چهاردهم و پانزدهم جولاي ٢٠١٨، درست ٢٣٠ سال بعد از فتح قلعه مخوف باستيل توسط شورشيان فرانسوي كه به انقلاب اين كشور منجر شد، دوباره شاهد جشنهاي خياباني و پرشور مردم فرانسه بوديم. جشنهايي از سر شب تا پاسي از صبح. جشنهايي مزين به پرچم سهرنگ فرانسه. جشني تركيب شده با جشن ملي روز باستيل. جشني به خاطر پيروزي در جام جهاني و آوردن جام به خانه. صدها سال از جشني به جشن ديگر. از رقصي به رقص ديگر.
پاريس آنقدر مركز توجه است كه هر استاني در ايران شهري به نام «پاريس كوچولو» درون خودش دارد. انگار شهر بودن را بايد در مقايسه با پاريس به اثبات رساند؛ پاريسي كه يك روز با قيام مردمش و تسخير زندان باستيل، نماد قدرت سلطنت، اولين جمهوري دنيا را به تثبيت ميرساند و روزي ديگر در دل خودش هنرمندان را پرورش ميدهد و مرزهاي هنر را جابهجا ميكند و روزي ديگر ميشود بستري براي شكلگيري هستههاي مقاومت براي مبارزه با اشغال نازيها و يك روز هم ميشود مركز اعتراضات و اعتصابات دانشجويي كارگري در مه ١٩٦٨.
زندگي مردم پاريس با جشن گره خورده. آنها حتي در تظاهراتهاي سياسي و ضد دولتيشان هم موزيك مينوازند و دست در دست هم به خواندن سرود مشغول ميشوند. همان موقعي كه با هم ميخوانند «جمهوري در فرانسه روسپي شده و در پيادهرو ديكتاتوري حاكم شده» هم ميخندند و دست ميزنند و ميرقصند. همنوا با آهنگي از گروه اعتراضي HK. آنها منتظرند براي شادي و هيچ فرصتي را در اين راه از دست نميدهند. حالا فوتبال يك فرصت بينظير براي آنها فراهم ساخته. فرصتي براي چند روز جشن گرفتن. جشني همراه با سهرنگ پرچم اين كشور كه افتاده روي برج ايفل، روي ديوار برجها. پرچمي كه توسط جتها در آسمان ساخته ميشود تا به مردم يادآوري كند كه تمام اين موفقيتها در زير سايه اين پرچم حاصل شده كه جشن شما با اين سهرنگ گره خورده. اتحادي كه براي خارجيها هم خيلي اهميت داشته و دارد. به قدري كه كيشلوفسكي، كارگردان مشهور لهستاني، سه تا از شاهكارهايش را بر اساس همين سه رنگ ميسازد؛ آبي، سفيد و قرمز. انگار براي همه مردم دنيا مهم است كه فرانسه، فرانسه بماند. پاريس، پاريس بماند تا باز هم بشود ميعادگاه دلدادگان و روشنفكران و هنرمندان جهان. همين بود كه بعد از حمله تروريستي به فرانسه، همه مردم دنيا با هشتگ prayforparis# به اين كشتار واكنش نشان دادند. ميپذيرم كه بخشي از اين همدردي تحت تاثير تبليغات و جو بوده، ميپذيرم كه بسياري از مردمي كه آن هشتگ را كار كردند اصلا چيزي به جز برج ايفل در مورد پاريس نشنيده بودند، اما بايد بپذيريم كه روح ناخودآگاه جمعي مردم دنيا احترام زيادي براي اين شهر قائل است. شهر شب. شهر كافهها. شهر عاشقان.
از لحظهاي كه داور آرژانتيني سوت پايان بازي را به صدا درآورد و فرانسه را به عنوان قهرمان جام جهاني روسيه معرفي كرد، مردم وسط خيابان بودند تا لحظه آمدن بازيكنان تيم ملي كشورشان به پاريس همراه با جام قهرماني. ميليونها فرانسوي از نژادهاي مختلف دور هم جمع شدند تا شكرگزار فوتبال باشند كه فرصتي دوباره به آنها داده براي شادي. براي خارج شدن از نُرمهاي خشك هر روزه. براي جدا شدن از مبادي آداب بودن كه انگار بعضي وقتها دل مردم شهر متمدن پاريس لك ميزند براي آن. براي آنارشيست بودن. همان طور كه خواننده جوانشان «زاز» وسط خيابان رو به شخصيتي خيالي كه همهچيزش پول و جواهرات است ميخواند: من به پول تو نيازي ندارم/ من جور ديگري هستم/ من بلند حرف ميزنم، با دست غذا ميخورم، من اينجوريام/ من عشق ميخواهم/ به حقيقت زندگي من خوشآمدي. با لباسي بينهايت ساده. با صورتي بدون آرايش. با دو نوازنده در كنارش. با صدايي كه هنگام خواندن گام بالا ميگيرد ولي اهميتي ندارد.
شهري متشكل از انواع و اقسام تفكرات. با تضارب آرا. جايي كه چپها و ليبرالها و سوسياليستها و آنارشيستها و مذهبيها كنار هم جمع شدهاند و با هم زندگي ميكنند. دو چيزي كه در اين سالها بيشترين توان را براي كنار هم قرار دادن اين آدمها داشته يكي هنر است و ديگري فوتبال. اين واقعيت را بايد بپذيريم كه پاريس ديگر فقط شهر عشاق نيست، بلكه شهر فوتبال هم هست. به قول پوگبا، فرانسه خانه فوتبال است كه جام به آنجا برگشته. بعد از بيست سال كه فرانسويها در خانه موفق شدند برزيل را در فينال با سه گل نابود كنند، اينبار در فينال از خجالت كرواسي در آمدند و آنها را هم با چهار گل بدرقه كردند. قطب جديد فوتبال دنيا قطعا فرانسه است. تيمي كه در بيست سال اخير بيشترين افتخار ملي را داشته. سه بار حضور در فينال جام جهاني و دو بار قهرماني جهان و قهرماني و نايب قهرماني اروپا. بله، از اين به بعد به ادبيات و سينما و نقاشي و فرهنگ و تمدن بايد فوتبال را هم اضافه كنيم. پاريس هر روز دلبرتر از گذشته ميشود براي مردم دنيا.
البته كه بوده. كافي است پاريس را در آيينه نوشتههاي مسافرانش جستوجو كنيم. هنرمنداني كه مدتي مهمان اين شهر بودند. اسكات فيتزجرالد، ماريو بارگاس يوسا، ماركز، ازرا پاند، پيكاسو و كلي هنرمند بنام ديگر به اضافه ارنست همينگوي. ارنست همينگويي كه سالهايي از جوانياش را در يكي از محلههاي فقيرنشين پاريس ميگذراند در روياي نويسندهاي بزرگ شدن. سالهاي ١٩٢١ تا ١٩٢٦. دوراني كه او در كافهها و محلههاي قديمي پاريس ميگردد و آن چنان سرشار ميشود كه سالها بعد، وقتي از آن دوران تعريف كند، زماني كه به آرزويش رسيده و نويسندهاي سرشناس شده، دل مخاطب را ميلرزاند. جمله معروفي كه همينگوي تجربهگرا، همينگوي اسپانيا ديده، همينگوي آفريقا رفته، همينگوي بوكسور و شكارچي در مورد پاريس ميگويد جملهاي جاودان است: : «اگر بخت يارت بوده باشد تا در جواني در پاريس زندگي كني، باقي عمرت را، هر كجا كه بگذراني، با تو خواهد بود، چون پاريس جشني است بيكران. »
جشن بيكران! شايد بهترين تعريفي كه ميتوان از پاريس ارائه داد. نويسنده چيرهدست امريكايي كه هميشه ادبيات خودش را مديون سالهاي بودن در پاريس ميداند، بدون استفاده از صفت كه سبك نويسندگياش است، چنان تركيبي براي شهر مورد علاقهاش ساخته كه آدم را به حسادت واميدارد. حالا ٢٣٠ سال بعد از فتح باستيل، ١٠٠ سال بعد از معاهده ورساي و در شب قهرماني خروسها در جام جهاني، در اين جشن بيكران صد ساله و هزار ساله، بعد از گذشتن از سختيهاي بسيار، بعد از سالهاي اشغال، بعد از دوران ركود، بعد از دوران حملات تروريستي، دوباره خيابان شانزليزه فقط چراغاني و شادي مردم را به خودش ميبيند. بهواسطه هديهاي كه توسط يازده مرد فرانسوي از روسيه آورده شده.
آخرين جملات اين متن را اختصاص ميدهم به بخشي از كتاب «پاريس جشن بيكران» كه به عنوان آخرين شاهكار ارنست همينگوي سه سال بعد از مرگش به چاپ رسيد: «پاريس را هرگز پاياني نيست و خاطره هر كسي كه در آن زيسته باشد با خاطره ديگري فرق دارد. ما هميشه به آنجا بازميگشتيم، بيتوجه به اينكه كه بوديم يا پاريس چگونه تغيير كرده بود يا با چه دشواريها و راحتيها ميشد به آن رسيد. پاريس هميشه ارزشش را داشت و در ازاي هرچه برايش ميبردي چيزي ميگرفتي. به هر حال اين بود پاريس در آن روزهايي كه ما بسيار تهيدست و بسيار خوشبخت بوديم.»
حالا كسي چه ميداند. شايد روح همينگوي خودش را رسانده باشد به جشن قهرماني وسط خيابانهاي پاريس تا يكبار ديگر با مردم اين شهر در جشن بيكران پاريس سهيم باشد. در شهري كه او را به رويايش رساند. شهري كه همه را به آرزوهايشان ميرساند.