پانیذ زرتابی: گی دو موپَسان در کنار گوستاو فلوبر و امیل زولا و بالزاک از نویسندگان مطرح ادبیات فرانسه است که او را استاد فُرم داستان کوتاه و نیز نماینده مکتب طبیعتگرا میدانند. موپسان قریحه خود را در فُرمهای ادبی مختلف، داستان کوتاه و رمان و سفرنامه و شعر آزمود اما بیشتر شهرت خود را وامدار داستانهای کوتاهش است. تا حدی که برخی از منتقدان ادبی، موپسان را در کنار چخوف بزرگترین استاد داستان کوتاه در ادبیات جهان خواندهاند. طبیعتگرایی موپسان اما منحصربهفرد است و به بدبینی انسانشناختی شوپنهاور نزدیک است که به شر و خشونت درون طبیعت انسان اشاره دارد. «روکِ کوچولو» یکی از مجموعه داستانهای کوتاه موپسان است که اخیرا با هشت داستان و ترجمه آنت آبکه در انتشارات نگاه منتشر شده است. «لوئیز روکِ کوچولو»، «کشتی شکسته»، «دوشیزه پرل»، «روزالی پرودان»، «دوباره گربهها»، «زنِ نجاتیافته»، «ژولی رومَن» و «آمابلِ پیر» عناوین داستانهای کوتاه این کتاب است. موپسان معتقد است نویسندگان عینی بهجای اینکه حالت روحی شخصیتی را بهتفصیل شرح دهند، کنش یا حرکتی را میجویند که آن وضعیت روحی در شرایطی مشخص بیبروبرگرد به فرد تحمیل میکند. این نویسندگان باعث میشوند شخص از ابتدا تا انتهای کتاب بهگونهای رفتار کند که تمام اعمال و حرکاتش انعکاس سرشت درونی، همه افکار، کل خواستهها یا تردیدهایش باشد. بنابراین بهجای اینکه روانشناسی را عیان کنند پنهانش میسازند و آن را چارچوب اثر میکنند. موپسان همچنین اعتقاد دارد که نویسنده واقعگرا یا طبیعتگرا باید همانگونه که خود او تحت تأثیر نمایش زندگی قرار گرفته است، واقعیت را موبهمو بازسازی کند. مجموعه داستانهای کوتاهِ «روک کوچولو»، داستانهایی مملو از کشمکش کورسوهای امید و امواج ناامیدی است و خواننده میان امید و ناامیدی در نوسان است. چنانکه در کتاب «موپسان پیش از فروید» نیز آمده است برخی نویسندگان دانش شهودی برای درک پدیدههای پیچیده روانی دیگران دارند و موپسان ازجمله این نویسندگان است که تضادهای عمیق و نهفته در عمق روان انسانها را از طریق ساخت شخصیتهای واقعی و ملموس به تصویر میکشد. زنان از شخصیتهای پرتکرار موپسان در داستانهایش است و در داستانِ «لوئیز روک کوچولو» نیز روایتی از مواجهه خشونت و جنسیت به دست میدهد. داستان با تصویر جنایتی هولناک آغاز میشود و موپسان با روایت پیرامون شاهدی که جسد را پیدا میکند و نقشهبرداری از طبیعتِ روستای داستان ذهنِ خواننده را آماده میکند: «عابر پیادهای به نام مِدریک رومپل، که مردم در حالت خودمانی مِدری صدایش میکردند، سر ساعت همیشگی از پستخانۀ روئیلوتور بیرون آمد. با قدمهای بلندی چون کهنهسربازان از میان شهر کوچکشان گذشت؛ ابتدا از وسط علفزارهای ویوم عبور کرد، سپس به حاشیۀ رود برندیی رسید که با پیگرفتن جریان آن میتوانست به روستای کاروولَن برسد، یعنی جایی که انشعاب آن آغاز میشد. سریع راه میرفت، در امتداد رودخانۀ باریکی که کف میکرد و میخروشید و میجوشید و در بستر پر از علفش، در زیرِ طاقی از درختان بید، بهسرعت جریان داشت. در اطرافِ سنگهای بزرگی که مسیر آب را سد میکردند، آب برآمده میشد، شبیه به کراواتی که گره کفآلودی داشته باشد. جابهجا آبشارهای کوچکِ غالباً ناپیدایی روان بود که زیر برگها و گیاههای رونده و سقفی از سبزهها، صدای بلند غضبآلود و دلنشینی داشت؛ سپس در دورتر، ساحلها فراختر میشد و به رودخانۀ کوچکِ آرامی میرسیدیم که آنجا ماهیهای قزلآلا میان سبزههایی شنا میکردند که ته جویبارهای آرام موج میزند. مِدریک همچنان میرفت، بیآنکه چیزی ببیند؛ تنها یک اندیشه در سر داشت: «اولین نامهم برای خونۀ پوآورونه؛ چون نامهای هم برای آقای رونارده دارم، پس باید از مسیر جنگل برم». روی روپوش آبیاش کمربند چرم سیاهی را محکم بسته بود و با قدمهای سریع و منظم از کنار ردیف سبز درختان بید میگذشت؛ عصایش هم که چوبدستی محکمی از جنس راج بود، همگام با او قدم برمیداشت. او از برندیی عبور کرد، از روی پلی که درواقع فقط یک درخت بود و آن را از طرفی به طرف دیگر انداخته بودند و تنها حفاظش طنابی بود که به دو تیرک در ساحلهای رود نصب کرده بودند. جنگل متعلق به آقای رونارده بود، شهردار کاروولَن، بزرگترین ملّاک منطقه؛ این جنگل نوعی بیشه با درختان کهنسال و عظیم بود که چون ستونهایی راست ایستاده بود و در طول نیمفرسخ در کرانۀ چپ نهری گسترده شده بود که حکم مرزِ این طاقِ پرشاخوبرگ بزرگ را داشت. در امتداد آب، بوتههای بزرگی روییده بود که نور آفتاب بر آنها میتابید؛ اما زیر درختان جنگل چیزی جز خزه یافت نمیشد، خزهای ضخیم و نرم و شُل که در هوای راکد بوی خفیف کپک و شاخههای مرده را متصاعد میکرد. مِدریک قدمهایش را کُند کرد... همینکه دوباره کلاهش را به سر گذاشت و با قدمهای سریع به راه افتاد، پای درختی چشمش به چاقویی افتاد، یک چاقوی کوچک بچگانه. وقتی آن را از زمین برداشت، یک انگشتانۀ خیاطی هم پیدا کرد، سپس دو قدم آنسوتر، یک سوزندان دید. اشیا را برداشت و با خود فکر کرد: «اونها رو به آقای شهردار میسپرم» و باز به راه افتاد؛ اما حالا حواسش را جمع کرده و مدام منتظر بود که چیزهای دیگری پیدا کند. ناگهان سر جایش میخکوب شد، گویی به مانعی چوبی برخورده باشد؛ زیرا در فاصلۀ دهقدمیاش کودکی کاملاً برهنه به پشت بر خزهها خفته و دراز افتاده بود. دخترکی حدوداً دوازدهساله بود... مِدریک شروع کرد پاورچینپاورچین جلورفتن، گویی از خطری میترسید؛ چشمانش را گرد کرده بود... دخترک مرده بود؛ و او در صحنۀ جنایت حضور داشت. با این فکر، لرزی در پهلوهایش احساس کرد، هرچند که خودش کهنهسرباز بود. ضمناً چنین اتفاقی، یک قتل، قتل یک کودک، در منطقۀ آنها بهقدری نادر بود که نمیتوانست چیزی را که میبیند باور کند». موپسان با تصویر صحنه جنایت رفتهرفته به شخصیت رونارده میرسد، مردی متمول و قدرتمند که بعد از تجاوز به دختری نوجوان دچار تحولات روانی میشود. موپسان با واکاوی نیروی مقاومتناپذیر نفسانیات در رونارده، تناقضات روانی او را نشان میدهد که بین کنارآمدن با واقعیت خود و جنایتی که مرتکب شده و فروپاشی روانی و مرگ خودخواسته در نوسان است. موپسان در این داستان به نسبتِ قانون و قدرت نیز میپردازد و از همان ابتدای داستان به این مقوله توجه میکند، وقتی مِدریک فکر میکند برای شناسایی جسد پارچه روی صورت مقتول را بردارد اما بلافاصله به قانون فکر میکند که رکن تعیینکننده است و هیچچیز از دستش در نمیرود، پس نباید وضعیت جسد را به هم بزند تا بررسیهای قانونی درست انجام بگیرد با این دیدگاه، او به سمت خانه شهردار میشتابد تا خبر این جنایت را به مردان قانون و نظم بسپارد. اما به دلیل فقدان شواهد ابتدا جنایت را به گردن بیگانهای میاندازند که چندی پیش روستا را ترک کرده است و بعد که ادله دیگری پیدا میشود و مظنونان جدید که هر سه از افراد برجسته و مشهورند، بهسرعت تبرئه میشوند. قانون و عدالت اینجا شکست میخورد، اما مکافات و جنون گریبان قاتل را میگیرد و او را رفتهرفته به نابودی میکشاند.
منبع: sharghdaily-919903