دكتر شفيعيكدكني| من هنگامي كه در آكسفورد بودم، نسخههاي خطي فراواني را ميديدم و يادداشتبرداري ميكردم. يكي از اين جُنگها بسيار جالب بود. يكي از اعضاي كمپاني هند شرقي، همچون بيدل شعر گفته بود. بيدل كه منظومهاي است بسيار منسجم با كدهاي هنري فراوان كه هر ذهني نميتواند آن نشانهها را in code كند و دريابد. اما همين افراد، هنگامي كه مسلط شدند، گفتند: «گور پدر زبان فارسي! بياييد و اردو را كه يك زبان محلي است، بگيريد و بزرگش كنيد.»
ميدانستند زبان فارسي؛ شاهنامه، مثنوي، سعدي و حافظ و نظامي دارد و ميتواند با شكسپير، كشتي بگيرد. اما زبان اردو نميتواند با شكسپير كشتي بگيرد. (در نتيجه چنين سياستي) بچه هندي ميگويد: «گور پدر زبان اردو. من كه ميتوانم شكسپير بخوانم چرا بايد همراه با اين زبان اردو بمانم؟! اصلا زبانم را انگليسي ميكنم.»
چنانكه كردند. آنهايي كه به زبانهاي محلي (براي بزرگ شدن بيش از اندازه واقعيشان) فشار ميآورند، ميدانند چه ميكنند. آنها ميدانند در لهجه كدكني، شاهنامه وجود ندارد، مثنوي وجود ندارد و اين لهجه وقتي خيلي بزرگ شود، ٤ (در نهايت) تا داستان و ٢ شعر بندتنباني از آن به وجود ميآيد. (در نتيجه چنين حادثهاي) كودكي (كه در هواي آن زبان محلي باليده) ميگويد: «من فاتحه اين (زبان و فرهنگ) را خواندم. من شكسپير ميخوانم يا پوشكين
ميخوانم.»
اكنون شما ببينيد روسها در آسياي ميانه چه ميكنند؟ در آسياي ميانه با هر قوميتي كوچك، همين كار را كردند. گفتند شما بياييد لهجه خودتان را داشته باشيد، زبان خودتان را داشته باشيد، ما براي شما در مسكو دپارتمان تشكيل ميدهيم و... (در نتيجه اين سياست) كودك قزاق پس از مدتي خواهد گفت كه اين فرهنگ قزاقي چيزي ندارد. من داستايوفسكي و چخوف و لرمانتوف و پوشكين ميخوانم. فاتحه خواندم به زبان و فرهنگ ملي خودم. روس ميشود. من يك شوونيست فارس نيستم و اين نظر من تنها نيست كه زبان فارسي در تمام كره زمين با رباعيات خيام و مثنوي جلالالدين و سعدي و حافظ و نظامي شناخته ميشود. شكسپير و پوشكين نميتواند با اين كشتي بگيرد. اما با (پيگيري سياست) تشويق لهجه محلي (براي بيش از اندازه بزرگ شدن) بچههاي اين لهجهها خواهند گفت كه[ ...] به زبان و فرهنگ محلي خودم. ميروم انگليس و روس ميشوم. شكسپير ميخوانم، لرمانتوف ميخوانم، تي. اس. اليوت ميخوانم و به زبان و فرهنگ خودم هيچ توجهي نميكنم.
ما نميخواهيم به زبانهاي محلي توهين كنيم. زبانهاي محلي، پشتوانه فرهنگ ما هستند. ما اگر زبانهاي محليمان را حفظ نكنيم، عملا بخشي مهم از فرهنگ مشتركمان را نميفهميم. قرنها و قرنهاست كه همه اين اقوام در شكلگيري زبان بينالاقوامي فارسي مساهمت دارند. هيچ قومي بر قومي ديگر در ساختن امواج اين درياي بزرگ، تقدم ندارد.
ما بايد به اينها بسيار بيش از اين، اهميت دهيم چرا كه اين زبان بينالاقوامي ما، منحصر در الفباي من فارسيزبان نيست و همه اقوام در خلاقيت اين فرهنگ و زبان، سهيمند. اما اين تشويقهاي روزمره، پدر فرهنگ ملي را در ميآورد. (در پي چنين سياستي) نوه و نبيره شما خواهد گفت كه «...به فرهنگ ملي خودم كه ميراثش چند تا ترانه محلي است. من ميخواهم پوشكين بخوانم. لرمانتوف
بخوانم.»
همين كار اكنون در آسياي ميانه در حال انجام شدن است. ٣ تا ٤ نسل ديگر، بچههاي قزاق و ازبك و تاجيك از زبان و فرهنگ خودشان منقطعند. پوتين به ايشان اجازه نميدهد كه حتي زبان و فرهنگ نياكانشان را فرابگيرند. نميخواهند ايشان بتوانند گلستان و بوستان سعدي و نظامي بخوانند. آنها حتي سنگ قبر پدربزرگشان را نيز نميتوانند بخوانند. در شبه قاره هند نيز همين كار را كردند. ابتدا زبان فارسي را از بين بردند و سپس گفتند شما اردو هستيد؛ چرا كه اردو نميتواند با شكسپير كشتي بگيرد...
اكنون شما ببينيد روسها در آسياي ميانه چه ميكنند؟ در آسياي ميانه با هر قوميتي كوچك، همين كار را كردند. گفتند شما بياييد لهجه خودتان را داشته باشيد، زبان خودتان را داشته باشيد، ما براي شما در مسكو دپارتمان تشكيل ميدهيم و... (در نتيجه اين سياست) كودك قزاق پس از مدتي خواهد گفت كه اين فرهنگ قزاقي چيزي ندارد. من داستايوفسكي و چخوف و لرمانتوف و پوشكين ميخوانم. فاتحه خواندم به زبان و فرهنگ ملي خودم. روس ميشود.