حمیدرضا عظیمی، روزنامهنگار: نزدیک غروب است. هنگامه بالاآمدن خاکستری! وقت دلچرکینشدن آسمان. زمانه آن است که سیاهی شب بالا بزند و خودش را روی سر آسمان هوار کند. یک قدم تا تاریکی باقی مانده است. اما آن آخر آسمان؛ جای نزدیک به فراخنای افق! رنگی نارنجی خودش را توی دل آسمان جا کرده است. از غرب به جنوب غرب خودش را کشیده، امتداد داده و دارد برای ساکنان زمین دلبری میکند؛ اما کمی بالاتر تودهای از تاریکی، دارد آسمان را فتح میکند و خودش را به ناخودآگاه نارنجی آسمان میرساند. دارد کمکم شب میشود... . اینجا بازار مکاره دنیاست. گروهگروه آمدهاند. هیاهویی است. از هر سر صدایی برمیخیزد و توی فضا میپیچد! در آن میانه جنگ آواهای ناهنجار، صدایی خودش را توی گوشم میخیزاند. آوایی حزین! صدای خشخش جارویی با آوای مشتی مرتضی، مخلوط میشود؛ خودش را توی آن هیاهو و رفتوآمد آدمها جای میدهد. انگار دارد داد میزند: «آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید/ نان به سفره جامهتان بر تن/ یک نفر در آب میخواند شما را/ موج سنگین را به دست خسته میکوبد...». مشتی مرتضی میخوانَد و با جاروی بلند خود، راههای نرفته را میرود. مشتی مرتضی (مشتی را من به او میگویم) صورتی چروک دارد. چینهای صورتش روایت سفر به ماچین روزگار است. داستان رفتنها و رفتنها و نرسیدن و نرسیدنها. دمی دل به دل مشتی میدهم. از اوضاع میپرسم و از احوال. مثل همه آدمهای این سرزمین است. همه آنهایی که در آن پاییندست بین تمام رؤیاهای رفتهشان میلولند و عاقبت به کفهای نان بسنده میکنند. قوتشان لایموت میشود و ریسمان فردایشان به امروز گره میخورد؛ گره کور! قصه کارگران این دیار از قضا مکرر است. و از هر زبان هم که بشنوی نامکرر. انگار این قصهها همان غصهها را روایت میکنند، با زبانی دیگر!
تکرار نامکرر یک درد
قصه مشتی مرتضی هم همین است. مثل تمام قصههایی که تا حالا شنیدهاید. مثل تمام قصههایی که دارید توی خیابان میبینید. از صبح تا شام. قصه مشتی مرتضی هم قصه تمام آدمهایی است که داشتن سفرهای معمول، آرزویشان شده است. آقا مرتضی حدود 60 سال دارد. جارویش را همه جا به دوش میکشد و از صبح تا شب اینجا؛ جایی که شبیه بازار مکاره است، بازمانده رفتوآمد آدمها را رفت و روب میکند. دم به دمش که میدهی؛ کنارش که مینشینی آهی میکشد و سر قصه را از اینجا آغاز میکند: من دیر زن گرفتم. سه تا بچه دارم. کوچکترینش 20 سال دارد. بزرگترینشان که ازدواج کرده و خودش صاحب خانه و زندگی است؛ اما دختر و پسری هم در خانه دارم. الحمدلله بچههایم خوب هستند. کمتوقعاند. اینجا که میرسد آهی از اعماق وجودش میکشد؛ همانجایی که برخی آن را سویدای دل میگویند. انگار حسرتی در او نهفته است: هم دخترم و هم پسر کوچکم که هر دو در خانه هستند جواناند. شرایط کار تا حالا برایشان نبوده. دخترم 28 سال دارد و خانه نشسته و پسرم دانشجوست. خرجیاش را برادر بزرگش میدهد؛ چون از عهده من برنمیآید. دلم گاهی برایشان میسوزد؛ اما کاری از دستم برنمیآید. بالاخره جواناند، چیزهایی را در جامعه میبینند و دلشان میخواهد؛ اما من نمیتوانم. چشمهای مش مرتضی وق میزند؛ سایهای مبهم روی دوش نگاهش نشسته و غم توی صدایش خانه کرده است. شاید اگر خجالت نمیکشید، زار میزد؛ اما انگار غرور مردانهای که این نسل دارند، جلوی آن را میگیرد. از اوضاع کار میپرسم: ببین اینجا ما کارگر شرکتی هستیم. کارمان خدمات است. برنامههایی مثل این نمایشگاه که باشد، ما را چند روزی میفرستند تا نظافت کنیم. بقیه روزها هم هر جا کار باشد، میرویم. اینطور نیست که استخدام باشیم. اینجا بچههای دیگری هم هستند که مثل ما کار میکنند؛ اما آنها از این گاریها دارند. بار غرفههای نمایشگاهی را جابهجا میکنند و کرایهاش را میگیرند. نمیدانم اما فکر میکنم آنها وضعشان بهتر از ما باشد. مش مرتضی واگویه میکند. حرف میزند و گاه از زمین و زمان هم گله دارد. او دلخوریاش از زمانه است. زمانهای که او را در وضعی بد قرار داده است، در میان حرفهایش بر این هم تأکید داشت که غصه امروز را نمیخورد و طبیعتا دیروز هم گذشته است. درد مش مرتضی فرداست. فردایی مبهم. به قول خودش تا امروز توانسته و کار کرده است، اگر فردا طوریاش بشود و نتواند کار کند، چه؟ آن وقت چه باید کرد.
زیر گرمای زمستانه
از داخل سالن تولید تا آن پستو، نسبتا راه طولانی است. یک چیزی آنجا هست که آدم را جذب میکند. مثل آهنی که به سوی آهنربا کشیده میشود، آن سو، جذب میشوم. از لابهلای کلی خرتوپرت و ابزارآلات تولید (آنهم به شکل سنتی) از مسیر چیزی شبیه چرخ دوخت (که هرکدام یک اپراتور دارد)، به سوی اتاقک آن آخر میروم. صدای آتش میآید. نمیدانم صدای کوره را تا حالا شنیدهاید یا نه. حتی صدای موتورخانه شوفاژ را؟ گاهی صدا چنان است که رعب توی دلت میافتد. داخل اتاق بوی قابلمهای خالی را میدهد که یک ساعت روی شعله زیاد اجاق گاز مانده است. دودی کمرنگ فضای اتاقک را گرفته است. بوی آهن داغ زیر بینیام میزند و سرفهای میرا سراغم را میگیرد. پنجره کوچکی باز است تا حجم دود داخل اتاقک کم شود. دود بهسختی در و دیوار اتاق را چسبیده و به این راحتی بیرون نمیرود. مردی با موهای جوگندمی پشت ماشین دارد کار میکند. مردی که از وجناتش و از رنگ محاسنش مشخص است فرازوفرود دنیا را دیده است. سلامی و علیکی بین ما ردوبدل میشود. زود حالتی از ذهن میگذرد و سؤالی آن میان شکوفا میشود. در هوای سرد ماندن در این اتاق، طاقت سنگ میخواهد، اینکه او در تابستان اینجا چطور کار میکند، خودش معمایی است؟ کارش دقت لازم دارد. کوره و دستگاه پرس دست به دست هم دادهاند و علیه او بسیج شدهاند. کافی است چشم چپ کند. کافی است حواسش به روزمره زندگی پرت شود. کافی است کمی فکر اجاره خانه باشد یا فکر خرج بچه مدرسهایاش. اگر فکر جهیزیه دختر دم بخت باشد که واویلاست. چشم چپ کند، دستش زیر دستگاه پرس داغ گیر کرده و رؤیاهایش بر باد میرود؛ سلامتیاش قبلتر از آن. محمد آقا هم مثل همه کارگران است. مشکلاتش مثل مشکلات دیگران است. حالا کمی هم این وسط توفیر دارد. یکی دخترش دم بخت است و گرفتار مسائل اوست. دیگری مادری پیر دارد. یکی زنش به قهر رفته است. دیگری اجاره خانهاش چند برابر شده است. محمد آقا میگوید: البته من خدا را شکر میکنم، باز وضع ما بهتر از خیلیهاست. دستکم میدانیم اگر سالم بازنشست شویم؛ آن آخر عمری لنگ خرید نان نیستیم الان با این وضع که در بازار کار وجود دارد و سوءاستفادههایی که از آنها میشود، جمعیت زیادی خواهند بود که در دوران بازنشستگی با مشکل مواجه خواهند شد. محمد اینها را با آه و افسوس میگوید و تأکید دارد که چند تا از دوستانش در این وضعاند؛ یعنی کار میکنند؛ اما از هیچ نوع حقوق و مزایای حداقلی که از طرف وزارت کار تصویب شده و حق کارگران است، برخوردار نیستند. این دیگر از آن حرفهاست. کسی که خودش کار خطرناکی دارد و به نظر شرایطش خوب نیست؛ فکر این و آن است که فردا اگر بیاید، چه شرایطی خواهند داشت. اینجا انگار آینده موجودیتی واضح و آشکار ندارد. همهاش لای زرورق ابهام پیچیده شده است.
به وقت نیمهشب
شب از نیمه گذشته است. خیابان خلوت است. از مسافرت چندروزه برگشتهایم و منتظر تاکسی اینترنتی داریم اختلاط میکنیم. مردی میانسال حدودا 40ساله با پرایدی مشکی از راه میرسد. ماشینی که همینطور در حالت عادی به آن مشکوکید، چه رسد به اینکه صدایی هم از داخل آن بلند شود. هزار نذر و نیاز میکنید که شاید سالم به مقصد برسید. تمام ذهنیتم با دیدن ماشین این است که واقعا چه شد صنعت نازپرورده خودرو با آن میزان از انحصار، دلش آمده دست از سر این دستپرورده خودش بردارد؟ بیآنکه دنبال پاسخ باشم، مطابق همه حالات گپزدن را با راننده آغاز میکنم. حال و احوالپرسیدن انگار یک شیوهنامه شده است. درست همه چیز از همینجا آغاز میشود. رسول بچه روستاست. خودش این را میگوید و ادامه میدهد: من از روستایی در اطراف زنجان آمدهام تهران. از 12سالگی توی کوچهپسکوچههای تهران دویدهام. همین امروز هم دارم میدوم؛ اما هیچ به هیچ. رسول از نرسیدنهایش میگوید و بغض میکند. اینکه هی دویده و هی نرسیده است. این را بهعنوان بزرگترین حسرتش نام میبرد و دو تا بچه دارد و بدتر اینکه خانوادهاش در همان زنجان حضور دارند. زنش معلم است و بهایندلیل که انتقالی نمیدهند، آنجا مانده و بچهها را بزرگ میکند. رسول هم روز تا شب پشت فرمان ماشین است. میگوید: آن زمان که بچه بودم، با پدرم کار میکردم، باربری. بعد هم که بزرگ شدم، خاور خریدم و کار کردم. الان هم روزها روی خاور کار میکنم و شبها تاکسی اینترنتی هستم. هرچه هم تلاش میکنم، به جایی نرسیدهام. این هم وضع زندگیام، چه رسد به فردا؟ نمیدانم مردمان را چه میشود. تمام کسانی که کار دارند، نگران فردا هستند. ندارند، باز هم نگران فردا هستند. دو جا کار میکنند، باز هم نگران فردا هستند. یک جا هم کار کنند، باز نگران فردا هستند. راستی اگر فردا بیاید، چه؟ اگر فردا بیاید، چه میشود؟
منبع: sharghdaily-908985