hamburger menu
search

redvid esle

redvid esle

رویداد ایران > رویداد > فرهنگی > دن‌کیشوتِ بی‌سانچوپانزا

دن‌کیشوتِ بی‌سانچوپانزا

«شیوا رفت. واقعا رفت». سپهر عکس مادرش را همراه این چهار کلمه روی صفحه اینستاگرام شیوا گذاشت و جامعه ادبی ایران و اهالی داستان را در بهت و اندوه فرو‌برد. هزارها و ده‌ها هزار کلمه که شیوا نوشته بود و اشک‌ها و لبخندهایی که ساخته بود، ختم شد به عملی که در دو جمله دوکلمه‌ای خلاصه می‌شد و مهر پایان می‌گذاشت بر یک زندگی؛ زندگی‌ای پر از فرازوفرود و از این نظر بسیار دراماتیک.

کاوه فولادی‌نسب

 

 

ولی دیوانه‌وار...1

«شیوا رفت. واقعا رفت». سپهر عکس مادرش را همراه این چهار کلمه روی صفحه اینستاگرام شیوا گذاشت و جامعه ادبی ایران و اهالی داستان را در بهت و اندوه فرو‌برد. هزارها و ده‌ها هزار کلمه که شیوا نوشته بود و اشک‌ها و لبخندهایی که ساخته بود، ختم شد به عملی که در دو جمله دوکلمه‌ای خلاصه می‌شد و مهر پایان می‌گذاشت بر یک زندگی؛ زندگی‌ای پر از فرازوفرود و از این نظر بسیار دراماتیک. از روی زندگی شیوا می‎‌شود چندتا رمان نوشت و چند فیلم ساخت. او روحی سرکش داشت و جانی عاصی؛ چه آن روزها که به‌عنوان امدادگر داوطلب به جبهه جنگ رفت، چه بعدها که بیانیه 134 نویسنده را امضا کرد، چه سال‌های دهه 70 که یکی از نویسنده‌های پرکار ایران بود و چه سال‌های دهه 80 که به محاق سکوتی طولانی فرو‌رفت؛ سکوتی که سانسور در آن بی‌تأثیر نبود، چیزهای دیگر هم. سرکشی و عصیان‌گری روحی او به آثارش نشت می‌کرد و شخصیت‌هایی جذاب و لحظه‌هایی ناب می‌ساخت. همین‌ها بود که در نهایت کار خودش را هم ساخت. در یکی از مصاحبه‌هایش می‌گوید «آرزو می‌کنم هیچ نویسنده‌ای آثارش در حصر [...] نابود نشود. آرزو می‌کنم قلم در آزادی بی‌حدوحصر به حیاتش ادامه دهد.

آرزو می‌کنم هیچ نویسنده‌ای قلمش از ترس ممیزی و سانسور به لرزه نیفتد. آرزو می‌کنم هیچ نویسنده‌ای از ترس [...] جلای وطن نکند. آزادی بزرگ‌ترین آرزوی بشر است که می‌تواند تحقق‌یافتنی باشد. آزادی که باشد، همه‌ چیز جهت درست خودش را پیدا خواهد کرد. بزرگ‌ترین اشتباه سیاستمدارها [...] ترسیدن از آزادی است». آدم حساسی بود و خلوص کودکانه‌ای داشت؛ شاهدم همین جمله آخری که از او نقل کردم. شیوا رفت و همه سرکشی و عصیان‌گری و حساسیت و خلوصش را هم با خودش برد. حیف شد. باید بیشتر از خودش مراقبت می‌کرد. در مجال اندک این مقال -و آن‌هم وقتی هنوز تن بی‌جان شیوا روی دست‌مان مانده- فرصتش نیست نگاهی جامع به آثارش بیندازم. این بماند برای فرصتی دیگر. اما عجالتا بگویم که «آفتاب مهتاب» با هر معیاری یکی از بهترین مجموعه‌ داستان‌های چند دهه اخیر ایران است.

خوف...

مرگ شیوا -این‌طور که رفت، آن‌طور که دخل خودش را آورد- من را یاد دو مرگ دیگر می‌اندازد؛ غزاله علیزاده که در سال 75 کلک خودش را کَند -در یک چنین روزی؛ 21 اردیبهشت- و کورش اسدی که دوم تیر 1396 بار سفرش را بست. طبق ادبیات رایج باید گفت هیچ‌کدام این سه نفر به مرگ طبیعی نرفتند. اما اگر به مقتضیات زمانه و زمینه نگاه کنیم، این‌طور رفتن خیلی هم طبیعی بوده. در جامعه‌ای که هنوز فردیت آدم‌ها آن‌قدر اهمیت پیدا نکرده و درک نشده که تنوع روحیه‌ها و تفاوت ظرفیت‌ها به رسمیت شناخته شود و زدن انگ و برچسب به پیشانی آدم‌ها راحت‌تر از خوردن یک لیوان آب یا افتادن برگی از درخت است، بله... . در چنین جامعه‌ای گذاشتن نام «مرگ خودخواسته» روی این‌طور رفتن‌ها کج‌سلیقگی‌ است و ساده‌سازی مسئله. هر خودکشی یک قتل است؛ یک قتل خاموش. تقدیس خشونت علیه خود نمی‌کنم؛ این یک اخطار است. آمار را باید جدی گرفت.

کم‌کَمَک فرار جان‌ها دارد جای فرار مغزها را در مقام یک آسیب اجتماعی گسترده می‎‌گیرد. بسیاری از کسانی که این بلا را سر خودشان آورده‌اند، در شرایطی دیگر می‌توانستند اندکی آرامش داشته باشند -آرامش روحی، آرامش روانی، آرامش حرفه‌ای، آرامش اقتصادی و چه و چه- و هنوز در جهان زندگان باشند و خلاق و خالق. مغزهای ما، باورهای ما، حس‌های ما خانه‌تکانی می‌خواهند. دشنه‌ها را باید غلاف کنیم. ما نیاز به درک متقابل داریم، مدارا، محبت، همدلی... نباید آن‌قدر از یک نفر بی‌خبر بمانیم، تا ناگهان خبر مرگش را بشنویم. وامصیبتایی که حالا بسیاری‌مان سر داده‌ایم، نه برای شیوا و شیواها، بلکه برای خودمان است. به‌ قول لادن -لادن نیکنام- در این مرگ [و مرگ‌های مشابه] ما همه مقصریم.

 آسمان خالی نیست...

گفت: «آخرالامر گل کوزه‌گران خواهی شد». گاهی هم راستی‌راستی با خودم فکر می‌کنم این‌همه تلاش و تقلا آخرش هیچ است و هیچ. ای هیچ برای هیچ در هیچ مپیچ. هرچه باشد، آدم در موقعیت ابزوردی زندگی می‌کند؛ موقعیتی که با یک بی‌سرانجامی محتوم عجین است. مرگ سرانجام زندگی نیست؛ یعنی این‌طور نیست که با آمدن مرگ زندگی آدم به سرانجامی نهایی برسد و کامل شود. پایان نیست، اگر هم باشد، یک‌جور پایان باز است؛ باز که نه؛ بلاتکلیف. بیشترک سرنوشت است تا سرانجام.

رخ می‌دهد، معمولا هم بی‌وقت. و برای همیشه چیزی را تکان می‌دهد؛ دیگر هیچ‌ چیز به قبل بازنمی‌گردد. همین است که بازمانده‌بودن را سخت می‎‌کند. و البته مرگ بعضی‌ها انگار مرگ‌ترند و کوفتگی شدیدتری توی تن آدم جا می‌گذارند؛ مثل همین رفتن‌های ناگهانی تحمیلی. باز خوب است حافظه و خاطره هست. با اینها می‌شود کمی سر کرد. به شیوا که فکر می‌کنم، به شبی یادم می‌افتد چند سالی پیش‌تر. خانه دوستی -دوستانی- میهمان بودیم؛ زوجی اهل‌ قلم. چندتایی از رفقا بودند. شیوا هم بود. یک‌ وقتی میانه‌های میهمانی ایستاده بودیم یک گوشه با هم گپ می‌زدیم، که خانم صاحب‌خانه آمد و چیزی به‌ ما تعارف کرد. شیوا گفت «این فلانی رو می‌بینی؟

عین خانم دلووی می‌چرخه و پذیرایی می‌کنه. چه نرم راه می‌ره؛ انگار اصلا روی زمین نیست». گفتم «خودت هم همین‌طوری». خندید و جرعه‌ای از نوشیدنی‌اش خورد. حالا تصویری که از شیوا در ذهن من مانده، همان است؛ زنی زیبا با چشم‌هایی شوخ و شیطان، که لیوانش را برده نزدیک لب‌ها، به جایی نامشخص نگاه می‌کند و لبخندی ملیح به لب دارد.

تصویر زنده‌ای‌ است؛ می‌گذارمش توی کتابخانه کنار داستان‌ها و رمان‌های شیوا. در این زمانه عسرت چاره‌ای نداریم جز اینکه همین کوچک‌ترین نشانه‌های زندگی را پاس بداریم؛ حتی اگر آخرین نشانه باشند. سال‌ها پیش در خاطره‌های زندانی‌های سیاسی دوره‌ای از تاریخ مرگ‌اندود بشر خواندم که کسی گفته بود: «پشت میله‌ها همیشه چراغی روشن بود و صدای ضجه و فریاد تمومی نداشت. هرکی می‌رفت توی اون اتاق، دیگه برنمی‌گشت. اسمش رو گذاشته بودیم «مرگ‌خونه». اما همین هم که چراغه روشن بود و ما هنوز زنده بودیم که اون روشنی رو ببینیم، کلی امید و لذت توی خودش داشت. همیشه مرگ زاده زندگی نیست؛ گاهی هم زندگیه که زاده مرگه».

1. نام بخش‌های این نوشته، نام سه‌تا از آثار داستانی شیوا ارسطویی است.

 

منبع: sharghdaily-1005415

امتیاز: 0 (از 0 رأی )
برچسب ها
نظرشما
کد را وارد کنید: *
عکس خوانده نمی‌شود
نظرهای دیگران
نظری وجود ندارد. شما اولین نفری باشید که نظر می دهد
آخرین اخبار مربوط به بیمه دات کام
قانون جدید افت قیمت خودرو