شرق: «تنها ما دوتا بودیم، من و مادرم. هنگامى که تابوت پدر را روى چرخدستى به اتاق آوردند، به یاد میز گردان رستورانها افتادم. مأموران کفنودفن سه تن بودند. چهرههاى بیرنگورو، کتهاى سیاه، کراواتهایى که گرهشان سر جاى خود نبود، شلوارهاى کوتاهتر از حد معمول، جورابهاى سفید و کفشهاى نرم. نه باوقار بودند، نه جدى، نمیدانستند با دستها و نگاههاى سرگردانشان چه کنند. لبخندى را که بر لبم نشست، از خود دور کردم. انگار محافظان یک باشگاه شبانه داشتند پدرم را بیرون میانداختند». این آغاز رمانی است با عنوان «شغل پدر» از سرژ شالاندون که بهتازگی چاپ جدیدی از آن با ترجمه مهستی بحرینی در نشر نیلوفر منتشر شده است. «شغل پدر» اولین بار در سال 2015 منتشر شد و با استقبال خوبی هم روبهرو شد. این رمان در همان سال انتشارش جایزهای به دست آورد که هرساله به یک اثر که از نظر فرم و محتوا درخور توجه باشد، اختصاص مییابد. شالاندون نویسنده و روزنامهنگاری تونسی است که البته بیشتر عمرش را در فرانسه بوده است.
او در رمان «شغل پدر» سرنوشت کودکی به نام امیل شولان را روایت کرده که پدری سلطهگر و مقتدر دارد و زندگیاش با این پدر تباه شده است. پدری که تا پایان رمان مشخص نمیشود که چه شغلی دارد اما معلوم است که او به همه و حتی خانوادهاش بیاعتماد است و به پارانویا مبتلاست. زمان داستان به دوران ریاستجمهوری شارل دوگل مربوط است. پدر امیل دراینمیان به آنارشیستها ملحق شده و در سرش به کشتن دوگل فکر میکند. او که آدمی سلطهگر است، امیل را هم مجبور کرده که با او همراهی کند و به شعارنویسی روی دیوارهای شهر بپردازد. امیل هم که کودکی بیش نیست، اقتدار پدر را پذیرفته و از این فراتر تا جایی پیش رفته که برای جلب رضایت او دلش میخواهد او آن کسی باشد که دوگل را میکشد. بهاینترتیب شالاندون در این رمان بر مسئله اقتدار و سلطه دست گذاشته و به واسطه روایت زندگی یک کودک، تصویری تلخ از سلطهگری به دست داده است. در بخشی دیگر از این رمان میخوانیم: «در اتاق پذیرایى بودم. پدر از پنجره به بیرون نگاه میکرد، زنش پشت سرش ایستاده بود. از من خواست که به اتاقم بروم و در را ببندم. به دفترچه طرحهایم پناه بردم که هرگاه میترسیدم آن را باز میکردم. روى تختم نشستم و نیمى از صفحه را با دقت رنگآمیزى کردم. ساحلى زرد و نارنجى، با سایههاى سفید درخشان. و همچنین آبى دریا، جنبشهاى موجهاى کفآلود. سپس کودکى را، خیلى بالا، در آسمانى بارانى کشیدم، با شلوار سبز، پیراهن سفید، موهاى آشفته. لبخندى بر لبهایش نشاندم و چشمهایش را بستم. در باد، در میان ابرها، شناور بود. با توپى در هر دست. سپس نخى به قوزک پایش بستم و او را مبدل به بادبادک کردم. همیشه در رؤیاى داشتن یک بادبادک بودم. با کیسهاى پلاستیکى و شاخههایى از درخت گیلاس بادبادکى براى خودم درست کرده بودم اما هیچگاه به پرواز درنیامد. براى اینکه نه بادى بود، نه ماسهاى، نه دریایى، نه بازویى به دور شانهام تا دستم را به سوى آسمان هدایت کند. نقاشیام به پایان رسید. امضا کردم: پیکاسو».
«مرد صدسالهای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد» عنوان یکی دیگر از کتابهایی است که بهتازگی در نشر نیلوفر بازچاپ شده است. نویسنده این رمان، یوناس یوناسن، از نویسندگان معاصر سوئدی است و فرزانه طاهری آن را به فارسی برگردانده است. یوناسن تحصیلات دانشگاهیاش را در دانشگاه یوتبری سپری کرد و پس از اتمام تحصیل به روزنامهنگاری پرداخت. در کنار آن بهعنوان مشاور رسانهای و تهیهکننده تلویزیونی هم فعالیت میکرد. او 45ساله بود که به فکر نوشتن رمان «مرد صدسالهای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد» افتاد، با این حال به حدی مشغله داشت که فرصت نوشتن پیدا نمیکرد. او سرانجام تمام کارهایش را رها کرد و به نقطهای دورافتاده رفت و فارغ از تمام دلمشغولیهای گذشتهاش به نوشتن رمان مشغول شد. شخصیت اصلی رمان «مرد صدسالهای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد» مردی است سالمند با نام آلن کارلسن که در خانه سالمندان به سر میبرد و در آنجا به صدسالگی رسیده است. اما او از زندگیاش در این محیط دلزده و خسته شده و میخواهد روز تولدش از پنجره آنجا فرار کند. او موفق میشود و در ایستگاه اتوبوس با پسر جوانی روبهرو میشود که از او میخواهد مراقب چمدانش باشد تا به دستشویی برود. پیرمرد همراه چمدان سوار اتوبوس میشود و سفری هیجانانگیز را شروع میکند. شخصیت اصلی قصه با چرچیل، ژنرال فرانکو، ترومن، استالین، کیم ایل سونگ و مائو ملاقات میکند. در جریان رویدادهای خاص مثل کنفرانس تهران، جنگ اسپانیا، جنگ کره و... قرار میگیرد. گذارش به اتاق شکنجه ساواک میافتد، ولی جان سالم به در میبرد. در آغاز این رمان میخوانیم: «آلن کارلسن، ایستاده در باغچهای که در سرتاسر یک ضلع خانه سالمندان ادامه داشت، مکث کرد. کت قهوهای و شلوار قهوهای به تن داشت و یک جفت دمپایی روفرشی قهوهای پایش بود. نمیخواست مد تازهای درست کند؛ در این سنوسال کمتر آدمی چنین میکند. داشت از جشن تولد خودش فرار میکرد، که باز از یک آدم صدساله بعید بود، بگذریم که حتی صدسالهشدن هم اتفاق نادری است. آلن به این فکر میکرد که باید تقلا کند و دوباره از پنجره خودش را بالا بکشد تا کفش و کلاهش را بردارد یا نه، اما وقتی دست برد و دید که کیف پول در جیب بغلش است، نتیجه گرفت که همین کافی است. تازه، خانم مدیر آلیس بارها اثبات کرده بود که حس ششم دارد و ممکن بود در همان لحظه به گمان اینکه کلکی در کار است، مشغول سرککشیدن در اتاقش باشد. آلن، با زانوهای قرچقرچیاش پا از باغچه که به بیرون میگذاشت، با خود گفت که بهتر است حالا که میتواند، راه بیفتد. در کیف پولش، تا جایی که به خاطر داشت، چند اسکناس صد کرونی ذخیره کرده بود -غنیمت بود، چون اگر میخواست مخفی شود، به پول نقد نیاز داشت. برگشت تا نگاه آخر را به خانه سالمندان بیندازد که -تا همین چند لحظه پیش- گمان میکرد آخرین اقامتگاهش روی کره زمین خواهد بود، و بعد به خودش گفت که میتواند وقتی دیگر بمیرد، در جایی دیگر».
منبع: sharghdaily-943188