خواب، کودکان را برده بود. سرما به استخوانها میزد. شب غریبی بود. باد در کوچه پس کوچهها جولان میداد و زوزه میکشید. دست نامرئی سرما آدمها را به داخل خانهها میراند. مشدی غلامعلی به توران بانو گفت: «زمستون اومده.» توران بانو دستهایش را به هم گره زد و گفت: «دلم شور میزنه.» مشدی همانطور که چمباتمه نشسته بود دستهایش را روی هم گذاشت و زیرلب گفت: «خیره انشاءلله.» بعد لحافش را پهن کرد پای بخاری. پیرمرد کلاه پشمی را از سر برداشت و آرام دراز کشید، زمزمه کرد: «بسمالله.» توران لیوان آب را گذاشت بالای سر مشدی: «قرصات یادت نره.» پیرمرد خواب 7پادشاه را میدید. شب هنوز آرام بود اما توران دلش مثل سیر و سرکه میجوشید. تاب نیاورد. بافت گلبهی که دخترش نرگس برایش بافته بود را به تن کرد. خانه نرگس دیوار به دیوار خانه پدرش بود. توران بانو از خانه بیرون زد تا سری به نرگس و نوههای قد و نیمقدش بزند. آخر هر وقت بچههایش را میدید دلش آرام میگرفت. بیرون از خانه، دست توران بانو روی زنگ خانه دخترش نرفت. چراغهای خانه خاموش بود. با خودش گفت: «لابد این سرما نرگس و بچهها رو زود کسل کرده که اینقدر زود خوابیدن.» کوچه هم سوت و کور بود. انگار یکی در گوش توران بانو خواند که چند لحظه بیرون بماند. پیرزن خوابزده بیهوده اطراف را واکاوی میکرد و گهگاهی چراغهای خاموش همسایهها را میشمرد. به فاصله یک چشم برهمزدن، آسمان شیهه کشید. همزمان زمین غرش کرد و سر به شورش برداشت. برای پیرزن آن شب خودِ قیامت بود. جلوی چشمانش یک محله با خاک یکسان شد، خانه خرابی خودش را هم دید. مشدی همانطور آرام رفت. چراغ خانه نرگس و بچهها دیگر هیچوقت روشن نشد. یکسال گذشت و آنها هنوز در خوابند.
همسایهها میگویند: «توران بانو از پا افتاده. پیرزن بعد از اون شب دیگه زانو راست نکرد.» شب زلزله، محله فولادی سرپلذهاب ویرانیاش چندین برابر محلههای دیگر بود. به لحاظ جغرافیایی نزدیکترین محله به شهرکی است که مسکنهای مهر سرپلذهاب در آن ساخته شده. مشدی غلامعلی، دختر و نوههایش در همین محله چشم به روی دنیا بستند. توران بانو حالا روبهروی آواری زندگی میکند که فردای زلزله تن سرد عزیزانش را از زیر خروارها خاک و خشت بیرون کشیدند. محله فولادی بعد از یکسال سر پا نشده، شهر سرپلذهاب هم هنوز نقاب زلزله به چهره دارد. از همه مهمتر دل آدمهای شهر است، حال آنهاست. حال آدمهای اینجا خوب نیست. زلزله بیشتر به جانشان زده. نیمه شهر نو نوار شده اما اصلا پیدا نیست. پارک و بوستانها جای بازی کودکان نیست، مقر کانکسهاست. شاه محمدی میگوید: «ساختوساز تقریبا متوقف شده، گرانی که آمد توان مردم کم شد. ویرانهها ویرانه ماند. خانه من خراب نشد. قرص و محکم است. تعمیر لازم داشت، تعمیرش کردم. اما دلمان را چه؟ آن را چهکنیم؟ آدمهای این شهر افسردهاند. ماتم همهجا را برداشته. شهر مثل زمین خوردههاست. از تکاپو و رمق افتاده.»
خانم حسنی از روستای کوییک حسن کوچ کرده به شهر سرپلذهاب: «سرعت ساختوساز در روستا بد نیست اما مثل شهر اوضاع خوبی ندارد. آخر همه مردم روستاهای این اطراف دامدار هستند. زلزله که آمد رمهها از بین رفت. خسارت دادند اما جبران نکرد. حالا دامدارها بیکار شدند. ما هم دام داشتیم. 17گوسفند. شب زلزله همه تلف شدند. با خسارتی که گرفتیم میتوان 4گوسفند خرید. آمدهایم به شهر. اما اینجا از آنجا بدتر.»
خانواده سلیمانی معتقدند که این شهر دیگر آباد نمیشود: «اگر قرار بود اتفاقی بیفتد تا الان میافتاد. یکسال گذشته اما هنوز آوار در شهر میبینی. حتی نهادهایی مثل شهرداری و فرمانداری آستین بالا نمیزنند تا دستی به سر و گوش معابر این شهر بکشند تا از این ماتمزدگی بیرون آید. تمیزی معابر، سرسبزی پارکها، رنگ شدن جدولها و... که کار سختی نیست. حداقل این کارها را انجام بدهند تا روحیه مردم عوض شود. این چیزها شاید به چشم نیاید اما بیتأثیر نیست.»
آقای مهدوی میگوید: «یکدفعه رهایمان کردند. روزهایی که هنوز داغ زلزله سرد نشده بود مردم میآمدند. سر میزدند. کارها و اقدامات زیبایی انجام میشد. مثلا در قالب گروههای تئاتر، نمایش و... میآمدند و زلزلهزدهها را سرگرم میکردند. حال و هوای شهر عوض میشد. شب یلدا سنگ تمام گذاشتند. آن شب دهها گروه نمایشهای عروسکی برگزار کردند و خنده را به روی لبهای مردم آوردند. نمیخواهم بگویم بازسازی خانهها، معیشت و کسبوکار مردم مهم نیست، نه اتفاقا اهمیت دارد اما در کنار این مسائل باید بهفکر شرایط روانی شهر هم بود. زلزله بلاست و بلا ماتم و اندوه میآورد. برای پاک کردن این اندوه باید ابتدا آثار آن از شهر پاک شود. متأسفانه این اتفاق هنوز نیفتاده و سرپلذهاب هنوز آوار و ویرانه دارد. اقدام بعدی تلاش برای ایجاد انگیزه در مردم زلزلهزده است. باید کمک کرد که کسبوکارها رونق بگیرند و همزمان با اقدامات فرهنگی برای شادی آنها برنامهریزی کرد.»
خیلیها سودای رفتن بهسر دارند، مقصد نزدیک آنها شهر کرمانشاه است، خانم برزویی میگوید: «آخرین گزینه مهاجرت است. هرچند که اصلا تمایل ندارم شهر و دیارم را ترک کنم. اما بهخاطر زندگی و آینده گاهی آدم مجبور میشود چشم به روی آنچه دوست دارد ببندد. همین الان هم برخی رفتهاند. مهاجرت کردهاند به کرمانشاه یا تهران. خیلی غمانگیز است که سرگذشت سرپل اینگونه شود و اینطور با بیمهری رهایش کنند.»
آقای چابکی از بیتوجهی مسئولان شهر شاکی است: «اوضاع طوری پیش میرود که احساس میشود برخی مسئولان بدشان نمیآید شهر همینطور ریخت و پاش باشد. شما اگر سری به ادارات و سازمانهای دولتی این شهر بزنید متوجه این موضوع خواهید شد. ساختمانهای این نهادها تعمیر نشده و همهچیز را همانطور رها کردهاند. وقتی مسئولان این شهر هنوز دستی به چهره محل کارشان نکشیدهاند چطور میتوان توقع داشت چهره شهر را عوض کنند. واقعا گاهی آدم حرصش میگیرد از این همه بیبرنامگی و بیمسئولیتی. بهنظر من چیزی که الان سرپلذهاب و مناطق زلزلهزده نیاز دارد مسئولان دلسوز است. متأسفانه امورات این شهر طوری پیش میروند که همه میخواهند از آب گل آلودش ماهی بگیرند. اینجا تبدیل شده به مرکز تبلیغات و نمایش. هر مسئولی میآید 4تا عکس یادگاری با ما میاندازد، صدتا وعده پوشالی میدهد و میرود. این رفتارها قلب مردم را بیشتر بهدرد آورده. یک سال از زلزله کرمانشاه میگذرد. حق را نباید ضایع کرد، واقعا کارهای بسیاری انجام شده، برخی از جان و دل مایه گذاشتند اما خیلی کارها هم روی زمین مانده. امیدوارم وجدانها بیدار شود و مسئولان یکبار یک یاعلی بگویند و سرپلذهاب را سرپا کنند.»
کرمانشاه|دلهای ویران
یک سال از زلزله سرپل ذهاب گذشت؛ بخشهایی از مناطق زلزلهزده بازسازی شده ولی هنوز زندگی به این شهر و روستاهای اطراف بازنگشته است
بیشتر بخوانید
امتیاز: 0
(از 0 رأی )
نظرهای دیگران