بعد از ٢٠ سال تازه سه سالي ميشود كه نفس راحت ميكشد؛ اگرچه بايد ماهي ٧٠٠ هزار تومان اجاره خانهاي را در كرج بدهد و اين در كنار هزينههاي زندگي دختر چهارده ساله و پسر بیستودو سالهاش است. عشق را هيچوقت تجربه نكرده و تنها زماني كه مادر شده عشق به فرزند را تجربه كرده است. متولد ٥٤ است اما سنوسالش بيشتر به نظر ميرسد. سنوسالي نداشته و تازه ديپلم گرفته بود كه يكي از آشنايان زنی را به نام خواستگار به خانه آنها ميآورد و همهچيز خيلي زود تمام ميشود. خانوادهاي معقول با پسري بهظاهر شايسته و محترم. جعبه شيرينياي و دسته گل و حلقهاي ميشود بهانهاي براي شروع زندگي مشتركشان اما زندگي واقعي با زندگياي كه در ذهن «نيلوفر» بوده فرسنگها فاصله دارد. از همان روزهاي اول بددهني و ناسزا بخشي از زندگي آنها ميشود و بعضي روزها «نيلوفر» گوشهاي مينشيند و بيصدا اشك ميريزد و جاهاي كبود بدنش را وارسي ميكند. البته «نيلوفر» هيچگاه طعم تازهعروس بودن و خرجي گرفتن از همسر را تجربه نميكند و خساست همسرش باعث ميشود که از همان روزهاي اول زندگي مشتركشان همپاي او كار كند. زمانی همپاي او مسافر قشم ميشود و با سرمايه اوليهاش كه از فروش هديههاي سر عقدش بوده وسايلي ميخرد و در تهران ميفروشد تا خرج خورد و خوراك و پوشاكش را تامين كند. «همسرم هميشه درآمد بالايي داشت اما دريغ از يك قران كه خرج من و زندگياش كند. از روز اول كه عروس خانهاش شدم همه مخارج زندگي با من بود و هيچوقت نديدم هزينهاي براي زندگيمان كند؛ بهجز اجارهخانه كه پرداخت ميكرد.» «نيلوفر» ماههاي اول دل به وعدههاي همسر خوش ميكند و بعد از مدتي ميفهمد كه اين وعدهها هيچوقت محقق نميشوند و بايد خودش چارهاي براي زندگياش بينديشد اما ديگر دير شده بود و ناخواسته پسرش را باردار بود و از همان زمان بود كه به عشق فرزندش سختيها را به جان ميخرد اما پدرشدن هم تأثيري در رويه همسرش ايجاد نميكند و باز بايد خود «نيلوفر» خرج خود و فرزندش را بپردازد؛ اما همه اينها بهانهاي نميشود براي كبودنشدن تن «نيلوفر» و اشكهاي بيصداي شبانهاش. ٢٠ سال زندگي و جواني «نيلوفر» همينگونه سپري ميشود و ١٤ سال پيش دخترش دوباره طعم مادرشدن را به او ميچشاند. سالهايي كه «نيلوفر» شغلهاي مختلف را امتحان ميكند و سختيها را به جان ميخرد تا مخارج فرزندانش را تامين كند. «بچهدار كه ميشويد ديگر نميتوانيد به خودتان فكر كنيد؛ تنها فكر و ذهن آدم ميشود فرزندش و هر چه بزرگتر ميشوند اين سختيها بيشتر ميشود. همه اين سالها را زندگي نكردهام؛ همه اميدم پسر و دخترم هستند.» «نيلوفر» سه سال پيش طاقتش طاق شد و ديگر نتوانست ناسزاها، خساستها و كتكهاي همسرش را تاب بياورد و از طلاق گفت و همه تلاشش را كرد تا براي هميشه جدا شود و در اين راه از همه چيز گذشت جز فرزندانش. حالا سه سالي ميشود كه خانهاي در كرج اجاره كردهاند و سه نفري زندگي ميكنند و همراه پسرش «مرتضي» از پس مخارج زندگي برميآيند؛ چون همسرش هيچوقت نفقه تعيينشده را پرداخت نكرده است. امروز درست ١٠ سال است كه «نيلوفر» در متروي تهران دستفروشي ميكند؛ تنها در خط كرج-تهران و كمتر كسي او را در متروی شهري ديده است. لباس زنانه ميفروشد؛ تيشرتها و پيراهنهاي زنانه با طرحها و رنگهاي مد روز. امروز در سالگرد دهم دستفروشياش از بازار خريد كرده و پيراهنهايي را مناسب محرم آورده است. «اين روزها مردم براي محرم آماده ميشوند و پيراهنهاي مشكي و شال و روسريهاي مشكي فروش بيشتري دارند.» «نيلوفر» در تمام بيستسالي كه زندگي زناشويي داشته آنقدر بدبین شده كه اولين سوالي كه از هر زن و دختري ميپرسد، اين است: «ازدواج كردهاي؟» و جواب نه براي او شيرينتر است؛ چون در جواب ميگويد: «بهترين كار دنيا را كردهاي. ازدواج در اين روزگار احمقانهترين كار ممكن است». به ايستگاه صادقيه كه ميرسد اجناس جديدي كه از بازار تهيه كرده را بر روي دستش ميگيرد به اين اميد كه بتواند تا شب تعدادي از آنها را بفروشد و خستگي از جانش بيرون برود و در حين رفتن اين جمله را ميگويد: «خدا را شكر امروز خوشبختتر از ديروزم.»
امروز خوشبختتر از ديروزم
بعد از ٢٠ سال تازه سه سالي ميشود كه نفس راحت ميكشد؛ اگرچه بايد ماهي ٧٠٠ هزار تومان اجاره خانهاي را در كرج بدهد و اين در كنار هزينههاي زندگي دختر چهارده ساله و پسر بیستودو سالهاش است
بیشتر بخوانید
امتیاز: 0
(از 0 رأی )
نظرهای دیگران