لیلا شهبازیان: بازماندهی روز، نوشتهی کازوئو ایشیگورو، بیشک یکی از رمانهای برتر قرن بیستم است. ایشیگورو در این رمان قدرت سرکوب و انکار انسان توسط خود را به تصویر میکشد. راوی، استیونز، پیشخدمت خودویرانگر سرای دارلینگتون است که تمام زندگی خود را وقف حرفهاش کرده و هیچ فرصتی برای رشد در زندگی شخصی باقی نگذاشته. او خشک و نوکرمآبانه سعی میکند وظایفش را بدون نقص انجام دهد. آنچه استیونز از خودساخته، آن چیزی است که تصور میکند اربابانش از او انتظار دارند. نقابی برای خود خلق میکند تا اربابان از او راضی باشند؛ بهاینترتیب چیز زیادی از شخصیت واقعی او، دستکم در لایههای رویی باقی نمیماند. استیونز بیش از هر چیز نیاز دارد از زیر این لایهها که او را زنده مدفون کردهاند، بیرون آید. زمان زیادی لازم است تا استیونز به یاد آورد کیست. او به سفری یکهفتهای میرود تا میس کنتون، سرخدمتکار پیشین سرای دارلینگتون را ملاقات کند. سرانجام در این سفر است که استیونز کمی در آنچه بر او گذشته عمیق میشود؛ گرچه هرگز به عمقی که باید نمیرسد که رسیدن به آن به مفهوم بیمعنا شدن کل زندگیاش خواهد بود. او تمام زندگی را پشت یک نقاب صرف حرفهاش کرده. در درستی تصمیمات سیاسی لرد دارلینگتون و روابط دوستانهاش با نازیها در آن برههی پیش از جنگ جهانی دوم هیچ تردیدی ندارد؛ چراکه لرد دارلینگتون را دارای تشخصی غیرقابلانکار میداند. استیونز هیچ دوست یا رابطهی عاطفی واقعی ندارد. مسائل حرفهای را همیشه بر مسائل شخصی مقدم دانسته. لحظاتی که او نقاب را کنار زده باشد بسیار نادرند و همانها هم برای شخصیتهای دیگر داستان نامحسوساند.
استیونز در جایی میگوید: «پیشخدمت خوب آن است که کاملاً و تماماً در نقش خود «جاافتاده» باشد؛ نباید این نقش را مانند لباس نمایش یک ساعت به دوش بیندازد و ساعت دیگر آن را از دوش بردارد. برای پیشخدمتی که به «تشخص» و حیثیت خود اهمیت میدهد فقط و فقط یک وضع وجود دارد که در آن میتواند از نقش خود بیرون بیاید و آن تنهایی مطلق است.» نقاب بر او مسلط است و کنترل رفتارش را در دست دارد. دیگران نمیتوانند از دیواری که او به دور خود کشیده عبور کنند و وارد دنیای ماشینی او شوند. تلاش میس کنتون برای بیرون آوردن استیونز از این دنیا بینتیجه میماند، لاک استوینز سختتر از آن است که به خاطر مِهر او شکسته شود. در این سفر استیونز پشیمانی را حس میکند اما بازهم کامل نمیپذیرد که میتوانسته راه دیگری برود. استیونز تصور میکند اگر اکنون تغییر را بهطور کامل بپذیرد زندگیاش به کل معنای خود را از دست خواهد داد، پس باید به همین مسیر ادامه دهد، مسیری که به او فرصت لذت از بقیهی عمر یا بازماندهی روز را نخواهد داد.
بازماندهی روز داستان غمانگیز انسانی است که در کمال حماقت راه بهبود و تغییر را به خود میبندد. استیونز نمیتواند تغییر کند و این عدم تغییر را تا مغز استخوان پذیرفته. او هیچگاه نقشش را کنار نمیگذارد. درست است که او در کارش، حرفهای و موفق است اما اصل زندگی را هدر داده است. درست است که او بسیاری از شخصیتهای مهم سیاسی دوران خود را در جلسات سرای دارلینگتون دیده اما درکی ازآنچه در این جلسات گذشته ندارد. او در لحظه مرگ پدرش حاضر نمیشود، دوستی و عشق را تجربه نمیکند، میس کنتون را از دست میدهد فقط برای آنکه تشخص یک پیشخدمت حرفهای و وفادار را حفظ کند.
نجف دریابندری ترجمهی بینظیری از این رمان انجام داده. او در مورد پیدا کردن زبان مناسب برای ترجمهی بازمانده روز چنین نوشته: «حقیقت این است که خود من هم پس از خواندن بازماندهی روز درآوردن آن را به زبان فارسی آسان نمیدیدم. مشکل در پیدا کردن «صدا» یی بود که بتواند جانشین صدای راوی داستان بشود و من بهزودی به این نتیجه رسیدم که چیزی بسیار نزدیک به این صدا از لابهلای سفرنامهها و خاطرات و مکاتبات دوره قاجار به گوش میرسد - و البته در آنچه از زبان اربابها و نوکرها و پیشخدمتهای آن دوره در خاطرها مانده است. همینکه این صدا پیدا شد، روندِ ترجمه در عمل نه تنها بهآسانی پیش رفت، بلکه باید بگویم که دنبال کردن آن بسیار لذتبخش شد.»
ایشیگورو برای این رمان جایزهی بوکر را در سال 1989 دریافت کرد.