hamburger menu
search

redvid esle

redvid esle

رویداد ایران > رویداد > معرفی 7 سفرنامۀ معاصر: سفرهای خاطره‌انگیز از کلات و رشت تا مونیخ و هاوانا

معرفی 7 سفرنامۀ معاصر: سفرهای خاطره‌انگیز از کلات و رشت تا مونیخ و هاوانا

7 سفرنامۀ خواندنی از 7 سفرنامه‌نویس معاصر ایرانی؛ سفر را از رشت خوش آب‌و‌هوا شروع می‌کنید و به مقصد آخر در سیبری سرد می‌رسید.

اگر از علاقه‌مندان به سفرنامه‌خوانی هستید همراهمان شوید تا با معرفی سفرنامه‌های معاصر ایرانی همراه 7 سفرنامه‌نویس شویم. آن‌ها سخاوتمندانه به خوشی‌ها و دشواری‌های سفرشان میهمانتان می‌کنند و شما تماشا می‌کنید، می‌شنوید، لذت می‌برید و می‌آموزید.    

 

«زیر سقف دنیا» نوشتۀ محمد طلوعی، نشر چشمه

 

محمد طلوعی تجربه زندگی‌اش در ده شهر دنیا را در سفرنامۀ خواندنی «زیر سقف دنیا» گرد آورده است.

با نویسنده همراه می‌شویم و از سفر ماهیگیری پدر و پسری در رشت، نیمه‌شب‌های تهران، استانبول در کودتا، بمباران دمشق، چرخیدن در کافه‌های پاریس و رستوران‌های بیروت، خوردن ساندویچ در پالرمو، فوتبال در سارونو، علف‌کشی در آمستردام، و گشت‌و‌گذار دوباره در بازارهای معروف رشت می‌خوانیم.

این سفرنامه در قالب جستار از شهرها و آدم‌ها می‌گوید؛ تک‌نگاری‌هایی ژرف و عمیق از ده شهری که نویسنده به مدت کوتاه یا طولانی در آن‌ها زیسته است.

طلوعی در کنار روایت شخصی و فردی خود از این شهرها نگاهی نیز به تاریخ، فرهنگ و مناسبات آنها می‌اندازد. لحن او در روایت های این سفرنامه سرد است و او با زبان مسلط و نگاه دقیق و جزئی‌نگرش خواننده را با خود همراه می‌کند.

در بخشی از «زیر سقف دنیا» می‌خوانیم: «وقتی این شعر را می‌نوشتم، می‌دانستم زنی را ترک می‌کنم، یا می‌دانستم آن زن ترکم کرده. سوار اولین اتوبوس در بیهقی شده بودم و رفته بودم استانبول. آن‌جا شعر خواندم، با یک گروه راک به کافه‌های شبانه رفتم، لباس‌های اَجَق‌وَجَق طراحان مُد محلهٔ جهانگیر را پوشیدم و به محفل شعبده‌بازهای آماتور راه پیدا کردم. در بورگاز آدا زنگ خانهٔ پاموک را زدم و فرار کردم و غروب را روی سقف خانه‌ای رو به بسفر تماشا کردم. وقتی برگشتم آرام بودم، مثل تخته‌پاره‌ای روی آب که باور کرده تخته‌پاره است و انتظار بادبان و سُکان و مقصد از خودش ندارد. رفتم رأی دادم و با دوستی تا صبح پِلِی‌اِستیشن بازی کردم. به اخبار گوش نکردیم چون از نتیجه مطمئن بودیم، تا فرسنگ‌ها فاصله هر کسی را می‌شناختم قرار بود مثل ما رأی بدهد. امروز می‌توانم مطمئن بگویم زیادی مطمئن بودیم. ما زیادی به دوروبرمان مطمئن بودیم، دوروبرمان را خیلی دست‌کم گرفته بودیم. من و دوستم خبرها را گوش نمی‌کردیم، تلفن‌های‌مان را از دسترس خارج کرده بودیم، همان‌جور سرخوش و مطمئن بازی می‌کردیم و خیال می‌کردیم فردا می‌رویم توی خیابان و جشن می‌گیریم. ما مطمئن بودیم.»

 

«نیم‌ دانگ پیونگ‌ یانگ» نوشتۀ رضا امیرخانی، نشر افق

 

وقتی از شش‌دانگ یک سرزمین فقط بتوانی بخش کوچکی از آن را تماشا کنی عجیب نیست که اسم سفرنامه‌ات به آن سرزمین را بگذاری «نیم‌دانگ پیونگ‌یانگ»!

رضا امیرخانی حاصل دو سفرش به کره شمالی را در سفرنامۀ «نیم‌دانگ پیونگ‌یانگ» منتشر کرده است. در طول خواندن کتاب با نویسنده همراه می‌شویم تا از مرموزترین کشور دنیا چیزهایی سردربیاوریم؛ اما همراه با او مدام به در بسته می‌خوریم و فقط می‌توانیم بخش کوچکی از آن را ببینیم.

نثر کتاب بسیار روان است. امیرخانی که در سفر اولش در نقش مستندنویس با هیئت موتلفۀ اسلامی به کرۀ شمالی سفر کرده، می‌گوید که تلاش کرده کتابی به دور از غرض‌ورزی‌های غربی ارائه دهد. نویسنده با کنجکاوی سیاست، اقتصاد و زندگی روزمرۀ مردم کرۀ شمالی را زیر نظر گرفته و برایمان شرح می‌دهد.

کتاب «نیم‌دانگ پیونگ‌یانگ» سه فصل دارد. «کیم‌چی» نام فصل اول است که به شرح سفر اول نویسنده به کرۀ شمالی در خرداد 1397 می‌پردازد. فصل دوم با نام «قاشق‌چی»، روایت حال‌وهوای امیرخانی بعد از بازگشت از سفر است. فصل سوم یا «چیطولی» نیز روایت سفر دوم نویسنده به کره شمالی در بهمن ۹۷ است؛ روایتی خواندنی‌تر و جذاب‌تر از سفر اول او.

روایت سفر اول چیز چندان متفاوتی از دیگر کتاب‌های نوشته‌شده دربارۀ کرۀ شمالی ندارد؛ بررسی وضعیت ظاهری این کشور از نظر جغرافیا، سیاست و اقتصاد. وقتی امیرخانی در روایت سفر دوم از طرز فکر، ذهنیت و به طور کلی فرد در کشوری این چنین محدود و بسته می‌گوید به هیجان می‌آییم.

در بخشی از «نیم دانگ پیونگ یانگ» می‌خوانیم: «به خانم یون نگاه می‌کنم. یک‌بار در طولِ سفر از من پرسید که به چه کشورهایی رفته‌ام و برای‌ش مفصل توضیح دادم. به او گفتم که تفاوت‌ها ام‌روز در جاده و اتومبیل و ساخت‌مان نیست. این‌ها دیگر در همه‌جای دنیا دارند شبیه به هم می‌شوند. ام‌روز تفاوت‌ها برمی‌گردد به نحوهٔ زنده‌گیِ آدم‌ها، شادی‌شان، رضایت‌شان از زندگی و… خانم یون در خودش فرو رفته است. احتمالاً یک پنجرهٔ نیمه‌بازِ دیگر برای‌ش بسته خواهد شد. زبان برای او پنجره‌ای است به جهانِ خارج. ما برای او پیام‌آورانی بودیم از دنیایی دیگر. نمی‌دانم به چه فکر می‌کند اما سخت در خودش فرو رفته است و به افق جادهٔ یخ‌بستهٔ فرودگاه خیره شده است.»

 

«سفرهای مرجاپولو (جلد اول): از کلات تا خوزستان» نوشتۀ مرجان محمدبیگی، انتشارات کانون فرهنگی چوک 

 

مرجان محمدبیگی این سفرنامه را در روزهای دشوار و پررنج بیماری‌اش نوشت؛ روزهایی که با یاد سفرهای زیاد و امید به بهبودی برای سفرهای دوباره گذشت.

مرجان را به خاطر سفرهای زیادی که داشته مارکوپولو هم صدا می‌کنند. او هم به ذهنش رسیده تا اسم این مجموعه سفرنامه‌اش را بگذارد «سفرهای مرجاپولو». جلد اول این سفرنامه از کلات تا خوزستان را روایت می‌کند.

لحن محمدبیگی در این سفرنامه مانند دیگر کتاب‌هایش محاوره‌ای و ساده است. در سرتاسر  کتاب اطلاعات نابی از جاذبه‌های ایران در مسیرهایی که طی کرده می‌خوانیم.

در بخشی از «سفرهای مرجاپولو (جلد اول): از کلات تا خوزستان» می‌خوانید: «هروقت اسم مشهد رو می‌شنویم سریع یاد حرم امام رضا و خیابون امام رضا با اون مغازه‌های پر از زرشک، زعفران و نباتش می‌افتیم و در نهایت هم برای تفریح‌مون بریم طرقبه و شاندیز و شیشلیک خوشمزه مشهد رو نوش جان کنیم که هم زیارتی کرده باشیم و هم سیاحت؛ اما کمتر کسی شاید اسم کلات نادری تو فاصله چندکیلومتری مشهد رو شنیده باشه اگر هم شنیده باشه بعید می‌دونم زحمت رفتن تا اونجا رو به خودش داده باشه.

تو یکی از خاطره‌انگیزترین و هیجانی‌ترین سفرهام به مشهد، روز اول رو به آرامگاه نادرشاه، موزه نادری و قدم‌زدن تو خیابون‌ها اختصاص دادم. همینجوری که تو خیابون قدم می‌زدم و از کنار هتل‌ها رد می‌شدم کلی خاطره برام زنده می‌شد! من بارها برای مأموریت به مشهد اومده بودم. تقریباً از همۀ هتل‌ها بازدید کردم و مهمون هتل‌های مختلفی بودم؛ همیشه هم این بازدیدها و آشنایی با مدیر هتل‌ها، مدیر رزرواسیون‌ها و پرسنل هتل برام جذاب بود.

از هتل قصر تا درویشی از بشری تا رضویه و از هما تا اترک ... هر کدوم برام دنیایی از خاطره‌هاست و هر بار به تجربه شیرینی رو تو مشهد برام رقم زده. البته شب‌های حرم امام رضا که به نظر من یکی از چاکراهای دنیاست؛ توی حیاط صحن و ضریح زیباش، آرامشی رو تجربه می‌کنی که جزو اون حس‌های ناب تو زندگیه و بالاخره روزی رسید که به قصد دیدن یکی از ناشناخته‌های خراسان رضوی، راهی مسیری پرپیچ‌وخم و کوهستانی، شدم؛ مسیری که قرار بود حسابی سورپرایزم کنه. هرچی جلوتر می‌رفتم شکل کوه‌ها عوض می‌شد از یه جایی به بعد انگار وارد مریخ شدم کوه‌های مریخی عظیمی جلوی چشم‌هام بود؛ عین یه دژ مستحکم و پرابهت! خدایا چه جاده زیبایی.»

 

«مونیخ به افق تهران» نوشتۀ مهدی حجوانی، نشر افق

جلد کتاب مونیخ به افق تهران

این سفرنامه حاصل شش سفر علمی و کاری مهدی حجوانی به آلمان است؛ سه‌بار برای بازدید از نمایشگاه کتاب فرانکفورت و دوبار به دلیل فرصت مطالعاتی کتابخانه‌ی بین‌المللی نسل جوان و یک بار هم بازدید از برادرش.

سفرنامه‌نویس برایمان از مردم، خیابان‌ها، شهرها، فروشگاه‌ها، شرایط اقلیمی، جاذبه‌های فرهنگی و تاریخی از جمله کتابخانۀ مونیخ که بزرگ‌ترین کتابخانۀ بین‌المللی کودک و نوجوان است و نمایشگاه‌های فرانکفورت می‌گوید.

در بخشی از سفرنامه می‌خوانیم: «امروز اولین روزی است که به کتابخانهٔ مونیخ می‌روم. آندره طبق قرار، ساعت ۹:۴۵ صبح، به‌آرامی تقه‌ای به در اتاقم می‌زند و من که از قبل آماده‌ام با او بیرون می‌زنم. از خیابان لونگینوس که محل اقامت ماست تا کتابخانه پنج دقیقه بیشتر راه نیست. حین پیاده‌روی متوجه می‌شوم که داریم از کنار رودخانه‌ای کوچک و زیبا رد می‌شویم که اصلاً صدا ندارد و این برایم خیلی عجیب است! آب‌هایی که در رودخانه‌های ایران جریان دارند به این راحتی در بستر خود حرکت نمی‌کنند؛ کلی پستی و بلندی و صخره و سنگ پیش پایشان است که برخورد با آن‌ها سروصدا ایجاد می‌کند. بیشتر به حرفی که نمی‌دانم از کی شنیده‌ام ایمان می‌آورم که زندگی ما آدم‌ها به طبیعت اطرافمان شبیه است. زندگی در ایران سخت است، مثل حرکت آب رودخانه‌هایمان که دشوار و پرسروصداست. آبی که اینجا از کنار ما می‌گذرد مثل اشک چشم زلال و روان است و بسترش فوق‌العاده تمیز و خالی از زباله و مانع. البته شاید این‌طور که آندره از واژهٔ رودخانه استفاده کرد، نتوانیم اسمش را رودخانه بگذاریم؛ شاید یک نهر بزرگ درست‌تر باشد (خب من اینجا لابد باید به عقب برگردم و سطرهای قبل را اصلاح کنم و از اول بنویسم که بین راه به نهری رسیدیم ـ و نه رودخانه‌ای ـ وگرنه خواننده پی می‌برد که من فرق رودخانه و نهر را نمی‌دانم و آن وقت کمی آبروریزی می‌شود، اما بگذار همین‌طور بماند).

توی راه دائم انگلیسی حرف می‌زنیم. انگلیسی حرف زدن با آدم‌هایی که زبان اصلی‌شان انگلیسی نیست صفایی دارد! هر دو با یک مشت واژه‌های معین و به‌اصطلاح بی‌اینکه خیلی در قیدوبند درست یا غلط بودن جمله‌ها باشیم یا کسی ایرادمان را بگیرد، خیلی خودمانی و بی‌ریا حرف می‌زنیم و تمرین می‌کنیم. اما برای اینکه خیلی هم به قول مردم 'توی سر مال نزده باشم' باید بگویم راحت حرف می‌زنیم و این‌طور نیست که در فهماندن منظورمان دچار مشکل شویم، مگر گاهی که شنونده معنا را نمی‌گیرد و گوینده یا باید جمله را تکرار کند یا آن را با مثال و عبارتی دیگر برساند.

چیزی نمی‌گذرد که نمایی از یک قلعهٔ غول‌پیکر و قدیمی و فوق‌العاده زیبا به چشمم می‌نشیند: کتابخانهٔ بین‌المللی نسل جوان مونیخ.»

 

«سباستین» نوشتۀ منصور ضابطیان، نشر مثلث

 

منصور ضابطیان که همیشه آرزوی سفر به کوبا را داشته بالاخره  بار سفر می‌بندد و به این مجمع‌الجزایر واقع در دریای کارائیب می‌رود.

او با زبانی گیرا و صمیمی با جزئیات تمام از این قسمت آمریکای لاتین روایت می‌کند. «سباستین» هم مانند دیگر سفرنامه‌های ضابطیان با یک سری عکس رنگی در ابتدای کتاب و یک سری عکس سیاه و سفید در صفحات داخلی آن منتشر شده است.

اما چه شد که عنوان کتاب «سباستین» شد؟ ضابطیان اتاقی در خانۀ پیرزنی در کوبا اجاره می‌کند. صاحبخانه وقتی که مدارک او را می‌‌بیند Mansoor Zabetian را همانند سباستین تلفظ می‌کند. این طرز تلفظ به دل ضابطیان می‌نشیند و نام سفرنامه‌اش را از آن می‌گیرد.

در بخشی از سفرنامه «سباستیان» می‌خوانیم: «حالا دوباره برمی‌گردیم به فرودگاه هاوانا. آن هم بعد از ساعت‌ها پرواز. سه ساعت و نیم پرواز از تهران به مسکو، یک توقف دو ساعته در فرودگاه شرمتیف مسکو و بعد هم سیزده ساعت پرواز یکسره به هاوانا. طبیعی است که بعد از از سرگذراندن چنین مصیبتی، حوصله‌ی تنها چیزی که نیست معطلی در فرودگاه است. البته انتظار معطلی را داشتم. یک دوست نادیده‌ی ایرانی که دو هفته قبل از من به کوبا رفته بود، گفته بود حدود پنج ساعت در فرودگاه معطل مانده‌اند. دلیلش هم ظاهرا این بوده که پلیس فرودگاه هاوانا چند وقت پیش از بین وسایل چند نفر ایرانی، مواد مخدر پیدا می‌کند و کوبایی‌ها هم توی هر چیزی شوخی داشته باشند، این یکی به هیچ عنوان توی کت‌شان نمی‌رود. مرد لباس شخصی سوال‌های معمولی می‌پرسد. شغلم. درآمدم، برای چه آمده‌ام، کجا قرار است اقامت کنم و...و هرکدام را که جواب می‌دهم خودش هم شروع می‌کند به اظهار نظر! از دانستن شغلم هیجان زده می‌شود، درباره‌ی محلی که هاستل در آن است کلی اطلاعات می‌دهد و از آن تعریف می‌کند و آخر سر می‌گوید منتظر بمان!»

 

«سفر به سرزمین آریایی‌ها» نوشتۀ امیرحسین هاشمی‌مقدم، نشر سپیده‌باوران

 

«سفر به سرزمین آریایی‌ها» با جزئیات‌ بسیارش یکی از خواندنی‌ترین سفرنامه‌ها دربارۀ افغانستان است که در سالیان اخیر منتشر شده است. امیرحسین هاشمی‌مقدم یک انسان‌شناس است و توصیفاتش از مکان‌های باستانی شهرهای مختلف افغانستان یکی از کامل‌ترین توصیفات انسان‌شناختی در مورد ابنیه و آثار تاریخی شهرهای مختلف آن است. هرات، بامیان، کابل، مزارشریف و بلخ میزبان این مسافر ایرانی بودند تا او با جزئیات بسیار از آنها برایمان بگوید.

یکی از خواندنی‌ترین بخش های «سفر به سرزمین آریایی‌ها» مقدمۀ کتاب است که نویسنده در آن در مورد مهاجران افغانستانی حاضر در ایران و نگرش‌های اشتباه و مواجهه‌ای که ایرانیان به آن‌ها دارند می‌گوید.

در بخشی از این سفرنامه می‌خوانیم: «وقتی رسیدم به باغ، متوجه شدم که روزهای چهارشنبه تنها برای خانواده‌هاست و مجردها را راه نمی‌دهند. هر چه‌قدر توضیح دادم که در روزهای دیگر نمی‌توانم، نشد که نشد. همان‌جا روبه‌روی درب ایستادم و مستأصل نگاه می‌کردم. واقعا نمی‌توانستم کابل را بدون دیدن این باغ ترک کنم.

شاید ۱۰ دقیقه‌ای توی آفتاب ایستاده بودم. مردی آمد کنارم و پرسید که چرا این همه مدت آن‌جا ایستاده‌ام؟ فهمیدم که از مسئولین باغ است.

برایش توضیح دادم که از ایران آمده و شب هم دارم می‌روم مزارشریف. گذرنامه‌ام را نگاهی انداخت و رفت از تکت (بلیط)فروشی، برایم یک تکت برای بازدیدکنندگان خارجی گرفت به ۲۵۰ افغانی (برای خود افغانستانی‌ها ۲۰ افغانی است) و آمد تحویلم داد. چند بار هم تأکید کرد روی تکت را بخوانم تا مطمئن شوم که نوشته ۲۵۰ افغانی و بنابراین پول زیادی نگرفته‌اند.»

 

«سیبری اصلا جای سردی نیست!» نوشتۀ نازنین مطیعی، انتشارات ایرانشناسی

 

بخشی زیادی از این سفرنامۀ جذاب نازنین مطیعی به یکی از پهناورترین کشورهای جهان با قطار ترانس سیبری پیموده می‌شود. به قول خودش هم‌مسیر با طولانی‌ترین خط ریلی دنیا در سرزمین تزارها و بُلشُویک‌ها سفرش را آغاز کرد.

در سرتاسر«سیبری اصلا جای سردی نیست!» از رنگ و زیبایی، عطر خوش و تازگی غذاها، شیرینی‌های داغ خانگی، حمام‌های مخصوص روسی، معاشرت با آدم‌ها و خیلی چیزهای دیگر می‌خوانیم تا تصویری که از سیبری به واسطه فیلم‌ها در ذهنمان نقش‌بسته؛ یعنی سردترین جای دنیا بی‌جان شود.

نویسنده به زبان روسی مسلط است و این برای روس‌ها عجیب است. «پهناور، پهناورترین، هرچه می‌روی به پایانش نمی‌رسی… چه‌کسی گفته روسیه فقط مسکو و سن پترزبورگ است؟ سوار بر غول فلزی خروشان سُر می‌خورم در تایگای بی‌انتها، هم‌سو با لاجورد رودخانه‌ها و فیروزة آسمان، خورشید پوستم را می‌سوزاند، گرم است، گرم… اما همچنان عطر چای و طعم پیراشکی روسی که هرجا می‌رسم به آن مهمان می‌شوم، گرم‌تر از آفتاب سیبری است.

از نوای فریبنده بالالایکا تا پژواک تیز مورن‌خور، از گنبدهای پیازی‌شکل کلیساهای ارتدکس تا چرخ‌های عبادت معابد بودایی، از طعم روستایی بُرش تا اصالت ایلیاتی بوزا، از اورال تا آلتای تا بایکال… نه، هنوز خیلی مانده...

سیبری اصلاً جای سردی نیست! شرح سفرم در سیبری روسیه است. بخش زیادی از این مسیر را با قطار ترانس سیبری پیمودم. هم‌مسیر با طولانی‌ترین خط ریلی دنیا در سرزمین تزارها و بُلشُویک‌ها سفری را آغاز کردم که هنوز پایانی برای آن نمی‌بینم. این قلمرو، بی‌انتهاست.»

 

 

امتیاز: 5 (از 1 رأی )
نویسنده
لیلا شهبازیان
لیلا شهبازیان

نظرشما
کد را وارد کنید: *
عکس خوانده نمی‌شود
نظرهای دیگران
نظری وجود ندارد. شما اولین نفری باشید که نظر می دهد
آخرین اخبار مربوط به بیمه دات کام
قانون جدید افت قیمت خودرو