محله پامنار و حوالیاش پر از قصه مردانی است که زندگیشان سراسر درس و پند بود، بهخصوص لوطیهای محله که برخلاف بزنبهادرها رفتار و کرداری نیک پیشه کرده و مردمدار بودند.
لوطیهایی همچون لوطی اکبرخان پامناری و لوطینایب و.... در این میان مردانی هم بودند که لوطیمسلک بودند، اما گاهی خطا نیز میکردند و از راه حق پا پس میکشیدند. قصه لوطیعظیم هم حکایت چنین مردانی است که از فرش به عرش رسیدند، دل از دنیا و لذتهایش بریدند و خداترس شدند.
لوطیعظیم را از لوطیهای نیک روزگارش میدانند. اما قبل از اینکه او این لقب نیک را برای خودش ماندگار کند خطا کرده و پا را کج گذاشته بود. دعوا می کرد و گاهی دزدیهایش هم زیاد می شد.
حکایتی که در کتاب «کرامات العباسیه» نقل شده است حکایت کرامات حضرت عباس(ع) است و جالب اینکه یکی از حکایتهای این کتاب شامل حال همین لوطیعظیم میشود.
قصه از اینجا شروع می شود که روزی او به زیارت حرم حضرت عباس(ع) میرود و شیطان وسوسهاش میکند و پنجه طلای ضریح را میدزدد. بعد از دزدیدن پنجه طلا مدتی در بازار سرگردان می ماند. نه راه پیش دارد و راه پس.
چندینبار قصد فروش پنجه طلا را میکند، ولی هر بار ترس همه وجودش را پر میکند. مردی که در بازار قدم می زد پیگیر حالش می شود وقتی ترس را در چهره اش می بیند جلو می رود و میپرسد: دنبال چه میگردی؟ لوطی عظیم جواب درستی نمیدهد. مرد او را به طرف دکانش میبرد و از او پذیرایی میکند.
بعد بدون مقدمه رو به لوطی عظیم می کند و میگوید: پنجه را به من بده تا به ضریح برگردانم، خودم هر قدر پول بخواهی به تو میدهم. گویی که آن مرد از غیب جویای حال لوطی شده بود. پس لوطی بیدرنگ پنجه را پس میدهد و نمکگیر اینهمه جوانمردی و فتوت میشود.
لوطیعظیم از آن روز توبه میکند و عیار و پهلوانی نیکرفتار میشود.
منبع: همشهری
منبع: faradeed-163461