جواد لگزیان
کتاب «فلسفه نظریه ادبی مدرن» نوشته پیتر زیما، متولد ۱۹۴۶، استاد ممتاز ادبیات تطبیقی و مدیر گروه ادبیات عمومی و تطبیقی دانشگاه کلاگنفورت اتریش، پژوهش درازدامنیست در مبادی فلسفی نظریه ادبی مدرن-فرمالیسم روسی، ساختارگرایی چک، ساختارگرایی فرانسوی، نقد نو، هرمنوتیک، نظریه خوانندهمحور (زیباشناسی دریافت)، نظریه انتقادی و مارکسیستی، نشانهشناسی، ساختارشکنی، و پستمدرنیسم که در کنار کتابهایی نظیر پیشدرآمدی بر نظریه ادبی تری ایگلتون و عمل نقد کاترین بلزی، که نظریه ادبی را بر بستر اجتماعیـسیاسی لحاظ کردهاند، برای علاقهمندان به زمینههای فلسفی برآمدن این جریان مهم ادبپژوهی سودمند خواهد بود. لبّ لباب این کتاب، که مدخلیست بر نظریهها، مسائل و مفاهیم نقد ادبی معاصر، آن است که فهم درست و دقیق نظریههای ادبی مدرن فقط در صورتی میسّر است که در بستر فلسفی و زیباشناختی زاینده و قوامبخششان لحاظ شوند، و مادامی که جدا از آن بستر، به چشم شماری مصطلحات ادبیِ صرف نگریسته شوند، رویکردهای ادبیِ صرفاً معارض یا موافقی به نظر خواهند آمد که خصلت و اهداف اصلیشان آشکار نمیشود. کتاب در نه فصل مبانی فلسفی و زیباشناختی نظریههای ادبی، «نقد نو» انگلیسیـآمریکایی و فرمالیسم روسی، ساختارگرایی چک بین کانت، هگل، و آوانگارد، مسائل نقد خواننده-پاسخ: از هرمنوتیک تا پدیدارشناسی، از مارکسیسم به نظریه انتقادی و پستمدرنیسم، زیباشناسی نشانهشناسی: گریماس، اکو، بارت، زیباشناسی نیچهای ساختارشکنی، زیباشناسی پستمدرن لیوتار ـ تلقی کانت از مفهوم شکوهمندی و در تدارک نظریه انتقادی ادبیات عمدتا توصیف، توضیح، و نقادی این فکر است که پارهای از مهمترین نظریههای ادبی را میتوان متعلق به زیباشناسی کانتی، هگلی، یا نیچهای دانست، و دیگر اینکه اختلافات و تعارضات این نظریهها درنهایت ناشی از مغایرت و ناسازگاری بنیادین این سه دستگاه فلسفیست و بحث بعدی و تکمیلی این است که، به دلایل گوناگون، نظریات ادبی مُلهم از کانت و نیچه بر «سطح بیان»، تأکید دارند، حال آنکه نظریههایی که صبغه هگلی دارند «سطح محتوا» یا جنبههای مفهومی هنر و ادبیات را برجسته میکنند. «فلسفه نظریه ادبی مدرن» تلاش در جهت ارائه نظریهای دیالوژیک (گفتوگومحور) است که نشان میدهد متون ادبی، از سویی، به تعبیر کانت و کانتیها، «عاری از مفهوم»اند، و بهدرستی تأکید دارند که تفسیر و فرایند «دریافت» بهاصطلاح «پایان باز» دارند؛ از سوی دیگر، خواهیم دید که تفسیر و «دریافت» دلبخواه و «مِنعندی» نیستند، بلکه در همه حال، به وساطت ساختارهای آوایی، معناشناختی، نحوی و روایی، که وجودشان بلاانکار است، صورت میپذیرند. از نگاه پیتر زیما مقوله «عاری از مفهوم» کانت، رویکرد بلاغی نیچه، و «تمامیت» مفهوماً تعریفپذیر هگل هیچیک تمامی حقیقت نیستند بلکه حقیقت را ــ اگر اصلاً وجود داشته باشد ــ باید در ارتباط میان دو امر تعریفپذیر و تعریفناپذیر جُست و شوربختانه، این نقطه حساس را نمیتوان با دقت ریاضی تعیین کرد. تنها راه نزدیکشدن به آن اتخاذ رهیافتی گفتوگومحور (دیالوژیک) است که با استفاده از آن بتوان «سازه»های مختلف ابژه واحدی را در نظریههای «ناهمگون» با هم مقایسه کرد. این دو مفهوم ــ «سازه» و «ناهمگون» ــ مهماند، زیرا برای پرهیز از سوءتعبیر محاکاتی ــ که گفتمان نظریه یا ادبیات را بازتاب واقعیت تلقی میکند ــ باید با نشانهشناسها و سازهگرایان همصدا شویم که هر گفتمان نظری اُبژههایش را به طریق خاصی میسازد، مطابق برخی سازوکارهای معین زبانشناسی. این جزئیات نظری و ایدئولوژیک نظریهها تا حدی ناهمگونی آنها را توضیح میدهد، زیرا همه نظریهها اُبژههایشان را موافق دیدگاه سیاسیـاجتماعی خاصی میسازند که بعضاً با نظرگاههای دیگر نظریات سازگار نیستند. و البته این ناهمگونی گزیرناپذیر، که حاصل تفاوتهای ایدئولوژیک جوامع است، نهفقط عیب و ایراد و مانع تفاهم نیست، بلکه امتیاز و اعتبار ارتباطات علمی محسوب میشود، چراکه توافق میان نظریههایی که بر سر موضوع خاصی اختلاف ایدئولوژیک دارند جالبتر و واردتر است از توافق در درون یک گروه یا مکتب نظری. پیتر زیما تأکید دارد چه بسا گفتوگوی نظری میانگفتمانی به کشف جنبهها و عناصری بینجامد که چنانچه ما خود را یکسویه به یک چشمانداز محدود میکردیم شاید هرگز به آنها دست نمییافتیم. بالطبع، مقایسه نظریهها و تفاسیرشان جایگزین مناسبی برای یک گفتوگوی زنده و واقعی نیست، یعنی رویارویی واقعی بین مواضع نظری که لامحاله بر مبانی ایدئولوژیک استوارند. با این حال، چنین گفتوگویی ظاهراً جذابترین بدیل در مقابل هرمنوتیکِ سنتیست که متن را یکطرفه با معنای رویکردهای یادشده همانند میداند. نظریه، اگرچه دیگر به معنای جستوجوی حقایق ابدی یا عینیت نیست، تا حدودی به کلیت و جامعیت چشم دارد، اما کلیت و جامعیتی که به شکل انتزاعی و خردگرایانه تحمیل نمیشود، بلکه از راه گفتوگوی دائمی میان مواضع جزئی و ناهمگون به دست میآید. برای نمونه زیما از رمان «در جستوجوی زمان ازدسترفته» مارسل پروست میگوید که همچون نوشتههای جورج الیوت، کافکا، و کامو، از رویکردهای متعدد و گوناگون نظری و ایدئولوژیک تفسیر شده است: هرسال که میگذرد تفسیرهای جدیدی از این متن بیرون میآید و نشان میدهد که نمیتوان آن را با معناهای مارکسیستی، فمینیستی، روانکاوانه، یا شالودهشکنانه، یا «اُبژههای زیباشناختی» (تعبیر موکارژُفسکی)، همانند پنداشت. با وجود این، تفاسیر مزبور صرفا «عاری از مفهوم» نیستند، چون که تفسیرهای ناهمگن کراراً در نقاط مهم به هم میرسند. از جمله این نقاطْ ضعیفشدن ساختار روایی یا نحو رمان است. این فرایند را نظریهپردازانی چند مشاهده و توصیف کردهاند، مانند آدورنو در زمینه «نظریه انتقادی»، میشل گریمو در زمینه روانکاوی، ژیل دُلوز در بستر فلسفهای که پستمدرن محسوب میشود، و ژرژ پوله از دیدگاه پدیدارشناسی. در حالی که آدورنو و میشل زرافا بیرمقشدن ساختار روایی رمان پروست را در سطح جامعهشناختی ارزیابی کرده، آن را به بحران سوژه فردی ربط میدهند، میشل گریمو با توصیف دقیق و موشکافانه نشان میدهد که پروست تداعیهای رؤیاگونه را جایگزین شگردهای روایی و نحوی میکند: «بررسی سمبولیسم نام مادام کامبرهمر نشان میدهد که تمامی اثر پروست تا چه حد همانند رؤیا عمل میکند». هرکس باور داشته باشد گفتمانهای «خردباوری انتقادی» و روانکاوی واقعاً ناهمگون نیستند، نظر به اینکه آدورنو و هابرماس کوشیدهاند روانکاوی را با نظریههایشان تلفیق کنند، میتواند به بازسازی ژیل دُلوز از رمان پروست در پروست و نشانهها مراجعه کند که در آن، رمان مزبور دارای ساختاری همبسته توصیف شده که، به بیان آدورنو، نقد رادیکال رمان سنتی با ساختار سلسلهمراتبیست، یعنی نقد روایت خطی. و بالاخره، ژرژ پوله هم توجه ما را به همین جنبه ساختاری رمان پروست جلب کرده، نشان میدهد که این متن گاهشماری روایی و علیت را به بینشی «فضایی»، و به عبارت دیگر زمان را به فضا تبدیل کرده است.
منبع: sharghdaily-920825