تاريخ از ما به عنوان نسلي ياد خواهد كرد كه افتخارش شكست آبرومندانه بوده؛ نسلي كه هرگز نتوانست از يك حذف شده قابل احترام فراتر برود. نسلي كه مجري تلويزيونياش سقف آرزوهاي خودش را از قول «همه» به سرمربي تيم ملي قالب ميكند. نسلي كه نميدانست اشكي كه ميريزد اشك شوق است، اشك غرور است، اشك غم است يا فقط بايد طبق عادت اشك بريزد. البته هر چه بود اشك شرمساري نبود. خواستيم تمام جيغهاي نكشيده، تمام پاهاي نكوبيده و تمام بارهاي به مقصد نرسيدهمان را روي دوش تيم ملي بگذاريم، اما سقف آسمان كوتاهتر از اين همه رويا بود. حالا به پايان رويا رسيدهايم و بايد كابوس را ادامه بدهيم؛ كابوسي كه شايد با تركيب ديازپام و ساخارين هم ديگر به يك روياي شيرين تبديل نشود.
در دنيايي موازي ما صعود كردهايم. در دنيايي كه درامها تبديل به تراژدي نميشوند. در دنيايي كه داورها اشتباه نميكنند. دنيايي كه توپها دقيقا همانجايي مينشينند كه بايد. جهان موازياي كه تفاوتي ندارد چه كسي هستي، عدالت در حقت اجرا ميشود. در آن دنيا، ما استرس بازي با روسيه را داريم و حتي نميترسيم فيفا به سمت ميزبان غش كند. آنجا ما با دو پنالتي حريف ده نفره را شكست دادهايم. بله، ما نسلي هستيم كه فقط در تخيلاتش ميتواند شادي واقعي را لمس كند. نسلي كه اسم اكانتهاي توييترش را از روي شخصيتهاي سريالها انتخاب ميكند. نسلي كه همهچيز را جوري ديگر از واقعيتي كه در آن دست و پا ميزد ميخواست و ميخواهد. نسلي كه همه دوست دارند تامي شلبي باشند و با تيغ پس كلاهشان چشم حريف را دربياورند.
ما به نديدنها، نرسيدنها و نشدنها عادت كردهايم. فكر ميكرديم فوتبال علاج است، اما سنگ نمكي است كه روي زخمهايمان آسيابش ميكنند و ضمادي هم برايش نيست. يوسا ميگويد: «فوتبال به مردم چيزي ميدهد كه كمتر در زندگي به آن ميرسند؛ و آن چيز شادي است.» آقاي يوسا، اين تعريف براي شما اهالي امريكاي جنوبي است. براي شمايي است كه «دست خدا» داريد. براي ما هميشه يا دست داور عليهمان وارد عمل ميشود يا دست تقدير. انگار اين زندگي لعنتي را تارانتينو كارگرداني كرده است. خشونت به عريانترين شكل خودش را به صورتمان ميكوبد و در نهايت اوضاع جوري پيش ميرود تا به آن بخنديم. خشونت زندگي، بازي كثيفي است كه روزگار با ما ميكند. اميدوارمان ميكند، اميدوارمان ميكند، اميدوارمان ميكند و در نهايت ميگويد: «بفرما». اميد آخرين چيزي بود كه زئوس در جعبه پاندورا گذاشت. اميد تنها ما را به تحمل زجر بيشتر ترغيب ميكند. اگر اميد نبود، با اين موضوع كنار ميآمديم كه بهدنيا آمدهايم تا حقمان را بخورند؛ تا بدشانس باشيم. افسوس كه خودكرده را تدبير نيست و با اين اميد هر روز ادامه ميدهيم تا يك بار دري به تخته بخورد و بگوييم ديديد اميد داشتن آنقدرها هم بد نيست؟
در گروه مرگ دنبال زندگي بوديم. سر و جان داديم مقابل توپهاي رقبا تا زنده بمانيم. اما زندگي در نهايت مجبورمان ميكند اين ترانه را زير لب زمزمه كنيم: «اي عرش كبريايي چيه پس تو سرت؟ كي با ما راه ميآيي؟ جون مادرت!» گويي كه بيچارههاي تاريخيم. بيچارههايي كه تمام دنيا با ترحم برايمان مينويسند دلمان برايتان تنگ خواهد شد. اما دروغ ميگويند. مرحله حذفي كه شروع بشود كسي يادش نميماند اصلا تيمي به اسم ايران هم در اين رقابتها حضور داشت. بازندههاي سربلند هيچ جايي در كتاب تاريخ ندارند. فقط فاتحان هستند كه حق دارند با آب و تاب از فتح الفتوحاتشان بنويسند.
تاريخ از ما به عنوان نسلي ياد خواهد كرد كه هر چقدر دويد نرسيد. يا شوت شگفتانگيز مسي نگذاشت، يا بيرونپاترين ضربه تاريخ توسط كوارشمايي كه خودش هم اميدي به گل شدن آن توپ بعد از برخورد به آن قسمت از پايش نداشت. مثل كاستايي كه هيچوقت نفهميد چطور شد كه توپ به تور بيرانوند رسيد؛ اما بههر ترتيب رسيد. استارت ميلاد محمدي با چشمان بسته، نمايي تمامعيار از زندگي ما بود. فرار از شكستها و دويدن به سمت پيروزي؛ اما زماني كه به موقعيت مناسب ميرسيم، ناي ادامه دادن نداريم. بدون دورنمايي مشخص تلاش ميكنيم و در نهايت به در بسته ميخوريم. نسلي هستيم كه اگر ضربات آخرمان را چند اينچ اينورتر يا آنورتر ميزديم، ميبرديم؛ اما نزديم و باختيم. اميدوار بوديم در روزهايي كه همهچيز در حال بالا رفتن است، تيم ملي هم صعود كند. اما زندگي هر چند وقت يكبار بايد به ما ثابت كند كه كت تن كيست و چه كسي رييس است. ما مثال نغز حرف هيتلريم: هم در زمين عرق ريختيم و هم آخر نبرد اشك.