عزل حضرتی- لیست خرید خانه روی یک برچسب صورتی لای آب شلنگ آتشنشانی داشت خیس میخورد، روی زمین پر از گل و لای، از همانها که من روی یخچالم میچسبانم و هرچه در خانه لازم داشته باشم را مینویسم. بادبزن پلاستیکی بنفش هم همان گوشهها، خاکی و کثیف افتاده بود زیر سنگها، از همان بادبزنها که مادربزرگها بعد از ناهار روی متکایی لم میدهند و با آن خودشان را باد میزنند تا بتوانند چرتی نیمروزی بزنند. وسایل بچهها همه جا پخش و پلا بود. کاتالوگ همزن برقی که با آن کیک میپزند، سالمتر از بقیه پرت شده بود از خانه بیرون. کاور لپتاپ شطرنجی سیاه و سفید، مچاله شده بود و به سختی میشد تشخیص داد چیست. یک کتاب موسیقی با ورقهای لوله شده خیس و خاکی افتاده بود زیر سنگریزهها. از گوشه کتاب یک علامت کلید سل دیدم. ماژیک وایتبرد، عکسهای رادیولوژی که دیگر فقط ورق سیاهشان معلوم بود و نمیشد فهمید عکس از کدام قسمت بدن بیمار است، همه روی زمین ولو شده بود؛ اینجا محوطه پشت برجی در مجتمع ارکیده خیابان شهرآراست که بامداد جمعه 23 خرداد، مورد حمله تروریستی اسراییل قرار گرفت.
«خانه ما پشت این مجتمع است، وقتی صدای انفجار آمد، کرکرههایمان افتاد. فکر نمیکردیم این ساختمان به این روز افتاده باشد. میگویند 10، 12 نفر کشته شدهاند. خدا رحم کند.» اینها را زنی که در همسایگی ساختمانهای ارکیده زندگی میکند، میگوید. بوی دود میآید. ساختمان هنوز دارد میسوزد. آتشنشانان همچنان مشغول کارند و شلنگ فشار قوی، روی آواری که با تخریب درست شده، کار گذاشته شده. راه ورودی آتشنشانان و دیگر ماموران از روی همین آوار است که حمله دیشب به بار آورده است. به زحمت از روی خرابهها رد میشویم و وارد محوطه میشویم. روی زمین پر است از وسایل آسیبدیدگان، مجروحان و شهدا . کاناپهای برعکس روی پیادهرو افتاده و میز گرد جلویش هم کمی آنسوتر سروته شده است. در میان شهدا ، سه کودک هم بودند.
مردی میانسال در حالی که سطلی پر از خرده شیشه به همراه دارد، از ساختمان روبهرویی خارج میشود. تمام شیشههای ساختمان خرد شده. ساکن طبقه اول است و میگوید از صبح داریم خرده شیشه جمع میکنیم. «نصفه شب با صدای انفجار و خرد شدن شیشههای خانه از خواب پریدیم. هیچ شیشه سالمی در کل ساختمانمان پیدا نمیکنید. خوشبختانه خودمان آسیب ندیدیم، اما خانه زندگیمان بهم ریخت.» زنی دیگر که سالها در شهرآرا زندگی کرده بود و چند سالی میشد به محلهای دیگر نقل مکان کرده بودند، با همسرش برای سرکشی از همسایگان آمده بود. «نصفه شب با صدایی شبیه رعد و برق شدید از خواب پریدم. خبرها را خواندم و فهمیدم محله قدیمیمان را زدند. دلم طاقت نیاورد. آمدم ببینم چه شده. از این خانه چیزی نمانده. خدا به بازماندگانش صبر بدهد.» زنی دیگر که خانهاش کوچه پشتی است میگوید: «با صدای مهیبی از خواب پریدیم، همسرم گفت رعد و برق است، پنجره را که باز کردم دیدم حتی نسیم هم نمیآید چه برسد به توفان و رعد و برق. فهمیدیم اتفاق دیگری افتاده. صبح به کوچه آمدیم و دیدیم خانه شهرک ارکیده را زدهاند.»
دیوار جلویی خانه از بین رفته، یک چیزهایی شبیه کابینت در آن دیده میشود، انگار آشپزخانه باشد. فرشی نیمسوخته از اتاقی که حالا یک دیوار ندارد، آویزان است. اتاق کناری اما شلوغتر است و شبیه اتاق خواب میماند. کلی لباس و وسایل آدمهای خانه از در و دیوار اتاق آویزان شده است. همه چیز نیمسوخته و پاره و پکیده است. شاید اگر زیر پایمان را به دقت نگاه کنیم، بیشتر آثاری از زندگی ساکنان سابق این خانه ببینیم؛ مثل همان لباس زنانهای که گوشهای از پارچهاش فقط بهجا مانده، یا دفتر نقاشیای که هزار تکه شده. پاتریس لومومبا؛ مملو از آتشنشان
از شهرآرا به سمت خیابان پاتریس لومومبا حرکت میکنیم، یک خیابان آنطرفتر است. راه زیادی نیست. انتهای خیابان شلوغ است و میشود حدس زد محل اصابت موشک یا پهباد همین نزدیکیهاست. سر کوچه آبشوری شلوغتر از بقیه جاهاست. آتشنشان است که گله به گله روی زمین نشسته تا جرعهای آب بنوشد و دمی استراحت کند. هرم گرمای آتش را میشود توی صورتهایشان دید. آتشنشانی دیگر با سگ زندهیاب یا شاید مردهیاب از ساختمان شماره 20 برمیگردد. معلوم است که کارش را درست انجام داده، اما اینبار مردهیابی کرده و خبری از آدم زنده نیست. «دو جنازه پیدا کردیم، با همین سگ.» آتشنشانی که مربی سگ است میگوید.
زنی تقریبا 37، 38 ساله جلو میآید. به نوار زرد که میرسد، میایستد. جلوتر کسی را راه نمیدهند. گریه امانش را بریده. «اینها عزیزان ما بودند، اینها بچههای ما بودند، هموطن ما هستند.» او از خانواده درجه یک اعضای ساختمان شماره 20 نیست، او یک همشهری و یک هموطن است که نمیتواند حجم غم و اندوهش را پنهان کند. همسایه دیگری که خانهاش چند پلاک آنسوتر از خانه شماره 20 است، جمع کردنیها را جمع کرده و در و دروازه را بسته و از خانه رفته است. «انگار یک چیزی در زمین ترکید، پریدیم و دیدیم خانه ترکیده است. در اتاق از چهارچوب درآمد، پردهها کنده شدند، دیوارها سوراخ سوراخ شدند، خانه پر از دود شده بود. من مغزم خواب بود، موج انفجار هم من را گرفته بود. با همسرم و پسرم در حالی که من را بغل کرده بود، پابرهنه از روی خرده شیشهها فرار کردیم به بیرون از خانه. اول فکر کردم کل شهر را زدند، بعد دیدم خانه روبهرویی ما بوده. ماشین النودمان مچاله شد. ریههایم میسوخت.»
او به خانه دخترش رفته و بازگشتش را منوط به آرام شدن اوضاع میداند. «میروم خانه دخترم، معلوم هم نیست کی برگردم. همه چیز را جمع کردیم فعلا از خانه بردهایم. ما 27 سال است در این محله زندگی میکنیم، میدانستیم که یکی از همسایگانمان از مقامات است، با محافظ میآمد و میرفت. اما نمیدانستیم قرار است این بلا سرمان بیاید.»
خانههای مجتمع ارکیده و کوچه آبشوری پاتریس لومومبا، تنها دو هدف از چندین هدف حمله بامداد جمعه اسراییل به ایران بود. با هدف قرار دادن همین دو خانه، چندین خانه ویران شد و نزدیک به 17 نفر شهید شدند. خانهها و محلههای زیادی در تهران و شهرهای دیگر کشور، مورد حمله روز گذشته اسراییل قرار گرفتند؛ حملهای که در آن غیرنظامیان بیشتر از نظامیان جان خود را از دست دادند.
پینوشت: شبها دیر میخوابم، آنقدر که خیلی روزها طلوع خورشید را میبینم و میخوابم. در کلنجار خوابیدن بودم که صدای مهیب انفجار را از فاصله نزدیک شنیدم. دو ثانیهای خودم را به تراس خانه رساندم تا ببینم چه بوده که صدای نزدیک هواپیما به گوشم خورد و مطمئن شدم حمله شده. در دقایق اول، در تلویزیون و شبکههای ماهوارهای اما خبری از جنگ نبود. به توییتر پناه بردم و فهمیدم این شروع حمله است. صداها ادامه داشت، صدای انفجار میآمد، صدای پدافند، بوی دود و باروت. ویدیوها از مناطق مختلف تهران بود که در فضای مجازی آپلود میشد و دایم گوشهای از شهر را نشان میداد که منفجر شده یا در آتش میسوزد. بیخوابی، استرس شدید، سرم را به مرز ترکیدن رسانده بود. ساعت هنوز 4 صبح نشده بود و نمیتوانستم از خانه خارج شوم. مضاف بر اینکه حملهها هنوز ادامه داشت. آنقدر در خانه راه رفتم و قهوه خوردم و خبر خواندم تا ساعت 8 شد و راهی تحریریه شدم؛ تحریریهای خالی در روزی تعطیل. روایتی که خواندید حاصل حضور من و دو تن دیگر از همکارانم در گروه اجتماعی و سیاسی در خانههای شهرآرا و پاتریس لومومباست برای تهیه گزارشی میدانی. آخرین صحنهای که از کوچه آبشوری در ذهنم مانده، همان موقع که گرمازده شده بودم و شالم را روی سرم گرفته بودم تا سایبان شود، آمبولانس بهشتزهرا بود؛ گوشهای ایستاده بود، در انتظار اجسادی که ببرد به خانه ابدیشان.
منبع: etemadonline-718731