hamburger menu
search

redvid esle

redvid esle

رویداد ایران > تاریکی مطلق چشم چپ

تاریکی مطلق چشم چپ

«چهار سال از عمل چشم چپم گذشته بود. سوزش‌های شدید آن کابوس هر شبم شده بود و هنگامی که سر بر روی بالش می‌گذاشتم به سراغم می‌آمد. تاری دید پیدا کرده بودم و تقریبا جایی را نمی‌دیدم. پسرم از پزشکی که چشمم را عمل کرده بود شکایت کرد. پس از یک سال بالا و پایین رفتن از پله‌های دادسرا و اثبات نابینا شدنم در پی عمل جراحی آب مروارید، همه فهمیدند که من اسیر یک سهل‌انگاری شده‌ام و دیگر خبری از روزهای روشن گذشته‌ام نیست.»
پرده اول: چکاپ ماهیانه
تقریبا هر دو ماه یک‌بار با پسرم برای چکاپ به دکتر می‌رفتم. به قول پزشکان وضعیتم نرمال بود. وقتی پسرم برگه آزمایشم را به پزشکان نشان می‌داد آن‌ها با لبخند می‌گفتند: «حاج خانم، خدا را شکر همه چیز خوب است و مشکلی نیست.»
همه چیز خوب پیش می‌رفت تا اینکه آن روزهای بد به سراغم آمد. تاری دید پیدا کرده بودم و چشم چپم تقریبا جایی را نمی‌دید. یک روز که پسرم به خانه آمد موضوع را با او درمیان گذاشتم. چند روزی گذشت که به مطب دکتر ع، یکی از متخصصان چشم پزشکی در مشهد رفتیم. آقای دکتر پس از معاینه کوتاهی به پسرم گفت: «‌تشخیص من آب مروارید است و چشم مادرتان باید عمل شود.»
با شنیدن کلمه عمل دلم هری پایین ریخت. عمل چشم معادلهمجهولی بود که من در این ۶٠سال زندگی حتی یک مرتبه هم آن را تجربه نکرده بودم. می‌ترسیدم و علت ترسم را هم نمی‌دانستم. داخل ماشین نشستم تا پسرم داروهایم را بگیرد. پاییز بود هوا هم رو به سردی
می‌رفت.
قطرات باران روی شیشه خودرو می‌افتادند و همان‌طور که مشغول تماشای رهگذران بودم ناگهان با خود گفتم: «‌عفت ترس ندارد، یک عمل ساده است. می‌گویند سرپایی است و اصلاً هیچی نمی‌فهمی. مرگ و زندگی هم که دست خدا است.» گرم حرف‌زدن با خودم بودم و متوجه حضور پسرم نشدم. پسرم با صدایی مهربان گفت: «مادر تا به حال کسی با عمل چشم نمرده است. نگران نباش من کنارت هستم.» حرف‌هایش آبی شد و آتش درونم را خاموش
کرد.
پرده دوم: در اتاق عمل
دکتر ع مقداری دارو و قطره چشم برایم تجویز کرده بود و قرار شد چند هفته آن‌ها را استفاده و پس از آن مجدد به مطبش مراجعه کنم. خدا خیرش بدهد، پسرم هر روز می‌آمد قطره چشمم را می‌ریخت و دارویم را هم می‌داد. سه هفته گذشت و با پسرم به مطب دکتر مراجعه کردیم. در همان جلسه دکتر وقت عمل را مشخص کرد.هنوز ترس داشتم. روزها یکی پس از دیگری می‌گذشتند و من یک روز به موعد عمل نزدیک‌تر می‌شدم. شب قبل از عمل خوابم نبرد. ترس دست از سرم بر‌نمی‌داشت. آن شب دخترها، پسرها و نوه‌هایم به خانه‌ام آمده بودند. با اینکه عاشق این جور دورهمی‌ها و سر‌و‌صدای نوه‌هایم بودم، اما آن شب دل‌و‌دماغ نداشتم. به عکس همسر خدابیامرزم خیره شده بودم و گاهی با او حرف می‌زدم. صبح بود. مدارک و لوازمم را جمع کردم و با پسرم به بیمارستان رفتیم. یک پرستار لباس اتاق عمل را برایم آورد و آن را تنم کرد. بعد از آن مرا به سمت اتاق جراحی برد. پسرم تا نزدیک درِ اتاق عمل با من همراه شد اما پرستاران اجازه ورود به او ندادند. تنها شده بودم. دلم با این عمل نبود، البته تصحیح می‌کنم، دلم با این پزشک نبود. داروی بیهوشی را به من تزریق کردند و بعد از چند ثانیه به خوابی عمیق فرو رفتم.
پرده سوم: تاری ادامه‌دار چشم چپ
چشمم را باز کردم. دخترها و پسرهایم در کنارم ایستاده بودند. حس ضعف داشتم و به شدت گرسنه‌ام بود. تقریبا ترسم ریخته بود. اگر می‌گفتند باز هم قرار است چشمت را عمل کنیم دیگر ترسی برای رفتن به اتاق عمل نداشتم. چشمم را با یک قطعه باند پوشانده بودند و بر روی آن قطعه سفید رنگ نرمی که سوراخ‌های زیادی داشت، گذاشته بودند. فرزندانم برای اینکه حال روحی‌ام را عوض کنند، نوه‌هایم را به بیمارستان آورده بودند. می‌خواستم به جبران شب قبل که اصلا به آن‌ها توجه نکرده بودم، بلند شوم و با آنان بازی کنم اما سرم گیج می‌رفت و توان بلند‌شدن هم نداشتم.
چند ساعتی گذشته بود که دکتر به اتاقم آمد و باند چشم را باز کرد. به آرامی چشمم را بازکردم. همه چیز تار بود. دکتر یک خودکار مقابل چشمم گرفت و گفت: «حاج خانم این خودکار را می‌بینید؟» رفته‌رفته تصویر خودکار آبی رنگ بیک برایم شفاف شد و به دکتر گفتم می‌بینم.
دکتر به پسرم گفت: «‌اگر مادرتان سرگیجه ندارد می‌توانید مرخصش کنید.» بعد از چند ساعت به خانه برگشتیم. آن شب همه دور هم بودیم و حسابی از خجالت نوه‌هایم در‌آمدم. ١٠روز از عمل چشمم گذشته بود که یک شب از ناحیه چشم چپم سوزش شدیدی حس کردم. شدت سوزش به قدری بود که با پسرم تماس گرفتم و موضوع را به او گفتم. هر طور بود آن شب را به صبح رساندم و صبح ‌به مطب دکتر رفتیم. پس از معاینه کوتاهی دکتر‌ به پسرم گفت که لنزم جابه‌جا شده است و باید فوراً عمل شوم. چشم چپم رفته‌رفته تار شد و سوزش و دردش نیز بیشتر شد. مجدداً به اتاق عمل رفتم و جراحی شدم. بعد از جراحی به خانه برگشتم اما تأثیری نداشت.
پرده چهارم: شکایت از دکتر
روزها می‌گذشت و با این درد زندگی‌ام را می‌گذراندم. چشم چپم نابینا شده بود و تنها در مقابل نور شدید واکنش نشان می‌داد. چهار‌سال از این ماجرا گذشت و من چشم چپم را از دست دادم. عمل ساده‌ای که به قول برخی‌ از پزشکان سرپایی بود و جای نگرانی نداشت، چشمم را از من گرفت. به پیشنهاد برادرم از دکتر شکایت کردیم و پرونده‌ام برای بررسی‌های کارشناسی در اختیار سازمان نظام پزشکی مشهد قرار گرفت. تحقیقات ادامه داشت تا اینکه رأی بدوی کمیسیون پزشکی صادر و مشخص شد که نابینا شدنم تقصیر پزشک معالجم بوده است‌. پس از مشخص‌شدن این ماجرا پرونده‌ام به دادسرای ناحیه٢ مشهد ارسال شد و بازپرس ملازمیان که قاضی ویژه رسیدگی به تخلفات پزشکی است، مسئول رسیدگی به آن شد. تحقیقات پرونده ادامه داشت، گاهی من و گاهی دکتر برای بیان توضیحاتی به دادسرا احضار می‌شدیم تا اینکه بعد از پیگیری‌های یک ساله قضایی رأی بدوی سازمان نظام پزشکی مبنی‌بر قصور پزشکی، محرز دانسته شد و پرونده با صدور کیفرخواست برای رأی نهایی در اختیار دادگاه کیفری ٢ مشهد قرار گرفت.
پرده آخر: محکومیت پزشک
دکتر همچنان معتقد بود که هیچ قصوری از جانب او صورت نگرفته است، برای همین پس از ارسال پرونده به دادگاه کیفری٢، پزشک متخصص به رأی صادره اعتراض کرد. اما کارشناسان بر اساس مستندات پزشکی و معاینات صورت گرفته پزشکی قانونی اعتراضش را مردود اعلام کردند و این پزشک متخصص را محکوم دانستند.
با پیگیری‌های مصرانه پسر و برادرم سرانجام رأی نهایی صادر و قصور پزشکی آقای دکتر محرز دانسته شد و این متخصص چشم به پرداخت ٢٢.۵‌درصد از دیه کامل محکوم
شد.
پنج‌سال از این ماجرا می‌گذرد و پنج سال است که دیگر چشم چپ ندارم. برخی وقت‌ها دلم می‌گیرد و با خودم می‌گویم ای کاش پایم را به اتاق این دکتر متخلف نمی‌گذاشتم. اگر این پزشک متخصص کمی در کارش دقت می‌کرد شاید این اتفاق برایم
نمی‌افتاد.

امتیاز: 0 (از 0 رأی )
برچسب ها
نظرشما
کد را وارد کنید: *
عکس خوانده نمی‌شود
نظرهای دیگران
نظری وجود ندارد. شما اولین نفری باشید که نظر می دهد
آخرین اخبار مربوط به بیمه دات کام