به گزارش رویداد ایران و به نقل از خبرآنلاین، غفران بدخشانی، شاعر افغانستانی را در ایران بیشتر به واسطه شعرخوانیاش برای هوشنگ ابتهاج (ه.ا. سایه) و محمدرضا شفیعی کدکنی و شعر «من ایرانم» با مطلع «درود ای همزبان/ من از بدخشانم/ همان مازندران داستانهای کهن/ آن زادگاه این زبان ناب اجداد و نیاکانت» میشناسند؛ شاعری که در صفحه اینستاگرامش خود را اینگونه معرفی کرده است: «فیلسوف، مبارزه برای اتحاد هزاره، ازبک و تاجیک، احیای هویت فارسی افغانستان و به رسمیت شناختن نسلکشی هزاره.»
دکتر غفران بدخشانی، متولد ۲۶ شهریور ۱۳۶۱ در بهارستان بدخشان است، او دوران ابتدایی را در بدخشان درس خواند، از ۱۳ سالگی به هلند مهاجرت کرد، تحصیلاتش را در آنجا ادامه داد و در دوره لیسانس، علوم سیاسی و در دوره فوق لیسانس و دکترا، فلسفه خواند. بدخشانی تاکنون چندین کتاب با مضمونهای ادبی و پژوهشی به چاپ رسانده است که از جمله آنها میتوان به «بهار بیداری»، «من ایرانم»، «نقدی بر ساختار نظام سیاسی در افغانستان» و «پشههای دُردیکش» اشاره کرد.
در طول سفر غفران بدخشانی به ایران فرصتی فراهم شد تا میزبان او در کافهخبر خبرگزاری خبرآنلاین باشیم و آنچه در ادامه میخوانید، حاصل گفتوگوی سیدعبدالجواد موسوی، شاعر و روزنامهنگار با اوست که پیرامون شعر و شاعران افغانستانی چرخید.
بخش دیگری از این گفتوگو با محوریت زبان فارسی در افغانستان، هویت فرهنگی این کشور و تلاش احتمالی طالبان برای کم رنگ ساختن این هویت به زودی در خبرآنلاین منتشر خواهد شد.
در نخستین برداشت از آشنایی ایرانیان با شعر معاصر افغانستان میبینیم که در طول چهار دهه گذشته اگر جوانه زدن شاعران نسل اول مهاجرت میسر نبود، خلأ پدید میآمد و درواقع جامعه ادبی ایران پس از انقلاب، ادبیات افغانستان را از زبان شاعران نسل اول مهاجرت، شناخت. میتوان گفت مضامین این اشعار از نگاه یک افغانستانی روایت میشود حتی اگر در ایران سروده شده باشند؟
شما وقتی اشعار مصطفی هزاره را میخوانید میبینید که تمامی ابیاتش، ابیاتی است که در تهران استفاده میشود و زبانش، زبان فارسی کابلی نیست. یعنی شعر فارسی است اما شعر کابلی نیست، پس افغانستانی نیست. «بادبادکباز» خالد حسینی چیست؟ ادبیات افغانستان است؟ نه، ادبیات انگلیسی است که روایتی از افغانستان دارد. به عقیده من اینگونه است.
نگاه ما این است که اگر یک ایرانی حتی در خارج از ایران شعر بگوید در نهایت شاعرِ فارسیگو است.
من هم گفتم شعر فارسی است.
یعنی شعر مصطفی هزاره فارسی هست، ولی افغانستانی نیست؟
من اگر در موردش نقد بنویسم به عنوان شعر افغانستان نمیتوانم بنویسم، به عنوان شعر فارسی میتوانم بنویسم. شعر فارسی است و در جایی از این گستره اتفاق افتاده است.
الیاس علوی را چهقدر شاعر افغانستانی میدانید؟
نمیدانمش چون چند تفاوت میان نسل دوم شاعران افغانستانی در ایران با همسن و سالان و همطرازانشان در افغانستان هست. در نسل دوم شاعران افغانستانی در ایران، یک سرخوردگی، یک سرافکندگی دیده میشود. یک حس تسلیمشدگی در میانشان هست، آن سرکشی خراسانی در شعر و رفتارشان نیست.
انگار رام شدهاند.
رام شدهاند و تقدیرشان را پذیرفتهاند. در تعریفشان هست که شعر باید نرمخو باشد، عصیانگر نباشد، به شعار تبدیل نشود و تعریفهایی اینگونه از شعر میدهند. در صورتی که اگر با جوانان همسن و سالشان در بلخ مقایسه شوند، میبینید که شعر آنها سرفرازی دارد، از عصیان در شعر نمیترسند، از استقامت در شعر نمیترسند و این یک تفاوت است.
نکته دیگر این که آیا لازم است و آیا منصفانه است که جوانی را که در بستر زبان فارسی اما در گوشهای مشخص از جغرافیای فارسی بزرگ شده است و سخن گفتن و شعر سرودن آموخته است، چون زاده یک گوشه دیگر از این جغرافیا است گریبان بگیریم و بگوییم تو شاعر افغاستانی هستی! چرا الیاس علوی به مفهوم امروزیاش شاعر ایرانی نباشد؟ چرا مصطفی هزاره شاعر مشهدی یا شاعر تهرانی نباشد تا شاعر پل سرخ؟ چرا این را میگویم؟ به خاطر این که زبان مصطفی هزاره در شعرش، زبان پل سرخ نیست، زبان مصطفی هزاره در شعرش زبان فارسی ایران است، واژگانی که انتخاب میکند، بافت شعرش، دغدغه شعریاش و فضای ذهنیاش، تمامش برخواسته از گوشهای از جغرافیای شعر فارسی است که نام آن امروز ایران است.
با این نگاه ارزشگذاری هم میکنید؟ وقتی میگویید این شاعر به نظرم افغانستانیتر است، به نظرتان برتر است؟
من به شعر تنها و تنها یک نگاه دارم و آن هم این است که در زبان چه اتفاقی میافتد. زبان دو بخش میشود؛ یکی زبان بومی است و این که آیا ما به عنوان یک شاعر، به عنوان یک قلم به دست، به عنوان یک طناز، به عنوان یک داستانسرا، مثل گذشتگانمان میان واژگان تبعیض قائل میشویم یا نه؟ آیا دری، دروازهای به روی تمام واژگان، واژگان بومی، واژگان روستایی باز میکنیم؟ مانند کاری که نیما با واژگان مازندرانی طبرستانی میکند یا کاری که ملکالشعرای بهار میکند یا کاری که قاسم رفیعی میکند. بزرگان زیادی در دورهای از تجربه هنری و فرهنگی، شعرهایی با گویش بومی سرودهاند.
البته ما به نیما نمیگوییم شاعر مازندرانی ولی شما این تفکیک را قائل میشوید.
آن را برای مثال آوردم. شما شعر سهراب سیرت را بخوانید، شعری که مضمونش اینگونه است که شاعر در چهارباغ روضه سخی مزارشریف، بر یک بید تکیه زده و وحدتی وجودی میان آن بید و سهراب سیرت به وجود آمده است. او زیر این بید خواب است اما میگوید وقتی من زیر سایه بید در چهارباغ روضه سخی خواب بودم، میدیدم که تو از دور به من نگاه میکردی و بید ناظر این اتفاق بوده است که کسی به سهرابی که آنجا خوابیده نگاه میکند.
«چاشت بود و چمن «روضه» و بیداری بید/ خواب بودم، و تو از دور مرا میدیدی»، سهراب سیرت دست چهارباغ روضه سخی را گرفته و وارد این شعر کرده است. در این جا باز تفاوتی است که شعر چه قدر بومی است؟ هرچند من به این واسطه قائل به ارزشی با عنوان شاعرتر یا شعرتر نیستم ولی در آن صورت، اگر باشم، چه کنم؟ نیما را شاعر ایرانی بخوانم یا نادر نادرپور را یا فریدون مشیری را یا فاضل نظری را؟ این است که از این لحاظ نه ارزش قائلم، نه نگاه ارزشی به این مسئله دارم ولی وقتی بومی بودن زبان در شعر مطرح میشود...
لذت بیشتری میبرید؟
این را نمیتوانید انکار کنید و همین است که مازندرانی بودن نیما مهم میشود، همین است که وزن «افسانه» به ترانههای بومی طبرستانی برمیگردد.
زمانی در ایران زبان شاعران شناسنامه داشت. مثلا از منوچهر آتشی که شعر میخواندی میفهمیدی بچه جنوب است، فضایی میساخت و از جاهایی اسم میبرد و حتی اگر اسم هم نمیبرد جغرافیایی ترسیم میکرد یا مثلا نیما تعابیری به کار میبرد که میفهمیدی بچه شمال است. اندکاندک این بحث هویتی در شعر، در همینجا، در ایران هم، کمرنگ شد. یعنی از روی شعر کسی کمتر میشود پی برد بچه کجاست و در کدام جغرافیا زندگی کرده است. انگار این بومی نبودن یک جور ارزش شده است.
زمانی گرایش این بوده است که من از واژگان روستایی دوری گزینم، زبانم، زبان مولانا و زبان سعدی و زبان حافظ و اینها باشد و اینها را به کار ببرم. یکی از واژههایی که سیداحمدضیاء دهآتشین استفاده میکند، فعل جَلیدن است، جلیدن در گفتار بدخشانی تخاری، درخشیدن است، میگویند آفتاب میجلد، چیزی که از خودش جلایش میجهاند.
«سه فصل دیده، منظرهای خوب دیده، تو/ از شاخهای به شاخهای دیگر پریده تو.../ در جنگلِ خموش که درگیرِ مِه شده/ از پشت ابر آنچه بهسویش جلیده تو» او دست چنین واژهای را میگیرد و برای اولین بار وارد شعر میکند. جوان بدخشانی، سردرگمی خود را به سردرگمی آبی تشبیه میکند که از کوهسار سرازیر میشود و به هر سنگی سر میزند تا خود را به پایین برساند وقتی از خود میپرسد چگونه شعر را بومیتر سازم؟ چگونه سدی را که میان زبان خاص یا زبان شعر یا زبان نخبگان با زبان مردم وجود دارد، چگونه این مرز را از میان بردارم تا در هر متن ادبی، در هر آفرینش ادبی که خلق میکنم دیگر مرزی آن چنانی میان شعر و فلسفه و ادبیات نباشد و در یک درآمیختگی کلی قرار گیرند؟
میخواهم به موسیقی افغانستان هم بپردازیم. بعد از محمدحسین سرآهنگ کسی مانند او در افغانستان پدیدار شد؟
سرآهنگ مثل بیدل که در سبک هندی چیزی عجیب و غریب است، اوج هنر موسیقی بود. شوربختانه من که به دنیا آمدم استاد سرآهنگ از دنیا رفته بود ولی من با سرآهنگ بزرگ شدم و هماکنون هم از خواب که برمیخیزم اولین کاری که میکنم شنیدن سرآهنگ است.
روایت میکنند که در مراسم خاکسپاری سرآهنگ، زندهیاد استاد جاوید میگوید با مردن سرآهنگ، بیدل دوباره مرد و شاید هیچکس را نتوان پیدا کرد که به آن درجه از الفت استاد سرآهنگ با سبک هندی، الفت استاد سرآهنگ با بیدل، با این که خودش هم شاعر بود و از کلیم کاشانی گرفته تا صائب و لاهوری را میخواند، رسیده باشد. برخی از اشعاری که او میخواند را هنوز هم نمیتوانیم پیدا کنیم که از چه کسی بوده است و مثلا «ای نور دیده! دیده تو دیده دیدهام» را من چند سال گذشته پی بردم که از ملاشاه بدخشانی است.
آدمهای مهم در موسیقی افغانستان در سالهای اخیر چه کسانی بودهاند؟
میرمفتون و داود سرخوش از قلهها هستند و زیر سایه این دو، امیرجان صبوری، آدمهایی هستند که انکارناپذیرند. پرنفوذترینهای ۱۵، ۲۰ سال اخیر میرمفتون و داود سرخوشاند.
شعرای مورد علاقهتان در دوره معاصر چه کسانی هستند؟
یکی از کسانی که بسیار کم مدعاست و در ۲۰ سال گذشته یک روز هم از شاعر بودنش چیزی نکاسته و هر روز شاعرتر میشود، وحید بکتاش است. در همنسلان خودم، در این ۲۰ سال پسین، جوانان فراوانی آمدند، رفتند، دغدغههایی داشتند، جایزه بردند و مطرح شدند.
من نمیدانم از وحید بکتاش چیزی به چاپ رسیده است یا نه، من در اینستاگرامش شعرهایش را میخوانم و در فیسبوکش و ساختار و اتفاقهای عجیب و غریب در زبان شعرش را دوست دارم. این که چه اتفاقی در زبان، در شعر میافتد؟
او از تخار است، از تالقان و سرگردان میان کابل و تخار. در تخار اگر باشد خلوت خود را دارد، دو سگ دارد، یکی چشم آبی و زیبا و میان گندمزاران و میان باغهای تخار و فرخار زندگی میکند. فرخار که اصلا قابل توصیف نیست؛ چیزی شبیه پنجشیر، درهای سرشار از طراوات (به شوخی) که اگر آنجا بروی مگر ناکاراترین انسانی باشی که خدا خلق کرده است که چیزی در تو برانگیخته نشود، پس گمان میکنم او مجبور و ملکف است که اینگونه شعر بسراید.
امرالله منیب بیشتر غزل میسراید و با این که غزل میسراید، برخی اتفاقات نو را میشود در شعرش دید. سهراب سیرت که در انگلیس است و شعری که در افغاستان میسرود با شعری که در انگلیس میسراید، متفاوت است. همان بحث بومیگرایی که در نقدی بر مجموعه اولش نوشتم. در شعرهایش که در افغانستان میسرود، یک شوخ و شنگی مزاری بود، بچههای مزار شوخند و شوخیهای خودشان را دارند که مثلا با شوخی کابل فرق دارد. شوخی مزاری یک ریزبینیهای عجیب و غریب، یک طنز بسیار عجیب و غریب دارد. آنجا که میگوید: «شب آنقدر شب است که ترسانده زاغ را/ پرکرده رد پای من و گرگ باغ را/ «بَرگَر» که نیست، نان و پیازی، گرسنهام/ در لای روزنامه بپیچان کلاغ را/ حالا که بار قافیه شد بار دوش من/ مجبور میشوم که بیارم الاغ را».