نادر شهریوری (صدقی)
فلوبر در نامه به ژرژ ساند مینویسد: «آدم نباید با قلبش بنویسد، آدم نباید خودش را شخصا وارد صحنه کند. من بر آنم که هنر متعالی پدیدهای علمی و غیرشخصی است، ما باید بکوشیم به مغز خود فشار بیاوریم تا به قول تو گفتنی به سوی قهرمانان خود برویم و نه آنکه آنان را واداریم به سوی ما بیایند».۱ فلوبر در داستانهایش به سوی قهرمانان خود میرود و برای این کار میکوشد قبل از هر چیز نظارهگری دقیق باشد. داستان کوتاه «سادهدل» توصیف فلوبری از زندگی زنی ساده به نام فیلیسیته است که از هر حیث معمولی است، زندگی دختری فقیر که زودهنگام پدر و مادرش را از دست میدهد و به کار در مزرعه میپردازد و بعد از ناکامی در عشقی که میتوانست به ازدواج منتهی شود به خدمت زنی ثروتمند و بیوه درمیآید و از آن پس بهمدت پنجاه سال خدمتکار خانه خانم اوپن میشود. زندگی فیلیسیته در کنج خانه و به دور از هیاهو سپری میشود. او همچون مادری دلسوز بچههای خانمش را پرستاری میکند، به آنها علاقهمند میشود و در همه حال مانند یک زن شفقت میورزد، تا آنکه عاشق لولو میشود.
لولو اسم طوطیای است که خانم خانه به او بخشیده. از آن پس فیلیسیته لحظهای از طوطی رو برنمیگرداند و تنها لحظهای که رو برمیگرداند طوطی گم میشود و در پی آن فیلیسیته سخت بیمار. بعد از مدتی لولو پیدا میشود، اما زندگیاش دوامی پیدا نمیکند و در زمستانی سخت و سرد میمیرد و فیلیسیته را در ماتم جانکاه فرو میبرد. ماتم فیلیسیته چنان حاد میشود که بانوی خانه که زنی خونسرد است به فکر چارهجویی میافتد. در پی چارهاندیشی جسد طوطی با کاه پر میشود تا جسم بیجان طوطی برای فیلیسیته خاطره لولو را تداعی کند و فیلیسیته به خود بقبولاند که لولو نمرده است. از آن پس جسم بیجان طوطی همدم و مونس دائمی فیلیسیته میشود، تا به آن حد که در تنهاییاش به راز و نیاز با کالبد بیجان طوطی میپردازد. فیلیسیته با این کار البته تسلا مییابد و تسلایش تا دم مرگ و تا آن هنگام که آخرین نفسهایش را میکشد ادامه مییابد. در لحظات پایانی فیلیسیته در خیال خود میپندارد که در آسمان از هم گشاده طوطی غولپیکری را مینگرد که بالای سرش پرواز میکند و او برای همیشه به سویش میشتابد. در این لحظات فیلیسیته طوطی را اشتباه میگیرد.
فلوبر شباهتی با مخلوق خود فیلیسیته دارد و چنانکه خود میگوید به سمتوسویش کشیده میشود. شباهت آنها تعلقخاطرشان است؛ تعلق خاطر فلوبر و ادبیات به همان اندازۀ تعلقی است که فیلیسیته به طوطی دارد ولو اینکه طوطی نباشد. حتی جسم بیجان طوطی مانند جسم بیجان کلماتی است که فلوبر روی کاغذ میآورد، تنها همین حضور -حضور طوطی و کلمات- تسلابخش است. در میان مخلوقات فلوبر اما بواری نیز شباهتی به فلوبر دارد یا در حقیقت باز این فلوبر است که به سمتوسوی او کشیده میشود. سیاستی که اما بوواری در زندگی پیشه میکند همان سیاستی است که فلوبر با ادبیات انجام میدهد؛ اما بوواری خود را غرق فرم، زیبایی و تجملات اشیا، ظرافت و آدابدانی میکند تا به اشتیاق خود تجسم عینی ببخشد.
او در این مسیر مانند فیلیسیته سختجانی و ازخودگذشتگی به خرج میدهد و این سختجانی اصلیترین میراثی است که فلوبر برای آنان به جا گذاشته، چراکه فلوبر نیز به همان اندازه سختجان است، چنانکه برای خلق یک کلمه، حتی اگر یک کلمه که به جای درستی نشسته باشد، سماجتی باورنکردنی به خرج میدهد. فلوبر میگوید «ترجیح میدهم همچون سگی بمیرم اما با عجله و در یک لحظه جمله ناپختهای را روی کاغذ نیاورم». اما بوواری طی کنشی فردی که میتوان به آن کنش زیباییشناسی نیز نام داد، علیه هنجارهای معمول و رسم و رسوم جاری قیام میکند و این درست همان کاری است که فلوبر علیه ادبیات معمول و مرسوم قبل از خود یعنی ادبیات کلاسیک انجام میدهد، به این معنا که او کلمات را یتیم میکند تا با فراموشکردن گذشته یا در حقیقت آباء و اجداد خود شکل تازه و فرمی متفاوت از خود به نمایش گذارند که تا قبل از آن رسم نبوده.
به بیان دقیقتر، او انقلابی رادیکال انجام میدهد که تمامی انقلابهای دیگر در برابرش اصلاحاتی ناچیز به حساب میآیند. انقلاب یا آشوبی که تنها در میان کلمات رخ میدهد. ایدههای فرمالیستی فلوبر همچون شبح تمام جسم او را تسخیر کردهاند و او را خارج از مناسبات زندگی قرار میدهد تا بدان حد که ترجیح میدهد در روستا اما در میان کلمات و همراه با آنان باشد، در غیر این صورت زندگی سخت و غیرقابل تحمل میشود «... چنان وحشتناک میشود که تنها میتوان با اجتناب از آن تحملش کرد».۲ به فیلیسیته برگردیم، او در عین تشابه با خالق خویش تفاوتهایی هم دارد ازجمله، تعلقخاطر متافیزیکی فیلیسیته به طوطی و حتی جسم بیجان طوطی بهعنوان نمادی سمبلیک از خود طوطی است تا بدان اندازه که به سویش پر میکشد و امید در دلش زنده میشود و قلبش فروزان میشود، در حالی که فلوبر نمیخواهد قلبش فروزان شود، پس میکوشد با قلبش ننویسد. در عوض میکوشد خود را تماما «چشم» کند و آنچه را که میبیند با تمام جزئیات توصیف کند و چیزی را جا نگذارد، تا «دموکراسی فلوبری» چنانکه رانسیر میگوید تماما محقق شود. وسواس فلوبر در این مسیر چنان است که در مواقعی گوی سبقت را از ناتورالیستها میرباید و مانند آنان به هنر خود رنگوبوی علمی میبخشد. به نظر فلوبر ادبیات و به طور کلی هنر در سیر تکامل خود به مرحلهای علمی رسیده است که نهتنها میکوشد واقعیت را موافق با دقیقترین شیوه مشاهده توصیف کند بلکه بر خصلت علمی و بهخصوص خصلت پزشکی مشاهدهاش تأکید میکند که هر چیزی کارکردی معین دارد و یک اشتباه کوچک در عمل جراحی برابر با مرگ بیمار است.
به همین دلیل درباره مادام بوواری میگوید «در کتابی مانند این، ممکن است جابهجاشدن سطری آدمی را از هدف و منظور نهایی منحرف سازد». فلوبر در ادبیاتش این توهم را به وجود میآورد که ادبیات سیاست مستقل و معطوف به خود دارد، سیاستی که فلوبر در ادبیات به وجود میآورد سیاستی است که میتوان آن را نقطهای عطف در ادبیات به حساب آورد. از جهاتی کار او به کاری شباهت دارد که ماکیاولی در عرصه سیاست پدید آورد؛ آنچه در جهان فلوبری همچون جهان ماکیاولی غیبت دارد، «متافیزیک» به معنای «خوب و بد» ماجرا است. فلوبر نمیخواهد کتابی اخلاقی بنویسد، او نمیخواهد توصیه به «چه باید کرد؟» کند، از نظرش کل ادبیاتی که حاوی درس و موعظه اخلاقی باشد بیاساس است، چون در همان لحظهای که میخواهی چیزی را اثبات کنی دروغ میگویی «اول و آخر را خدا میداند انسان از وسط خبر دارد...».* فلوبر چندین سده بعد از ماکیاولی میراثی به همان اندازه مبهم اما این بار در عرصه ادبیات از خود به جا گذاشت. به نظر یوسا کار بزرگ فلوبر آن بود که برای نخستین بار به رمان نه همچون وظیفه اخلاقی که بهعنوان موضوعی صرفا فنی توجه میکند و میکوشد با رهایی کلمات از گذشتگان به آنان حیاتی اگرچه پرخطر اما پرتوان ببخشد تا همچون اما بوواری بتوانند بر روی پاهای خود بایستند. اینکه ادبیات تا چه اندازه میتواند ماجراجویی کند و در قبال تاریخ و جامعه حیات مستقل خود را تداوم ببخشد، مسئلهای است که نمیتوان برای آن پاسخی پیدا کرد.
* سیاستی که فلوبر در پیش میگیرد، سیاست رایج و حواشیهای پیرامون آن یا موضعگیریهای سیاسی مانند سارتر نیست. او در نامه به مارینا تسوتایوا، تکلیف خود را با سیاست روشن میکند: «اصلا کنجکاو نیستم که بدانم اخبار چه میگوید. سیاست مرا به ستوه میآورد، روزنامه حالم را به هم میزند، همه اینها مرا از پا درمیآورند و خشمگینم میکنند... از روزنامه عمیقا بیزارم. بیزار از هر چیز زودگذر و ناپایدار، بیزارم از چیزی که امروز مهم است و فردا نه». («نامههای فلوبر»، ترجمه ساناز ساعی دیباور، نشر نی).
1، 2. نامههای فلوبر به ژرژ ساند
منبع: sharghdaily-969008