ابراهیم عمران
با پایان مینیسریال «در انتهای شب» که به قولی «یکی زاید و لطفعلیخان باشد»، میزان رضایتمندی مخاطبان هم فراتر از حد معمول بود. از همان ابتدای کار مشخص بود که نویسندگان اثر، با توجه به جو موجود، آنچه را در چنته دارند عرضه خواهند کرد؛ از جزئیترین دیالوگها تا تأثیرگذارترین آن. حتی آن حرکات موزون در تخت بیمارستان و آهنگ هندی و رقص دههشصتی با همه ممیزیهای موجود، نشان از شناخت درست طبقه روبهزوال متوسط داشت که در همین ستون و طی دو یادداشت اشاره شد و دوستان دیگر نیز همگی بر این نگره اثربخش در نوشتههایشان تأکید داشتند. آنچه اما پایان خوشی بر سکانسهای واپسین ترسیم کرد، معنای رخداد طلاق و دوریجستن احتمالی از پیامدهای مخرب آن بود که زیرپوستی به تصویر درآمد. اصولا جدایی زوجین در ایران و از اولین طلاقها، واکنشهای عموما منفی و بالمآل نابخردانه به دنبال داشته و دارد. حتی در همین اثر نیز در سکانسهایی اوج این نفرت و کینهجویی رخ مینمایاند. ولی به طور قابل تحسینی از میزان عصبیتهای زوجین کاسته میشود که برابری معنایی خاصی با جهان واقعیت دارد. این نشانهگذاریها و درواقع تشابهات بیرونی، شاید در معنای نهادینهشده ذهن، امری نامطلوب تلقی شود ولی در جهان واقعی گریزی از آن نیست. بهنام و ماهی، با وجود دارا، دارایی کل از جامعهمان نشان دادند. تیزبینی و زیرکی سازندگان نیز وجود زوج با فرزند بود، وگرنه با وجود نگاههای ناصواب و ذهنهایی که برداشتهای مصادره به مطلوب دارند، ابتدا و میانه و پایانبندی آن سخت میشد. طلاق را در پایان، پایان دنیا معنا ندادند. تقدسی نیز بر آن نبخشیدند؛ بهسان دوستیهای بعضا فانتزی و باورناپذیر بعد از جدایی! آنچه مراد سازندگان بود، حاصل شد. انتهای طلاق لاجرم بیخبرماندن از هم نیست؛ مخرجمشترکی به نام فرزند میتواند دنیای جدیدی ایجاد کند. شاید هم رجوعی دوباره در نیمکتی که عاشقانهها گویند به سپیدی برف. نویسندگان اثر هدفشان قشر متوسط بود. و شاید به تأسی از این قشر سایرین نیز قبله رفتاری خویش را پیدا کنند. رفتارهای هیستریک و گاها از سر بغض ماهی و بهنام نیز در دایرهای میگنجد که پایانی بر آن نیست. تصمیم به جدایی شاید آخرین مرحله از به عصیان رسیدن زوجین باشد؛ فارغ از اینکه در این «امتحان» و شاید آزمودن بخت خویش، همیشه به کمال مطلوب نخواهند رسید. طرفه آنکه حالیه طلاق بیشتر شاید روحی باشد در میزان پروندههای موجود. پس از مبادرت به آن، هماره زندگی مطلوب میسور نمیشود. شاید آسایشی حاصل شود از وضع آشفته قبلی، ولی لزوما به معنای پایان آزگارهای موجود نیست. آنچه این مینیسریال بیحشو و اضافه را دوستداشتنیتر کرد، باورمندی زوجین به نقصهای خویشتن بود. اینکه همدیگر را نه سفید و نه سیاه، بلکه خاکستری نظاره کنند. روزی عاشق و دلداده هم بودند. خط بطلانی به روزها و شبهای با همبودن نکشند. با دیدی وسیع به هم بنگرند که اگر اینگونه نباشد، در حقیقت موجودیت رفتاری گذشته خود را پایمال خواهند کرد. از رفاقت و دوستی و «چهره هنرمند در جوانی» تا «محبوبهشبی» که میتواند خوشبو و درعینحال سمی باشد، به فرجامی باورپذیر برسند، لبخندی از رضایت به هم زنند و دلدلدادگیها را قوام بخشند. شاید زندگی همان لبخندی باشد که ماهی و بهنام در تنگ همآغوشیهای حسرتدار و نداشته، به هم نثار کردند. در انتهایی که مانند کارهای مرسوم، بهدستآوردن دل مخاطب را سرلوحه قرار نداد. پایانش انتهای شبی بود که چشمان پل نیومن را تداعی میکرد در بیلیاردبازی که بهنام عاشق دلخستهاش بود. قابهایی بود که پدر ماهی با سیگاری در دست و لیوانی در میز، نظارهگرش بود. پایانی بود که برای ثریا هیچ مردی بهنام نمیشد. پایانی بود که مرگ همکار ماهی هم آن را مکدر نکرد. انگار این شب را پایانی نبود. درعین تیرگی، روشنایی در آن موج میزد و چه امری برتر از اینکه همه پلشتیها را مخاطب ببیند و از فرجام آن هم رضایت داشته باشد. پایانی به رانندگی و دستفرمانی بهنام که قرار بود حرفی نزند تا ماهی زندگیاش در تنگی دیگر قرار نگیرد. تا مهری بزرگ از رضامندی سابق دلدادهاش نشود. بر این پایان درود و احسنت که آیدا پناهنده و ارسلان امیری آفریدند.
منبع: sharghdaily-937672