتر تمی عشقی داشت، نخورده باشد.

رجب علی اعتمادی  همان «ر. اعتمادی» مشهوری است که رمان‌هایش سالیان سال در فهرست پرفروش‌ترین کتاب‌های ایرانی قرار می‌گرفت و هنوز که هنوز است علاقه‌مندان به این سبک رمان کتاب‌های او را جذاب‌تر از نویسندگان دیگر عنوان می‌کنند. رجب علی اعتمادی در سال ۱۳۱۲ در شهر لار استان فارس به دنیا آمد. پدرش اسم پدربزرگش را برای او انتخاب کرد ولی مادرش نام او را به مهدی تغییر داد ولی نام شناسنامه‌ای او همچنان رجب علی باقی ماند.

رجب علی اعتمادی در آخرین مصاحبه‌اش درباره زندگی‌اش گفته: من در یک خانواده متوسط متولد شدم و از سن شش‌سالگی عاشق کتاب بودم. پدرم وقتی این عشق را دید مرا به مکتب‌خانه برد تا زودتر سواد یاد بگیرم، چون آن زمان از هفت‌سالگی در مدارس ثبت‌نام می‌کردند. من یک سال در مکتب‌خانه درس خواندم و آنجا به‌راحتی می‌توانستم کتاب‌ها را بخوانم. به دبستان که رفتم این عشق به کتاب و خواندن و دانستن در وجودم می‌جوشید، بی‌آنکه خودم نسبت به آن آگاهی داشته باشم. درست مثل آدمی که عضلات قوی دارد و می‌خواهد اجسام سنگین را بلند کند. در شهر ما یک کتاب‌فروشی بود که فکر می‌کنم تعداد کتاب‌هایش به چهل جلد نمی‌رسید. من تمام آن‌ها را خوانده بودم. آن‌ها که تمام شدند، می‌رفتم در خانه‌های مردم را می‌زدم و از آن‌ها می‌پرسیدم که کتاب ندارید؟ شهر هم کوچک بود و همه همدیگر را می‌شناختند. پدرم هم آدم خوش‌نامی بود. پدرم نیمه بازرگان بود. آدم بسیار مدرنی بود.

رجب علی اعتمادی «ر. اعتمادی» مشهور

 

آن موقع در شهر لار یعنی حدود سال‌های ۱۳۱۳ پدرم، کت‌وشلوار می‌پوشید و کراوات می‌زد. او نخستین کسی بود که در لار، گرامافون خرید و دست خیری هم داشت. در نتیجه در هر خانه‌ای را می‌زدم و می‌پرسیدم که کتاب دارید من بخوانم؟ همه سعی می‌کردند کمک کنند و هر کتابی که داشتند به من می‌دادند. اغلب هم کتاب‌های مذهبی بود و من همه آن‌ها را می‌خواندم چون تشنه خواندن بودم. انشایم هم خوب بود. آشنایی من با کتاب آن‌قدر بود که در کلاس چهارم ابتدایی می‌توانستم به‌راحتی حافظ بخوانم، البته برای مادرم. مادرم عاشق پدرم بود. علت علاقه من به نوشتن داستان‌ها و قصه‌های عاشقانه ابتدا عشق این دو به هم بود. پدرم که مسافرت می‌رفت مادرم خیلی دلتنگی می‌کرد. از مدرسه که می‌آمدم سریع حافظ را به دست من می‌داد و می‌گفت برایم فال بگیر.

و من نه‌تنها می‌خواندم که برایش تفسیر هم می‌کردم! کلاس پنجم ابتدایی بودم که معلمم یکی از انشاهایم را به تهران فرستاد. از تهران هم برایم به‌عنوان جایزه، کتاب فرستادند. من اصلاً نفهمیدم چرا برایم جایزه فرستاده‌اند. معلمم هم نگفت که این جایزه را به‌خاطر انشایت گرفته‌ای. گفت این کتاب را بگیر و من هم ازخداخواسته گرفتم و خواندم. پس از مدتی و پس از ظهور یک استعداد نوشکفته در من، راهی تهران شدم. برای این کار مادرم قالیچه می‌فروخت تا مرا راهی تهران کند. پس از آنکه به تهران رفتم قصد شرکت در کنکور کردم، ابتدا به این کار میلی نداشتم چون گمان می‌کردم که پارتی‌بازی است اما بالاخره آن‌قدر دوستان گفتند برو، چون کنکور گذاشتند، حداقل با شیوه کنکور آشنا شوی. بالاخره من رفتم، اسم نوشتم و وقتی هم اسم نوشتم متوجه شدم ۸۰۰ نفر برای این کلاس ۱۵ نفری داوطلب شده‌اند. از این ۸۰۰ نفر، ۴۰۰ نفر لیسانسه و ۴۰۰ نفر دیپلم هستند. پیش خودم گفتم محال است من قبول شوم. به‌هرحال، روز امتحان باز با فشار دوستان رفتم سر جلسه امتحان. خیلی جالب است. وقتی نگاه کردم دیدم ۶۰۰ – ۷۰۰ نفر نشسته‌اند. وقتی به جمعیت نگاه کردم، گفتم قبول نمی‌شوم. قلم و کاغذ را گذاشتم زمین که بیایم بیرون که همین موقع مستخدم در را بست. گفتم در را باز کن نمی‌خواهم امتحان بدهم. گفت آقای مسعودی گفته در را ببندیم و هیچ‌کس نه بیاید داخل و نه برود بیرون. خیلی درگیر شدم با این نگهبان ولی او اجازه نداد و من بعدها همیشه به او به‌عنوان یک فرشته نجات احترام می‌گذاشتم و به زندگی‌اش می‌رسیدم. برگشتم نشستم، سوالات را جواب دادم و اولین کسی هم که رفت من بودم. دوستان پرسیدند که چه شد؟ گفتم جواب دادم ولی فکر نمی‌کنم که من قبول بشوم. ۴۰۰ نفر فقط لیسانسه هستند. آن‌موقع من پول نداشتم که دو ریال روزنامه بخرم. یکی از دوستانم که پدرش روزنامه‌خوان بود تلفن زد به من و گفت تبریک می‌گویم. گفتم تبریک چه؟ گفت قبول شدی. گفتم من قبول شدم؟ گفت بله. نفر ششمی. به هر حال در آن کلاس دو ماه شخصیت‌های مختلف فرهنگی، اجتماعی و روزنامه‌نگاری می‌آمدند و راجع‌به روزنامه‌نگاری با ما حرف می‌زدند. حالت تدریس نداشت که بعداً امتحان بگیرند. چون در سوژه‌ای که برای نوشتن گزارش داده بودند، سوژه و نوشتار من خیلی جلب توجه کرده بود من را ابتدا به صفحه شهرستان‌های روزنامه فرستادند. این شد داستان روزنامه نگاری ما.

اعتمادی درباره نویسنده شدن و شروع داستان نویسی اش گفته:  «من در دورانی که در روزنامه نیز قلم می‌زدم، عاشق نوشتن بودم. خصوصاً دوست داشتم داستان بنویسم. این آرزوی من بود تا که یک روز به این فکر افتادم که چرا داستان نویسی را شروع نکنم؟ چون اولین شغل من روزنامه‌نگاری و خبرنگاری بود، عادت داشتم که با سوژه‌های واقعی کار کنم. حادثه‌ای اتفاق می‌افتاد؛ من می‌رفتم می‌دیدم و سوژه‌ای که اینجا انتخاب کردم از زندگی خودم در منطقه آستارا انتخاب کردم. وقتی افسر وظیفه بودم آنجا عاشق دختری شدم در جنگل‌های آستارا. من این را قصه کردم و عنوانش را هم زدم «گور پریا» اما چون یک‌درصد هم فکر نمی‌کردم که قابل چاپ باشد، بدون اینکه به بچه‌های هیئت تحریریه اطلاعات هفتگی ماجرا را بگویم، یواشکی این داستان را موقعی که سردبیر نبود روی میزش گذاشتم و آمدم بیرون. دو هفته‌ای منتظر شدم ببینم انتخاب می‌شود یا نمی‌شود، دیدم خبری نشد. گفتم مزخرف بوده پاره کرده، انداخته در سبد آشغال. بعد از دو سه هفته، آن زمان آقای «ارونقی کرمانی» مسئول فنی اطلاعات هفتگی بود که بعداً شد سردبیر. او مطالب را از سردبیر می‌گرفت و به چاپخانه می‌برد. یک‌بار از من پرسید تو داستان نوشته‌ای؟ من گفتم که آبرویم رفت. گفته این مزخرفات چیست این پسر نوشته. گفتم چطور؟ گفت هفته دیگر داستانت چاپ می‌شود. فکرش را بکنید. یک جوان که داستان ننوشته، یک داستان کوتاه می‌نویسد و این داستان کوتاه وسط مجله «داستان هفتگی» در کنار نام بزرگان چاپ می‌شود.»
 ر. اعتمادی یکی از معدود رمان نویسان معاصر ایرانی است که چندین نسل جوان ایران علی رغم همه محدودیت‌های چاپ کتاب‌هایش، بسیاری از کتاب‌های او را خوانده و می‌شناسند. اعتمادی از اواخر دهه پنجاه تا اواخر دهه هفتاد نمی‌توانست با نام واقعی خود چیزی را به چاپ برساند اما کپی‌های غیرمجاز کارهایش جزو محصولات پرفروش دستفروشهای حوالی میدان انقلاب بود. سبک داستان‌های اعتمادی عشقی، اجتماعی و عرفانی است. اگر چه آثار او را در زمره رمان‌های عامه‌پسند قلمداد می‌کنند ولی خود اعتمادی بر این باور است که محبوبیت یک اثر بین همه قشرها جامعه به تنهایی دلیلی کافی برای چنین طبقه بندی ای نیست.

میلان کوندرا و بار هستی

میلان کوندرا یکی از مشهورترین نویسندگان تاریخ جهان است که در ایران بیشتر با اثر بی نظیر «سبکی تحمل‌ناپذیر هستی»  با نام  «بار هستی» شناخته می‌شود.  او متولد سال ۱۹۲۹ در فاصله‌ی بین جنگ جهانی اول و دوم در برنو است و پدرش هم موسیقی‌دان بزرگی بود. لودویک کوندرا شاگرد لئوش یاچانگ و رئیس آکادمی موسیقی برنو بود و همین رابطه‌ی نزدیک با موسیقی باعث علاقه میلان به این زمینه شد. علاقه‌ی کوندرا به موسیقی بعدها در کتاب‌هایش هم نمود پیدا کرد   حتی لقبش را رمان‌نویس دوست‌دار موسیقی گذاشتند. اما آنچه که از این موضوع نمایش بیشتری در آثارش دارد، پیوند و وجود رگه‌های قوی فلسفه، هنر، تاریخ، اندیشه انتقادی، روان‌شناسی و سیاست است. او استادانه این موضوعات را در ادبیاتش تلفیق می‌کند و به رشته‌ی تحریر درمی‌آورد. او  سیستم‌های ایدئولوژیک، زندگی بشر و فراز و نشیب و تلخی‌هایش را دستمایه آثار قرار داده است و در مسیر نوشتن طنز و نقد را به‌عنوان ابزار در اختیار می‌گیرد و درخشش‌های ابدی‌ای را می‌آفریند. او حتی در یکی از معدود مصاحبه‌هایش به روز تولدش هم با طنز می‌تازد و گفته: «من در «اول آوریل» (روزی که در آن دروغی به طنز می‌گویند) به دنیا آمدم. این از نظر متافیزیکی بی‌تأثیر نیست!»

این رمان‌نویس خود را وارث سنت رمان‌نویسی اروپایی می‌داند. در نگاه بسیاری نیز او بزرگ‌ترین و محبوب‌ترین نویسنده‌ی این سنت است. کوندرا سیستم‌های توتالیتر را نقد می‌کند. وضع تلخ و سیاه روزگار را در جام طنز می‌نگرد، زیرا آن را غیرقابل‌تغییر یافته و از این‌رو راهی جز جدی نگرفتنش نمی‌داند. در کتاب‌های میلان کوندرا، شخصیت‌های داستان را در شرایط بغرنجی قرار می‌گیرند و تا مرز ویرانی می‌روند تا از دنیایی سیاه و سفید خارج شوند و شرایط خاکستری‌ای را خلق می‌شود.

میلان کوندرا در 93 درگذشت او زندگی جالب و پر افت و خیزی داشته است. از ۱۴ سالگی با سرایش شعر، وارد دنیای ادبیات شد. ۱۸ ساله اش که بود شکست آلمان نازی در جنگ جهانی دوم رقم خورد و او به عضویت حزب کمونیست چکسلواکی درآمد. دیری نپایید که از این حزب اخراج شد. در ۱۹ سالگی به دانشگاه مشهور شهر پراگ، دانشگاه چارلز رفت و در آنجا ادبیات و زیباشناسی خواند. در حین تحصیل و پس از اخراج از حزب، شعرهایی سرود که در قالب مجموعه‌ای با نام انسان، بوستانی عظیم در سال ۱۹۵۱ منتشر شد. همین‌جا بود که اندیشه‌ی نقدی خود را با نقد خوش‌بینی مردم نسبت به حکومت چکسلواکی و ادبیات دولتی پدیدار کرد. در این دوران، آنچه می‌سرود و می‌نوشت بی‌پرده بود. رفتارها و منش‌های انسانی را روایت می‌کرد. بازنمایی خاصی از ارتباط انسان‌ها و روابط عاشقانه ارائه می‌داد. سپس به داستان‌نویسی و رمان رو آورد. او پس از فارغ‌التحصیلی از دانشگاه، علاوه بر نوشتن، در دانشکده‌ها و دانشگاه‌های مختلفی هنر و سینما و ادبیات تدریس می‌کرد.

میلان کوندرا یکی از مشهورترین نویسندگان تاریخ جهان است

 

 در اواخر دهه پنجاه و دهه شصت قرن بیستم، به روشنفکر و نویسنده‌ای شهیر در وطنش بدل شد که منتقد وضع موجود بود. سال ۱۹۶۷ بود که با سخنرانی مشهوری خواستار آزادی بیان و آزادی نویسندگان اسیر خودکامگی و زندان حزب کمونیست شد. رفته‌رفته، به شخصی مسئله‌ساز برای افراد محافظه‌کار حکومت چکسلواکی بدل شد. سال بعد در جریان بهار پراگ از اصلاحات حزب حمایت کرد ولی همان سال ارتش سرخ شوروی این کشور را تسخیر کرد و او در لیست سیاه قرار گرفت و از مشاغلش اخراج، ممنوع‌الکار و نشر آثارش ممنوع شد، همین مقدمه‌ای برای خروجش از این کشور، سلب تابعیت و تبدیل‌شدنش به نویسنده‌ای فرانسوی در سال ۱۹۸۱ بود هرچند کتاب‌هایش تا ۱۹۹۰ به زبان چکی نوشته می‌شدند. در یکی دو سال گذشته تابعیت چکی این نویسنده به او بازگردانده شد.

کتاب‌های میلان کوندرا در تمام جهان پرطرفدارند و او چند بار نامزد دریافت جایزه نوبل هم شده است اما هیچ گاه برنده این جایزه نشده است. میلان کوندرا روز گذشته نه در وطنی که سال‌ها قبل از او صلب شد بلکه در وطن تازه اش فرانسه چشم از جهان فروبست.

امتیاز: 0 (از 0 رأی )
نویسنده
راضیه چنگیز نائین
راضیه چنگیز نائین
حوالی فرهنگ و هنر
دانش و فناوری و محیط زیست

نظرشما
کد را وارد کنید: *
عکس خوانده نمی‌شود
نظرهای دیگران
نظری وجود ندارد. شما اولین نفری باشید که نظر می دهد