تازه مظفر الدین شاه قاجار به قدرت رسیده بود. ۲۷ سال از قحطی بزرگ سال ۱۲۵۰ هجری شمسی، بلایی که تقریبا یک دهم جمعیت ایران را نابود کرده گذشته بود، اما ساکنان روستاهای جنوبی ایران همچنان زندگیشان به سختی می گذشت. والدین، فرزندان ذکور خود را به بلاد دیگر می فرستادند تا حداقل زنده بمانند. حکایت سفر بی بازگشت دو برادر بنام های حسن و حسین در سال ۱۲۷۰ هجری شمسی حکایتی بس شنیدنی است.
سفر بی بازگشت دو برادر
حسن و حسین دو برادر بودند که از منطقه «گدار» در ۱۴۰ کیلومتری بندرعباس راهی نا کجا آباد می شوند. دو برادر از بندرعباس به بوشهر می روند و حسین ماندن در بوشهر را بر ادامه مسیر ترجیح می دهد. اما حسن گویا تراژدی خودکشی جمعی دختران ممسنی در «قلعه گلاب» را شنیده بود، رفتن را بر ماندن ترجیح داد. ( قلعه گلاب، دهی است از دهستان «زیدون» بخش حومه شهرستان بهبهان، واقع در ۵۴ هزار گزی جنوب خاوری بهبهان) حرکت به سمت «زیدون» و زندگی در میان عشایر «قلعه گلابی» برایش جذابیت بیشتری داشت.
شاید چون پدرانش پیشه دامپروری داشتند یا شاید مهمان نوازی قلعه گلابی ها باعث شد تا حسن در میان مردمان این دیار زندگی را سپری کند. برخورد احترام آمیزش با ساکنان «قلعه گلاب» او را به صداقت و مردمداری معروف کرد به طوری که حسن دیگر عضوی از خانواده آنان شده بود و دختری از ایل قلعه گلابی را به همسری برگزید. «اسماعیل ایماء» به خوبی سروده است:
از شوق نوگلی دل من آب گشته است در قلعه گلاب بود عندلیب من
او که نمی خواست هویتش را فاش کند لقب شیرازی به خودش داد و مردم او را کربلایی حسن شیرازی خطاب می کردند. کربلایی حسن صاحب دو دختر بنام های سکینه و مدینه می شود که یکی در کودکی یا نوجوانی می میرد و سکینه تنها یادگار کربلایی می شود.
سکینه هویتش را می خواهد
دخترک جنوب هر چه بزرگتر می شود پدر را بیشتر تحت فشار قرار می داد که هویتش را فاش کند. اما کربلایی فقط به حسن شیرازی مشهور بود همین و بس. سکینه دست بردار نیست و تنها دختر پدر در اواخر حیات کربلایی در می یابد که او شیرازی نیست و خویشاوندانش در روستاهای اطراف هرمزگان سکونت دارند. حسن به دخترش می گوید که او برادرانی به نام های عباس، حسین و علی و خواهرانی دارد که عموها و عمه های سکینه هستند.
زن لر عاقبت عمویش حسین را در بوشهر دیدار می کند و با خود به قلعه گلاب می برد. عمو حسین رابطه را ادامه می دهد اما انگار روزی که ترک دیار کرده اند، آنقدر کوچک بوده که در باره خانواده اش چیزی یادش نیست. مرگ عمو حسین این رشته را دوباره می گسلد. سکینه حالا ازدواج کرده و صاحب فرزندانی شده است. محمد علی، باقر، حسن، حسین و دختری به نام گلی یادگاران سکینه هستند. نام هایی که انتخاب کرده باز هم تابلوی هویت پدری اش هستند.
مدینه ناامید از یافتن عموزادگان
تقریبا در دهه ۴۰ فرزند «عباس» برادرزاده کربلایی حسن به همراه یکی از بستگان به بوشهر سفر می کند و در آنجا اطلاعاتی درباره عمو حسین و عمو حسن پیدا می کند اما با مرگ او این قصه هم ناتمام می ماند و سکینه سرگشته دیدار هر روز نا امیدتر می شود. فرزندانش دیگر قصد زندگی در قلعه گلاب را ندارند. باقر آنها را مجاب به کوچ می کند سکینه و همسرش که داغ سه فرزندشان را دیده اند چاره ای جز وداع با قلعه گلاب و رودخانه زهره نداشتند. رودخانه ای که دختران شجاع ممسنی رااز بالای قلعه بدرون امواج خروشان خود دعوت کرد تا غیرت زنان این سرزمین را به عنوان سند افتخار با خود داشته باشد.
سکینه در آخرین وداعش با قلعه گلاب خداحافظی تلخی با آرامگاه کربلایی حسن و فرزندانش داشت. هنوز سه ماه از زندگیش در «زیدون» نگذشته بود که همسرش هم بدرود حیات گفت و سکینه تنها دلخوشی اش دو فرزندش هستند. او که اکنون به مرز ۸۰ سالگی رسیده همیشه به فرزندانش می گوید: من از دار دنیا کسی را ندارم شما مرا تنها نگذارید. افسوس که از دنیا می روم و هرگز بستگان پدریم را نمی بینم.
عید امسال پایان یک قرن جستجو
نگهدار محمدی نیک بر انتظار سکینه مهر پایان زد، در گفتگو با خبرنگار مهر می گوید: هفتم فروردین امسال یک همشهری که در بندرعباس مشغول به کار است شماره تلفنی را به من داد و گفت صاحب این تلفن به دنبال بستگانش در قلعه گلاب می گردد. آیا این طایفه را می شناسید؟ و من که با باقر پسر سکینه آشنایی داشتم گفتم «بلی».
محمدی نیک ادامه داد: با صاحب تلفن تماس گرفتم و صحبت کردم و اطمینان دادم که بستگانش را پیدا می کنم. به محل کار باقر رفتم. او نبود و سپردم که هر وقت آمد با من تماس بگیرد. به محض دریافت پیامم، به ملاقاتم آمد و از او پرسیدم شما در بندرعباس بستگانی دارید. هاج و واج مانده بود و گفت البته آنها در روستاهای دور افتاده هستند.
وی بیان کرد: لبخندی زدم و گفتم می خواهی با یکی از بستگان تلفنی صحبت کنی ؟ فقط نگاهم می کرد اصلا باور نداشت که این رویای صد ساله تعبیر شود. شاید در افکارش این بود که چگونه این خبر را به سکینه برساند. می خواستم با تلفن خودم تماس برقرار کنم که باقر مخالفت کرد و گفت با تلفن من تماس بگیر که شماره اش را داشته باشم.
فرزند سکینه بی قرارتر از مادر
آنسوی خط یکی از نوادگان برادر کربلایی حسن سخن می گوید و باقر، شادی زاید الوصفی دارد. او قرار می گذارد که همه بستگانش را در زیدون ملاقات کنند. تلفن که قطع می شود. انگار یک قرن دوری اجازه ادامه یافتن انتظار را نمی دهد. از نگهدار خداحافظی می کند و به سمت خانه می رود. آیا حرف های باقر مورد قبول سکینه واقع می شود.
اینقدر در خانه صحبت شده بود و آنقدر بر طبل نا امیدی کوبیده شده بود که معلوم نبود واکنش چیست ؟ سکینه به خود قبولانده که تنها یادگار کربلایی است و هرگز دیداری بین او و خانواده پدریش برقرار نخواهد شد. باقر سلام را فراموش کرده بود. مرد ۵۴ساله انگار پنجاه سالش کم شده بود و خانواده را برای گفتن این خبر به خط کرد. سکینه، همسر و برادران نگاهشان به دهان باقر بود.
آرزوی مادر محقق شد و من امروز با یکی از بستگان صحبت کردم. باور نمی کنید این شمارشه. مطمئنم آنها تماس می گیرند و...و...(جملات پی در پی خارج می شد) خانواده مات و مبهوت جملات باقر را می شنیدند. تماسهای مکرر آغاز می شود این بار از دوسو (زیدون، بهبهان و رودان در هرمزگان ) انگار کربلایی حسن برادران و خواهرانش را یافته است. شاید از آن لحظه دخترلر با پدر نجوا دارد و می گوید دیدی بالاخره یافتم حتی اگر کربلایی حسن شیرازی باشی.
شاید آنشب جسم کربلایی راحت تر از یک قرن در گور آرمیده باشد . شاید قصه پرغصه کربلایی از قاجار تا به امروز پایان خوشی یافته است .آخر فروردین موعد یک دیدار بزرگ بود . قوم قلعه گلابی که حالا به سبب وصلت طوایف بزرگی مثل غریب زاده ، رئیسی ، گلابی ، میرشکار و جوهری را تشکیل داده بود با نوادگان جدشان کربلایی حسن که اینها هم قبیله بزرگی در منطقه خودشان هستند بهاری ترین دیدار را در اولین ماه بهار ۹۷خواهند داشت.
باقر سفیر سکینه برای دیدار
باقر قلعه گلابی به خبرنگار مهر گفت: من متولد ۱۳۴۴هستم و ۵فرزند ۴پسر و یک دختر دارم. مادرم سکینه وقتی داشتم در مورد پیدا کردن خانواده اش صحبت می کردم فقط اشک می ریخت و گاهی همراه با اشک لبخند می زد.
وی ادامه داد: حس عجیبی بود. همانجا تلفن یکی از عمو زادگان را گرفتم و مادرم صدایش را شنید. انگار یوسفش را پیدا کرده بود .حرف نمی زد و فقط صدای آن سوی خط را می شنید و سر تکان می داد و گریه می کرد.
قلعه گلابی افزود: خوب می دانستم که مادر می خواهد همین الان راهی دیار پدری شود. ولی شرایط جسمی چنین اجازه ای به او نمی داد.
باقر قلعه گلابی با اشاره به بیقراری مادر اظهار داشت : یکی دو روزی از این ماجرا گذشته بود و ما با عمو زادگان در تماس بودیم اما می خواستم زودتر بستگان را ببینم. دنبال نگهدار رفتم و به او گفتم: مادرم بیقرار است و ماهم زودتر می خواهیم بستگان را ملاقات کنیم بیا مرا تا بندرعباس همراهی کن. تا آخر فروردین خیلی دیر است. نگهدار با کمی مکث پذیرفت و همسفرم شد.
وی عنوان کرد: فردای آن روز از بهبهان با اولین اتوبوس راهی بندرعباس شدیم و من بعد از یک قرن در رودان در کنار عمو زادگان مادرم هستم.
وقتی از او سئوال کردم وقتی صدای یکی از بستگان را از آن سوی خط شنیدی چه احساسی داشتی ؟ جوابش قطرات اشکی بود که از گوشه چشمش غلتید. نیم ساعتی گذشت. سفیر سکینه انگار هنوز به دنبال چیزی می گردد. از او پرسیدم چه قدر وقت داریم صحبت کنیم. گفت می خواهم زودتر بستگانم را ببینم. مادرم در بیمارستان بستری است و باید خبر دیدار را به او بدهم . باورم نمی شود که ما بعد از یک قرن همدیگر را پیدا کرده ایم من از نگهدار ، اصغر کمالی و همه کسانی که این ارتباط را رقم زدند واقعا ممنونم . ما به زودی به زیدون خواهیم رفت و این بار با همه فامیل .تا مادرم سکینه از تنهایی نگوید. او دیگر تنها نیست.
هرمزگان| پایان یک قرن جدایی دو خانواده
عموزاده ها بعد جدایی دو برادر پس از گذشت یک قرن به هم رسیدند، فاصله ای از بندرعباس تا قلعه گلاب، راهی که کمتر از ۱۰ ساعت بود اما ۱۰۰ سال طول کشید.
بیشتر بخوانید
امتیاز: 0
(از 0 رأی )
نظرهای دیگران