hamburger menu
search

redvid esle

redvid esle

رویداد ایران > استان ها > قم > نقاره می زنند دختری به لطف بانو شفا گرفت

گزارش اختصاصی رویداد ایران از شفای دختر بچه ای در قم :

نقاره می زنند دختری به لطف بانو شفا گرفت

با همان لباس های گچی و سر و روی خاکی خودم را به پشت بام رساندم و رو کردم به سمت گنبد حضرت معصومه (س) و دو رکعت نماز خواندم و گفتم عمه جان دخترم را از خودت می خواهم.

رویداد ایران – سمانه سادات فقیه سبزواری: یکی از روزهای خرداد سال 65 بود سایه سیاه جنگ تحمیلی بر سر همه ملت ایران سنگینی می کرد، ما در منزل پدری که در یکی از محله های قدیمی قم قرار داشت زندگی می کردیم. منزل پدرم قدیمی بود که براثر موشک باران دشمن ویران و امکان زندگی در آن وجود نداشت و همین مسئله موجب شد تا برای بازسازی اقدام کنیم.

منزلمان هنوز نیمه کاره بود و من هم در کنار دیگر کارگران مشغول کار در ساختمان بودم، براساس برنامه هر روز ساعت حدود 10 صبح باید بنّا و کارگرانی که داخل ساختمان مشغول بودند ساعتی استراحت می کردند و صبحانه می خوردند.

سمانه دخترم 3 سال بیشتر نداشت و در ساختمان نیمه کاره مشغول بازی بود و گهگاهی صدایش از داخل یکی از اتاق ها که هنوز سفیدکاری آن انجام نشده بود، به گوش می رسید، تازه برایش توپ رنگی خریده بودم و در اتاق نیمه کاره بازی می کرد و با شیرین زبانی شعر می خواند، صدایش در اتاق می پیچید «یه توپ دارم قلقلی میزنم زمین هوا میره ...»

نانوایی سرکوچه بود و فاصله چندانی نداشت، به سرعت رفتم و برگشتم...هنوز در آستانه ورود به خانه بودم که فریاد «یا حسین...!» یکی از کارگران که برسر خود می کوبید و از طبقه سوم دوتا پله را یکی می کرد و پایین می آمد میخکوبم کرد.هنوز نان های تازه در دستم بود که نگاهم به پیکر خونین دخترم بر روی دستان کارگری که او را از زیرزمین خانه نیمه کاره بیرون می آورد خیره ماند. دیگر نمی توانستم قدمی از قدم بردارم،نان ها از دستم ریخت. کارگر جوان در حالی که اشک می ریخت و فریاد می زد سید محمد دخترت از دست رفت، سمانه را به سرعت در آغوشم کشیدم.

سمانه که تا دقایقی پیش مشغول بازی بود حالا با چشمانی نیمه باز و با سر وصورت خونین در آغوشم بدون حرکت خوابیده بود و موهای سیاه و براقش در میان زمین و هوا می رقصید. دوان دوان او را به اتاق مادرم بردم اشک امانم را بریده بود و دیوانه وار فریاد می کشیدم « بیایید سمانه ُمرد...» فریادهای من با جیغ و اشک های همسرم که باردار بود در هم آمیخته شده بود.

صورت سمانه زرد ، کبود و خونی شده بود و دیگر تامل جایز نبود و با پایی برهنه او را دوان دوان به بیمارستانی که در نزدیکی منزلمان بود رساندم و در اورژانس بیمارستان فریاد میزدم بیایید دخترم را نجات دهید.پزشک و پرستارهای داخل بخش اطراف دخترم را گرفتند و پس از کمی معاینه او را بستری کردند و همسرم با اینکه وضعیت خوبی از نظر جسمی نداشت در بیمارستان کنار دخترمان ماند.

محمد در حالی که خاطرات آن روزها را باخود مرور می کند، آهی می کشد و سکوت می کند و به فکر فرو می رود. تلاشش را می کند تا بغضش را در گلو فرو ببرد اما چشم های اشکبارش پیش دستی می کنند و غم سال های دور را نشان می دهند.

فاطمه که تاکنون سکوت کرده بود و آن روزهای سخت را در کلام محمد مرور می کرد، بغض دارد ومی گوید: من آن روز را در بیمارستان کنار سمانه ماندم و براساس نسخه پزشک معالج چند سرم و چند آمپول باید در ساعت های مختلف به او تزریق می کردند.

 نگاهم در چیک چیک قطرات سرم خیره شده بود و زیر لب برای دخترکم صلوات می فرستادم که زودتر شفا بگیرد که در کوتاه زمانی لرز شدیدی براندامش افتاد هرچه پتو روی او می انداختم فایده نداشت و هرچه فریاد میزدم گوش پرستاران بدهکار حرف هایم نبود.

نوبت دوم تزریق سرُم رسیده بود که از پرستار خواهش کردم این سرم را تزریق نکنید نوبت اول هم که تزریق شد حال بدی به دخترم دست داد اما پرستار بدون توجه به حرف هایم سرم دوم را تزریق کرد ...

بغض امان فاطمه را برید در حالی که سعی داشت اشک هایش را از زیر چادر مشکی پاک کند گفت: کسی از دل مادری که جگرگوشه اش را روی تخت بیمارستان می بیند خبرندارد. من هم با سمانه تا مرز مرگ رفتم و برگشتم. سمانه بعد از تزریق سرم دوم دچار تشنج شدیدتری شد به طوری که نزدیک بود از روی تخت به زمین پرتاب شود و پس از دست و پا زدن های فراوان به ناگهان بدنش از حرکت افتاد اما همچنان در بیمارستان، گوشی برای شنیدن فریادهایم وجود نداشت.


با صدای فریادهایم؛پزشک کشیک آمد و پس از معاینه چشمان دخترمان که بیهوش روی تخت خوابیده بود با یک چکش بر کف پا و زانوی او  آهسته ضربه میزد اما هیچ واکنشی وجود نداشت، لحظاتی علایم حیاتی را چک کرد و با فریاد به پرستاران بخش گفت شما متوجه نشدید این کودک ضربه مغزی شده و این داروها نباید بعد از یک بار واکنش به او تزریق می شد؟ پزشک فوری دستور داد که با یکی از بیمارستان های تهران هماهنگی های لازم صورت بگیرد و سمانه را به تهران اعزام کنند.

مستاصل و نگران بودم از دکتر که مردی میانسال و با تجربه به نظر می رسید، سوال کردم .... چه اتفاقی افتاده ؟ آیا امیدی به بهبود هست؟ که پزشک در حالی که سعی می کرد در چشم من نگاه نکند پرسید، شما مادر این کودک هستید؟ منتظر پاسخ من نشد و گفت که متاسفانه کودک شما وضعیت خوبی ندارد و در قم نیز امکاناتی برای تشخیص صحیح و درمان وجود ندارد و باید سریع به یکی از بیمارستان های تهران اعزام شود.

صحبت های دکتر گویای ضربه ای بود که برسرم فرود می آمد و صدایش در گوشم می پیچید و دنیا دور سرم می چرخید، سعی می کردم خودم را کنترل کنم اما نمی شد. به سرعت آمبولانس را آماده کردند و مادر شوهرم برای همراهی سمانه تا بیمارستانی در تهران پیشقدم شد و من و پدرش دلمان مانند اسپندی بود که روی آتش ریخته اند.

محمد که حالا کمی آرام شده است،ادامه ماجرا را اینگونه تعریف می کند: من به توصیه پدرم قم ماندم تا مراقب همسر باردارم باشم اما نگرانی امانمان را بریده بود هر لحظه منتظر یک خبر بودیم و با وجود گذشت یک روز از رفتن مادرم و دخترم به تهران هیچ خبری نبود.

بالاخره مادرم تماس گرفت و با بغضی که در صدایش بود گفت: یک روز است که بچه با کمترین توجه از سوی کادر درمان بیمارستان، روی یک برانکارد در اورژانس است و هر ساعت انبوهی از مجروحان جنگی را به بیمارستان می آورند و سمانه بیهوش است. نمی شود امیدی داشت و کسی حواسش به جگر گوشه ما نیست.

محمد گویا هنوز بعض دارد و می گوید: دیگر همه چیز برایمان تمام شده بود و امیدی نداشتیم در حالی که یکی از پزشکان در قم به ما گفته بود باید هرچه سریعتر دخترم در بیمارستانی مجهز بستری و مورد درمان قرار بگیرد اما صحبت های مادرم گویای خبر تلخی بود که نمی دانستیم چه کاری باید انجام دهیم. شرایط جنگی ایجاب می کرد بیمارستان ها اولویت را درمان مجروحان قرار دهند. همسرم بی تابی می کرد و اشک می ریخت.

صبح روز بعد بود در حالی که کارگران مشغول بودند پدرم صدایم کرد و با لحنی بسیار جدی در حالی که چشم در چشم من خیره شده بود گفت: مادرت تماس گرفت که همراه سید مهدی برادرت سمانه را به بیمارستان دیگری منتقل کرده اند و پزشکان پس از انجام آزمایش های مختلف برای تشخیص نهایی او را قرار است برای انجام عمل سی تی اسکن ببرند. صحبت های پدرم تقریبا تمام شده بود و من هنوز در بهت و حیرت بودم که پدرم دستش مردانه اش را روی شانه ام گذاشت و آرام گفت تو پدر هستی...! مراقب باش مادرش متوجه نشود ولی امیدی به زنده بودنش نیست برو و برای سلامتی اش دعا کن...

بار دیگر بغض گلوی سید محمد را فشار داد و اشک در چشمانش حلقه بست و ماجرا را اینگونه ادامه داد: پس از صحبت های پدرم؛ با همان لباس های گچی و سر و روی خاکی خودم را به پشت بام رساندم و رو کردم به سمت گنبد حضرت معصومه (س) و دو رکعت نماز خواندم و گفتم عمه جان یا حضرت معصومه دخترم را از خودت می خواهم.



 

اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد: هنوز درد و دل هایم با حضرت معصومه تمام نشده بود که پدرم صدایم کرد و گفت سی تی اسکن تمام شد ولی نتیجه نهایی فردا معلوم می شود. در دلم آشوبی بود، اگر خدایی نکرده عمه مان حاجتم را ندهد باید چگونه با مادرش صحبت کنم چه بگویم و از چه دری وارد شوم. این مصیبت را چگونه باید تحمل کنیم.

آن شب را تا صبح نخوابیدم و همسرم از بی تابی هایم نگران شده بود و جرأت نداشتم حرفی بزنم، تا اینکه بالاخره صبح شد و مادرم تماس گرفت و درخواست کرد که فقط با خودم صحبت کند پاهایم رمقی برای حرکت نداشت تمام بدنم سرد شده بود خودم را به سختی به گوشی تلفن رساندم.

مادرم از پشت تلفن با صدایی بغض آلود حال خودم و همسرم را می پرسید ولی من چیزی نمی شنیدم، حس بدی داشتم با صدایی بریده بریده گفتم «ننه از سمانه بگو... »مادرم لحن صدایش عوض شد و در حالی که با صدای بلند گریه می کرد، گفت: محمد برو دخترت را پس گرفتی ... دیشب همه خواب بودند و من هم از خستگی زیاد خوابم برد. صبح از صدای زن جوانی که دخترش در همان اتاق بستری بود بیدار شدم که می گفت: نام دخترتان سمانه است؟ دیشب نزدیک اذان صبح در خواب خانمی بسیار محجبه و نورانی را دیدم که وارد اتاق شد و بالای سر دختر شما ایستاد و پیشانی شکسته اش را نوازش می کرد و می گفت سمانه جان عمه بلند شو...!

مادرم اشک می ریخت و می گفت: هنوز حرف های زن جوان نیمه کاره مانده بود که دکتر همراه پرستار وارد اتاق شدند و نتایج آزمایش و اسکن را بررسی کردند. دکتر گفت مادرجان دست به دامن هرکسی شدید دامنش را رها نکنید... دخترتان را فقط یک معجزه نجات داده است.

دیگر متوجه ادامه حرف های مادرم نشدم و گوشی تلفن را رها کردم و با فریاد و اشک شوق همسرم را صدا میزدم... «فاطی بیا ... فاطی... ننم میگه سمانه خوب میشه ...زنده میمونه» و این بار اشک های صورتش را پاک می کند و می گوید: شاید آن لحظه یکی از بهترین و تکرار نشدنی ترین لحظات عمرم بود.

شنیدن ماجرای شفا مرا به سمت و سوی حرم خاتون سرزمین آیینه ها می برد تا تسبیح محبتش را در دست گیرم و زیر گنبد طلایی حرمش دو رکعت نماز عشق به پا کنم . دردهای خاموش دلم  را واگویه کنم . صدای نقاره از گلدسته های حرم به گوش می رسد گویی باز هم نفس مسیحایی خاتون شهر ما معجزه ای داشته و مریضی به لطف بانو شفا گرفته است.


 

امتیاز: 0 (از 0 رأی )
برچسب ها
نظرشما
کد را وارد کنید: *
عکس خوانده نمی‌شود
نظرهای دیگران
نظری وجود ندارد. شما اولین نفری باشید که نظر می دهد