hamburger menu
search

redvid esle

redvid esle

رویداد ایران > رویداد > اجتماعی > سیاهی قصه هامون

سیاهی قصه هامون

طوفان صبح آمد و تمام شد اما هنوز سرظهری زوزه می‌کشد. شن‌های روان به آرامی به چهره‌ها شلاق می‌زنند. هوا در بلاتکلیفی غریبی مات و مبهوت است. انتهای هیچ سمتی معلوم نیست. تا چشم کار می‌کند همه خاک است، همه بیابان. حسین پیری، راننده می‌گوید: «صبح می‌آمدی، فقط می‌توانستی تا 5 ‌قدمی خود را ببینی. حالا خدا را شکر هوا خوب است.» گفت خوب است، اما نبود.
 هوا بوی زنگار می‌دهد، بوی ماهیان به خشکی افتاده، بوی مچاله شدن مزرعه‌ها، بوی غربت هامون، بوی بی‌پناهی هیرمند. اینجا هامون بود؛ نگین سیستان و بلوچستان. حالا سال‌هاست آسمان با آن قهرش گرفته، بر هامون نمی‌بارد. زمین سرجنگ دارد با اهالی هامون، نمی‌سازد. چشم آفتابِ سیستان و بلوچستان زیر طوفان‌ها کور شده، نمی‌تابد. اینجا همه در محاصره خاک‌اند، همه در غم نان‌اند، همه در پی قطره‌ای آب‌اند. هیرمند خاموش است، تالاب 3هزار و 820 کیلومترمربعی هامون از صحنه روزگار محو شده، مثل یک کابوس بزرگ ذوب شده در شن و خاک؛ طوری که انگار هیچ‌وقت نبوده. از روزی که حق رودخانه هیرمند ادا نشد، بلا افتاد به جان مردم سیستان در استان سیستان و بلوچستان؛ منطقه‌ای که مردمانش روزگاری خیلی نزدیک ماهیگیر بودند، حالا آب برای آشامیدن ندارند. اینجا 502 روستا تشنه است. لب‌های ترک‌خورده کودکان هامون چشم به راه «سقاها» هستند. «همه 502 روستا به‌صورت سقایی، آب در میان‌شان توزیع می‌شود، هلال احمر با تانکر آب می‌آورد اما به همه نمی‌رسد، به‌موقع هم نمی‌رسد. این همه روستا و این جمعیت تشنه صدها تانکر نیاز دارد.» طوفان تمام ‌شده اما نه در چشمان مریم، نرگس، سودابه و دیگر زنان روستایی که با نگرانی این جملات را زمزمه می‌کنند. از تمام چهره آنها، تنها 2 چشم پیداست. چشم‌ها شوره‌زاری بزرگ و بی‌انتهاست مثل این دشت. نگاه پرمعنای‌شان آدم را ذوب می‌کند.
یک روز هیرمند
روستای خاک‌سفیدی مانند دیگر روستاهای شهرستان هیرمند افتاده در غوطه خاک. همه خانه‌ها خشت و گلی است. کومه‌اند تا خانه. خاک‌سفیدی پرجمعیت‌ترین روستای این منطقه است، 300 خانوار دارد. همه زنان، کودکان و مردان روستا هجوم آورده‌اند به سمت منبع آب؛ با هر ظرفی. مریم در کنار دیگر اهالی روستا در تکاپوی پرکردن ظرف آب است: «من برایت می‌گویم مردم اینجا چطور زندگی می‌کنند. اگر شن‌های هامون خشک امان‌مان بدهد و طوفان زمینگیرمان نکند، صبح از خانه‌ها می‌زنیم بیرون. اولویت با فراهم‌کردن آب است مثل امروز. تا ظهر ظرف‌های آب را پر می‌کنیم. باید فکر طوفان هم باشیم، اگر طوفان بشود، شن تلنبار می‌شود پشت در خانه‌ها، زندانی می‌شویم. ظهر برای جمع‌آوری خس و خاشاک به دل این بیابان می‌زنیم. سوخت جمع‌آوری می‌کنیم برای گرم‌کردن تنورها. حتی شهرستان زابل هم گازکشی نیست چه برسد به اینجا. سوخت که مهیا شد، تازه آستین‌ها را بالا می‌زنیم تا خمیر کنیم و نان بپزیم. بعد هم روز تمام است و کمی وقت می‌ماند که به بچه‌های‌مان برسیم. آبی اگر مانده باشد با آن دست و صورت بچه‌ها را می‌شوییم.»
مقداد به 30ساله‌ها می‌ماند اما 17سالش است. اهالی این منطقه پیرتر از شناسنامه‌های‌شان هستند. جوان‌ها روزگار غریبی دارند مثل 80ساله‌ای که مصایب بی‌شماری را پشت سر گذاشته حرف می‌زنند. سایه فقر و بیکاری کابوس روز و شب جوان‌های سیستان است. هیچ کدام‌شان سواد بالاتر از ابتدایی ندارند. بپرسی چرا؟ می‌گویند: «مدرسه نیست. هر پنج، شش روستا تنها یک مدرسه ابتدایی دارد. برای مقطع بالاتر باید بروی شهر.» در سیستان و بلوچستان هر روستا کیلومترها با هم فاصله دارد. کودکان برای درس خواندن در مقطع ابتدایی باید مسافتی طولانی را در این صحرا پیاده طی کنند؛ روزی 4 تا 6 ساعت پیاده‌روی!  قاسم 11ساله اهل روستای شندک بارانی می‌گوید آخرین‌بار که میوه خورده را به یاد نمی‌آورد. بالای 10 کودک روستایی اطرافش جمع شده‌اند. همه‌شان با تکان‌دادن سر حرف او را تأیید می‌کنند: «ببینید آقا صبحانه ما نان است و یک استکان چای. ناهار اغلب سیب‌زمینی آب‌پز می‌خوریم، گاهی هم عدسی. سرشب هم اگر لقمه نانی باشد دهانمان می‌گذاریم و می‌خوابیم.
خواب پیتزا
اینجا زندگی‌ها شبیه به هم است. از هریک بپرسی اینجا چطور زندگی می‌کنید همان پاسخ نرگس را می‌دهند. نرگس یکی از اهالی روستای کرق شاه جان است، می‌گوید: «همه مردم این منطقه با یارانه‌ها سر می‌کنند. برخی تعداد انگشت‌شماری دام دارند که یا از تشنگی تلف شده و یا به‌زودی می‌شوند. تا یارانه به‌حساب این مردم واریز می‌شود آرد، روغن، سیب‌زمینی و مقداری حبوبات تهیه می‌کنند. با اینها باید یک‌ماه را سر کنند. شانس بیاورند بسته‌های غذایی خیرین به فریاد‌شان برسد.»
لیلا، مهراب، ساغر، خلیل و فرامرز همکلاسی‌اند. 9سالشان است. می‌گویند روستایشان با شهر 40دقیقه فاصله دارد. منظورشان زابل است. فرامرز یک‌بار به شهر رفته و بقیه 3 یا 4بار. فرامرز می‌گوید: «دلم می‌خواد به شهر برم تا ببینم این پیتزایی که در موردش همه حرف می‌زنن چه مزه‌ای داره.» لیلا آب دهانش را قورت می‌دهد؛ شاکی و دلخور رو به فرامرز می‌کند و می‌گوید: «اگه بری هم برات پیتزا نمی‌خرن. همین چند باری که به شهر رفتم هر کاری کردم بابام پیتزا نخرید. گفت بعدا، همیشه می‌گه بعدا.» خلیل می‌گوید: «راست می‌گه.» سرخ می‌شود، سرش را پایین می‌اندازد و با خودش زمزمه می‌کند: «پولش را نداریم.» ساغر با تعجب می‌پرسد: «آقا راسی پیتزا چنده؟ خیلی گرونه؟»
ماهیگیران در بیابان
هامون‌نشینان مثل اهالی هیرمند روزگار غریبانه‌ای دارند. قایق‌های به گل و خاک نشسته در بیابانی بی‌انتها چهره هامون را محزون‌تر می‌کند. در جاده‌ای خاکی که قلب هامون را شکافته، باید پیش رفت تا به روستای تخته‌ملک رسید؛ سکونتگاهی ساحلی با مردمانی ماهیگیر؛ ماهیگیرانی که حالا در بیابان هامون زمینگیر شده‌اند. تخته‌ملک روستایی است خشت و گلی مثل یک متروکه. تا ساکنانش را نبینی که از کومه‌ها بیرون می‌آیند باور نمی‌کنی کسی در این ویرانه‌ها زندگی کند. نزدیک به 200 خانوار دارد. اهالی این روستا باید 5 کیلومتر در جاده خاکی پیاده‌روی کنند تا به کنار جاده آسفالت برسند. اهالی این روستا ماهیگیرانی تشنه‌اند. حتی آب برای آشامیدن ندارند. صدای چرخ ماشین‌ها مردان روستا را از خانه‌هاشان بیرون می‌آورد، اما او دورتر ایستاده در ساحل خشک هامون. پشت سرش اقیانوسی است از خشکی و گورستانی از قایق‌های بی‌آب. انتهای خشکی‌ها دیوار بلند مرز است. آن‌طرف افغانستان است، آن‌طرف آبادی است، سرسبزی است، آن‌طرف هیرمندش خروشان است. او یکی از دختران هامون است. با حیا و با غیرت. شرم دارد نزدیک‌تر شود و به جمع مردان‌ بیاید. دورتر ایستاده در هوهوی باد و محکم به چادرش چنگ زده. کاغذ کوچکی در مشت دارد، همه حرف‌های ناگفته دختر جوان در آن است؛ همه آرزوها، همه خواسته‌ها، همه درد دل‌ها. حواس همه به مردان روستاست، کسی چشم‌های در انتظار دختر هامون را نمی‌بیند. وقتی یک گوش شنوا پیدا می‌کند، حرف نمی‌زند. فقط آن کاغذ مچاله شده را باز می‌کند تا بخواندش.
دختر هامون
 کاغذ مچاله نامه‌ای است برای درخواست کمک. اسمش فاطمه است، پایین ‌نامه نوشته فاطمه و امضا کرده. او در نامه‌اش به زبان ساده نوشته: «پدر بالا سرمان نیست، 8 تا برادر و خواهر قد و نیم‌قد یتیم دارم. سقف خانه‌مان به‌خاطر طوفان خراب شده، به‌خاطر خدا یکی بیاید سقف خانه را درست کند. با تشکر، فاطمه از روستای تخته‌ملک، امضا»
فاطمه درخواست بازدید از خانه‌شان را رد نمی‌کند. پیش می‌افتد و در میان دیوارهای نیمه‌ویران روستا که به‌تازگی طعمه طوفان شده، در راه نطقش باز می‌شود: «مادرم نمی‌خواهد به اهالی روستا زحمت بدهد. مادرم می‌گوید این بندگان خدا به اندازه کافی خودشان گرفتاری دارند. هیچ خانه‌ای در این روستا دیوار ندارد. خانه پدری فاطمه هم دیوار ندارد. فاطمه می‌گوید: «اینجا به‌تازگی گرگ پیدا شده، 5 گوسفند داشتیم، 3تا از آنها را گرگ برد. وقتی گرگ‌ها گوسفندان را می‌دریدند من و مادرم از خواب بیدار شدیم. بچه‌ها خواب بودند هنوز. آن شب پشت پنجره من و مادرم محکم هم را بغل کرده بودیم و با وحشت شاهد دریده شدن و از بین رفتن نیمی از همه دارایی‌مان بودیم. دلم می‌خواست جیغ بکشم و فریاد بزنم اما مادرم گفت: هیس. سروصدا کنیم بچه‌ها زهره‌ترک می‌شوند. مادرم با دستش محکم جلوی دهانم را گرفت، او ساکت اشک می‌ریخت و من مویه می‌کردم. بعد گرگ‌ها رفتند ما هم از حال رفتیم.»
پنجره‌ای که فاطمه از آن حرف می‌زد یک شیشه بدون چارچوب است که روی دیوار خشت و گلی کار گذاشته شده، پنجره‌ای به اندازه صورت فاطمه و مادرش دارد؛ قابی برای یک مادر و دختر که شاهد حمله گرگ‌ها باشند. یک اتاقک کوچک خشتی، خانه فاطمه اینجاست. او به همراه مادرش و 8 برادر و خواهر زیر ١٢سال اینجا زندگی می‌کند. داخل خانه تاریک است. چراغ روشن است اما دیوار‌های کاهگلی نور را می‌بلعند.
کف خانه با گلیم رنگ و رو رفته‌ای فرش شده، لایه‌ای از شن روی گلیم را پوشانده، فاطمه دستپاچه با دست شن‌ها را بیهوده به این طرف و آن‌طرف می‌زند. «مال طوفان امروز صبح است. از این تمیزتر نمی‌شود، شما با کفش بیایید داخل.» گوشه خانه خبری از تلویزیون، یخچال و دیگر لوازم زندگی نیست. فقط چند دست رختخواب و تشک کهنه و مقداری ظرف و ظروف کنج اتاق است. یک کمد چوبی قدیمی هم گوشه دیگر اتاق است. پشت این اتاقک، اتاقک دیگری است که یک چارچوب چوبی این دو را به هم وصل می‌کند. چارچوب در ندارد و جلوی آن ملحفه‌ای نصب شده، مادر فاطمه پرده را کنار می‌زند. اتاقکی شبیه به همین اتاق با این تفاوت که گلیم آن زیر آوار خشت و گل مدفون شده، سقف کومه فروریخته: «درخواست ما همین است؛ یکی بیاید این سقف را درست کند.»
قبل از اینکه فاطمه خانه‌شان را نشان بدهد تعریف می‌کرد و می‌گفت، 14سالش است و کلاس هفتم. تنها دختری که در روستای‌شان درس می‌خواند، اوست. می‌گفت برای مدرسه رفتن به روستای قرقری می‌رود که نزدیک به 7کیلومتر با این روستا فاصله دارد. فاطمه هر روز صبح ساعت4 از خواب بیدار می‌شود و پیاده راه می‌افتد تا بتواند 8صبح سرکلاس حاضر شود. می‌گفت: «‌ماه مهر نزدیک است. الان که گرگ آمده کمی می‌ترسم. دم صبح هوا تاریک است. مادرم هم می‌ترسد، می‌گوید دیگر نمی‌گذارم بروی مدرسه، اما من می‌روم حتی اگر گرگ تکه پاره‌ام کند.»
فاطمه اصلا نگفت مدرسه می‌خواهد، نگفت روزی ٢٠ لیتر آب برای یک خانواده ١٠نفره جیره‌بندی ظالمانه‌ای است، نگفت چه غذایی دوست دارد؛ فقط خانه‌شان را می‌خواست؛ خانه‌ای که با چند مشت گل، سقفش مثل روز اول می‌شد.
آن‌طرف ماهیگیران داشتند برای رفتن از این دیار خط و نشان می‌کشیدند. می‌گفتند: «همه رفته‌اند، ما هم می‌رویم.» اما فاطمه گفت؛ «نمی‌روم! به‌خاطر خاکم، به‌خاطر مرز. ما برویم کی حاضر می‌شود اینجا زندگی کند؟ ما می‌مانیم.»
امتیاز: 0 (از 0 رأی )
نظرشما
کد را وارد کنید: *
عکس خوانده نمی‌شود
نظرهای دیگران
نظری وجود ندارد. شما اولین نفری باشید که نظر می دهد
آخرین اخبار مربوط به بیمه دات کام