hamburger menu
search

redvid esle

redvid esle

رویداد ایران > رویداد > اجتماعی > شکوه سیمای بلوچ

شکوه سیمای بلوچ

او می‌تواند الگوی خیلی‌ها باشد، همه آنهایی كه برای برداشتن یك قدم كوچك یا به وجود آوردن یك تغییر ساده در زندگی‌شان بهانه می‌آورند!
سیما رئیسی، دختر نابینای سیستان و بلوچستانی اما مقابل همه نشدن‌ها و نتوانستن‌ها ایستاده است؛ همه آنهایی كه در برخورد با او اول نابینایی‌اش را دیده‌اند و بعد توانایی‌هایش را. سیما اما یك‌تنه مسیری را رفته كه شاید از نظر خیلی‌ها شدنی نبوده؛ او حالا یك راز بزرگ در زندگی‌اش دارد، این‌كه هركسی می‌تواند قهرمان زندگی خودش باشد؛ گرچه سیمای 31ساله قهرمان زندگی خیلی‌های دیگر هم هست.
 شاید اولین سوال خیلی‌ها در مواجهه با شما همیشه همین باشد كه چطور نابینا شدید؟
بله‌... همین‌طور است، من به مرور نابینا شدم، از وقتی به دنیا آمدم بیماری آب سیاه داشتم، اما دكترها تشخیص ندادند.
به خاطر این بیماری چشم‌های من خیلی تكان می‌خورد، خانواده‌ام هم خیلی دنبال درمان من بودند، اما تا دوم راهنمایی هیچ پزشكی بیماری من را تشخیص نداد و من همیشه لرزش چشم داشتم. تا این‌كه دوم راهنمایی بالاخره یكی از فوق‌تخصص‌های چشم پزشكی برای اولین بار فشار چشم من را چك كرد و متوجه شد كه فشار چشم‌هایم خیلی بالاتر از حد نرمال است. البته دیگر خیلی دیر شده بود و از همین سن بینایی چشم چپم خیلی كم شد، با این‌كه هر دوچشمم را هم عمل كردم.
 از دیگر اعضای خانواده هم با این مشكل درگیر بود؟
نه، ما هشت خواهر و برادر هستیم كه فقط من این بیماری را داشتم.
 در مدرسه عادی درس می‌خواندید؟
ماجرای درس خواندن من خیلی طولانی است، اوایل هر مدرسه‌ای می‌رفتم مرا قبولم نمی‌كردند، یعنی در مدارس عادی به خاطر لرزش چشمی كه داشتم ثبت نامم نمی‌كردند، اما پدرم خیلی پیگیر ماجرا بود و دوست نداشت بیسواد بمانم، به خاطر همین بالاخره یك معلم در یكی از مدرسه‌های استثنایی چابهار قبول كرد به من درس بدهد. من سه سال اول دبستان را در مدرسه استثنایی خواندم.
 چه سالی بود؟
حدود‌ سال 74، یادم است مدرسه ما كپری بود. آن موقع من هنوز بینایی داشتم. اتفاقا به خاطر علاقه به تحصیل جزو شاگردان برتر مدارس استثنایی كل استان هم شدم، اما از سوم دبستان دیگر خودم راضی نشدم در مدرسه استثنایی درس بخوانم.
 چرا؟
چون یك معلم داشتیم كه به بچه‌های ناشنوا درس می‌داد و آنها را بدجوری كتك می‌زد، با یك تركه چوب بلند می‌افتاد به جانشان، وقتی شنیدم قرار است سال چهارم معلم كلاس ما باشد، خیلی ترسیدم و قید مدرسه را زدم.
 چطور با ادامه تحصیل‌تان در مدرسه عادی موافقت شد؟
خیلی سخت، این دفعه بهانه می‌آوردند كه چون از مدرسه استثنایی آمده حتما مشكلی دارد و نمی‌تواند بین بچه‌های عادی درس بخواند؛ تا این‌كه در یك آزمون ریاضی كه گرفتند، كامل‌ترین جواب را دادم و بالاخره در مدرسه پذیرفته شدم. بعد هم كه دیگر راهنمایی و دبیرستان را در مدرسه عادی درس خواندم.
 یعنی هیچ مشكلی نداشتید ؟
چرا، خیلی وقت‌ها اصلا تخته را نمی‌دیدم و همیشه از بچه‌ها خواهش می‌كردم نوشته‌ها را زود پاك نكنند تا من هم بنویسم. همیشه سعی می‌كردم میز اول و وسط بنشینم تا كل تخته را ببینم كه بعضی وقت‌ها هم نمی‌شد.
اما با همه این مشكلات و سردردهایی كه به خاطر بالارفتن فشار چشم داشتم درسم را خواندم و رسیدم به كنكور و دقیقا با بچه‌های عادی كنكور دادم، البته برایم خیلی سخت بود چون خیلی ریز بود و به چشم‌هایم فشار زیادی آمد.
 از این همه تلاش چه انگیزه‌ای داشتید؟
آن موقع می خواستم برای خودم یك رویای بزرگ بسازم، اما نمی‌دانستم دقیقا چه رویایی و چه چیزی می‌خواهم. فقط می‌دانستم كه می‌توانم شرایط را تغییر بدهم، البته این آرزو را هم داشتم كه حتما بروم دانشگاه. ته ذهنم این بود كه در یك رشته خوب درس بخوانم تا مشكلات مردم شهرم را حل كنم.
 چطور به مشكلات مردم شهر فكر می‌كردید؟
آن موقع پدرم عضو شورای شهر چابهار بود، من خیلی وقت‌ها می‌رفتم پیش پدرم می‌نشستم و وقتی مردم می‌آمدند و از مشكلات‌شان می‌گفتند من هم گوش می‌كردم و در ذهنم می ماند و دوست داشتم یك جوری به آنها كمك كنم.
 چه سالی كنكور دادید؟
سال 85 و شهریور همان سال، درست وقتی جواب كنكور آمد، به طور كامل نابینا شدم، یعنی بینایی چشم راستم را هم از دست دادم.
 چگونه این اتفاق افتاد؟
دلیلش مشخص نشد، یادم است كه جلوی تلویزیون نشسته بودم كه یك دفعه انگار نوری وارد چشمم شد و بعد از آن دیگر چیزی ندیدم، سردرد خیلی بدی گرفتم و فشار چشمم آنقدر بالا رفت كه همه صورتم متورم شد. تا جایی كه وقتی دكتر من را دید گفت‌شانس آوردید كه به خاطر این فشار بالا چشمش از حدقه بیرون نزده. بعد از این اتفاق بینایی‌ام را از دست دادم.
 چه حالی داشتید؟
شوك خیلی بزرگی به من وارد شد. با این‌كه سال‌ها مشكل چشمی داشتم و حتی بینایی یكی از چشم‌هایم كم بود، اما اصلا در فكرم این نبود كه یك روز نابینا می‌شوم، به خاطر همین هیچ ذهنیتی هم از این‌كه چطور می‌شود با نابینایی زندگی كرد نداشتم. این دوران برای من پر از سردرگمی بود، فقط فكرم این بود كه حالا چه كنم؟ چطور زندگی كنم؟ این سوال‌ها مدام در ذهنم می‌چرخید و برایشان جوابی نداشتم. اما حس عمیقی هم در من بود كه سیما ناامید نشو، تو می‌توانی این شرایط را تغییر بدهی.
 چطور این شرایط را تغییر دادید؟
بسختی؛ در همان روزها جواب كنكور دانشگاه آزاد اعلام شد. چون من بعد از اعلام نتایج دانشگاه سراسری، مشكل نابینایی برایم پیش آمد، خانواده‌ام فكر می‌كردند كه به خاطر استرس و نگرانی قبول نشدن در دانشگاه سراسری این مشكل برایم پیش آمده، به خاطر همین نمی‌خواستند از جواب دانشگاه آزاد باخبر شوم.
اما بالاخره با كمك خواهر بزرگم فهمیدم در رشته علوم سیاسی دانشگاه زاهدان پذیرفته شده‌ام و این بهترین فرصت بود تا شرایط را تغییر بدهم كه البته اصلا كار راحتی نبود، چون همه مخالف حضور من در زاهدان بودند، و می‌گفتند نمی‌توانی، چطور می‌خواهی با این شرایط در یك شهر دیگر زندگی كنی و درس بخوانی‌؟! من ترحم و نگرانی همه آنها را با تمام وجودم حس می‌كردم و فقط دوست داشتم از این فضای ترحم‌انگیز دور شوم تا این‌كه بالاخره پدرم حرف آخر را زد و گفت هرچه خود سیما تصمیم بگیرد، اگر خواست برود اگر خواست بماند. این رای پدرم باعث شد كه بروم دانشگاه زاهدان.
 وقتی دانشگاه رفتید كه تازه نابینا شده بودید و به قول خودتان با شوك نابینایی درگیر بودید، چطور با این شوك كنار آمدید؟
واقعیتش اوایل این موضوع را انكار می‌كردم، مثلا عصا دستم نمی‌گرفتم، چون دوست نداشتم جلب توجه كنم؛ مخصوصا این‌كه از 3000 دانشجوی آن زمان دانشگاه زاهدان فقط من معلولیت داشتم. با همه اینهاسعی می‌كردم استقلالم را هم حفظ كنم، در خوابگاه همیشه در كارها مشاركت داشتم، مثلا شستن ظرف ها، مرتب كردن اتاق  یا این‌كه همیشه خودم لباس‌هایم را می‌شستم و اتو می‌كشیدم. در این مدت چند بار از پله‌ها افتادم، بارها زمین خوردم اما باز هم سعی كردم از كسی كمك نگیرم. پس از مدتی بالاخره با نابینایی كنار آمدم و روحیه‌ام را بدست آوردم. بعد هم سال‌های لیسانس و ارشد را گذراندم و دكترا شركت كردم، اما قبولی من در دوره دكترا جنجال جدیدی به وجود آورد.
 چرا ؟
این دفعه من در رشته علوم سیاسی دانشگاه آزاد تهران مركز قبول شدم، این بار بازهم از من اصرار كه می‌خواهم بروم تهران و درس بخوانم و باز هم از اطرافیانم انكار كه تهران خیلی دور است و تو نمی‌توانی! كه اصلا چه لزومی دارد یك دختر نابینا برود تهران؟! البته این بار هم توانستم پدرومادرم را مجاب كنم كه با ادامه تحصیلم در تهران موافقت كنند و خوشبختانه الان پروپوزالم تصویب شده و درحال نوشتن پایان‌نامه هستم.
همراهی خانواده‌ام دلیل موفقیتم بود
سیما یك دختر شهرستانی است، یك دختر نابینای شهرستانی، شاید خیلی‌ها همین حالا كه این گفت‌وگو را می‌خوانند فكر كنند كه یك شرایط استثنایی برای ادامه تحصیلش فراهم شده، او هم البته با این گروه هم‌عقیده است و در این باره می‌گوید: «شرایط درس خواندن برای من با این وضعیت در آن سال‌ها واقعا استثنا بود، شاید برای خیلی از دخترها در شهرستان من حتی اگر سالم هم بودند امكان ادامه تحصیل به این شكل دور از خانواده پیش نمی‌آمد و خیلی‌ها اجازه نمی‌دادند دخترشان در یك شهرستان دیگر درس بخواند، اما همراهی خانواده‌ام باعث شد كه این اتفاق برای من بیفتد و من دوره كارشناسی و كارشناسی ارشد را 700 كیلومتر دورتر از خانواده‌ام و مقطع دكترا را در پایتخت بخوانم. البته این تفكر‌های غلط هنوز هم هست و حتی هنوز هم با این‌كه خیلی‌ها توانایی‌ مرا دیده‌اند، اما باز هم به پدر و مادرم می‌گویند چطور به دخترتان اجازه تحصیل دادید؟! من این موفقیت را مدیون همراهی خانواده‌ام هستم.»
امتیاز: 0 (از 0 رأی )
نظرشما
کد را وارد کنید: *
عکس خوانده نمی‌شود
نظرهای دیگران
نظری وجود ندارد. شما اولین نفری باشید که نظر می دهد