در چهار سال و 6ماه زندان چهار بار حکم اجرا آمد
قاضی چهار بار اجرای حکم اعدام ابوالفضل را داده بود. اولین بار در 15 سالگی بود که هفت ماه از شب حادثه می گذشت. اما ابوالفضل در اتاق قرنطینه حتی به زندانیهای دیگر هم که منتظر اعدام بودند، دلداری می داد. محمد برادر 27 ساله ابوالفضل می گوید: نمی فهمید که قرنطینه بعدش اعدام است و باید برود بالای چوبه دار. حتی فکرش را هم نمیکرد که دنیا آنقدر بی رحم باشد که طناب دار را به گردنش بیندازد و جانش را بگیرد. همیشه با همان ذهن و دل بچه گانه اش بی آنکه بترسد، می خندید و می گفت: «هیچی نمیشه؛ من را اعدام نمی کنند». اعدامی هایی که شب قبل از اجرای حکم به قرنطینه می روند از ترس و اضطراب موهایشان سفید می شود. اما ابوالفضل قبل از اینکه به اتاق قرنطینه برود، مثل همیشه آرام بود. برادرش میگوید:«نخستین بار در قرنطینه چهار زندانی اعدامی دیگر همراهش بودند. سه نفرشان به خاطر موادمخدر قرار بود اعدام شوند و یکی هم به خاطر قتل. همه شان را اعدام کردند، غیر از ابوالفضل. بار دوم در اتاق قرنطینه تنها بود و بار سوم با چند نفر دیگر با هم بودند که آنها هم اعدام شدند».
ابوالفضل همه اتهام ها را به گردن گرفت
حالا که مادر ابوالفضل با بلوز و دامن سیاه و روسری تیره اینجا نشسته، 38 روز از اعدام پسر 18 ساله اش میگذرد و اهالی خانه آماده می شوند تا مراسم چهلم را دو روز دیگر برپا کنند. خانه ابوالفضل چزانی در انتهای کوچه یکی از مناطق حاشیه ای شهر قم است. کوچههایی که زنهای خانه دارش در ظهر یک روز پنج شنبه، چادرهای گلدار پوشیده اند و در جمعیت های چند نفری جلوی در خانه هایشان نشستهاند و با هم صحبت می کنند. بچههای قد و نیم قدشان هم کنار جوی های پر از فاضلاب میان کوچه نشستهاند و با هم بازی میکنند. ورود یک تازه وارد به کوچه صدای پچ پچ زن ها را قطع میکند و همگی به تازه وارد خیره می شوند. با شک و تردید در حالی که چشم هایشان را تنگ و گشاد میکنند، آدرس خانه ابوالفضل را در انتهای کوچه میدهند. خانه ای با حیاط کوچک که به اتاقی بزرگ با آشپزخانه ای اپن و روشن میرسد. داخل خانه غیر از یک تلویزیون قدیمی و کمد قهوه ای چوبی که داخلش سرویس چینی های گل قرمزی را همراه عکس های سیاه و سفید قدیمی گذاشته اند، چیز دیگری دیده نمی شود. گل های صورتی رنگ مصنوعی هم کنار عکس ابوالفضل داخل کمد است. پدر 50 ساله ابوالفضل یک طرف خانه نشسته، مادر یک طرف و برادر سمتی دیگر. بی آنكه حرف بزنند، تنها سکوت کرده اند. مادر میان رفت و آمدهایش به آشپزخانه با صدای بلند آه میکشد. لیوان ها و پارچ آب خنک را روی زمین میگذارد و از اتفاقی می گوید که چهار سال پیش افتاد و زندگی را از یادشان برد:« ابوالفضل در كارخانه سوهان پزي كار ميكرد. آن روز نزديكي هاي عصر از سركار به خانه آمد. گفت مامان برايم يك بله ( به زبان تركي يعني لقمه نان و پنير) درست كن». مادر با دست تکهای از فرش را نشان میدهد و می گوید:« ابوالفضل آنجا! روبه رویم ايستاده بود. توی آینه خودش را تماشا می کرد وگفت: مامان الهي بروي كربلا؛ من برايت جلوي در خانه پرچم بزنم تا برگردي و ببيني و خوشحال باشي. بهش گفتم: شیرینی پخش کن پسرم! گفت حالا تو برو کربلا. لقمه نان و پنيرش را خورد و دوستش زنگ در خانه را زد و گفت بيا بيرون. نمي دانستم كه دوستش مي خواهد با موتور او را کجا ببرد. نميدانستم با هم كجا رفتند. اسم دوستش علی بود. آن روز عصر از خانه بیرون رفت و ديگر بازنگشت». سيمين خانم از غصه کف دستهايش را به هم مي كوبد و اشك از چشم هايش فوران ميکند. هنوز بر همان تكه از قالي كه آخرين بار ابوالفضل را بر آن ديده بود، خیره شده تا جايي ميان روياهايش دوباره او را پيدا كند. آن لقمه آخر، آن چشمهاي خسته اي كه براي آخرين بار مادر را در خانه دید، رفت و هرگز برنگشت. حالا سيمين خانم روزي هزار بار هر جاي خانه كه باشد، ابوالفضل را مي بيند كه دوباره برگشته و لبخند مي زند و در آینه چسبیده به کمد خودش را تماشا می کند. یک ساعت بعد،نزديكي هاي غروب زنگ در خانه را زدند. سيمين خانم به هواي ابوالفضل زنگ دكمه آيفون را زد و ماموران نيروي انتظامي داخل خانه ريختند. حرفهای سیمین خانم میان بغض هایش گم می شود و کلمه های نامفهوم از دهانش بیرون می آید. دانه های درشت اشک راه چروک های باریک صورتش را پی میگیرند و به دامنش می غلتند. برادر ابوالفضل آن طرف خانه نشسته و با صدای بلند حرف های مادرش را ادامه میدهد:«چهار تا ماشین تویوتا مامور ریختند جلوی در خانه و همین که مادرم در را باز کرد، وارد شدند. هنوز همه شان وارد نشده بودند که پدرم نفسش رفت و روی زمین افتاد. آمده بودند ابوالفضل را ببرند اما هنوز خانه نیامده بود. مامورها به دستهایم دستبند زدند تا من را با خود ببرند اما وقتی عکس های ابوالفضل را دیدند، دست نگه داشتند. یکی از مامورها گفت اینکه بچه است، ما صبر می کنیم تا خودش بیاید و او را ببریم. آنها رفتند. ابوالفضل با موبایلش به خانه زنگ زد و به مادرم گفت من به کسی چاقو نزدم و دارم به خانه میآیم. پدرم رفت سر کوچه و منتظر ایستاد، نیم ساعت بعد ابوالفضل از راه رسید. پدرم دستش را گرفت و برد به کلانتری تحویلش داد». پدر ابوالفضل می گوید:« خودم با دست خودم او را بردم و به کلانتری تحویل دادم. او هم حرفی نزد؛ بدون اینکه مقاومت کند با من آمد». محمد و پدرش بعد از اینکه ابوالفضل را تحویل کلانتری دادند به بیمارستان رفتند تا پسر 20 ساله ای را که چاقو به قلبش خورده بود، ببینند. همزمان علی، رفیق ابوالفضل و مرتضی را هم دستگیر کردند و به همان بازداشتگاهی که ابوالفضل را برده بودند، بردند. در بازداشتگاه علی به ابوالفضل گفته بود:« تو بچه ای و سنت کم است، همه چیز را کامل به گردن بگیر، چند وقت دیگر حال مرتضی(کسی که چاقو به قلبش خورده بود) خوب میشود و رضایت می دهند و تو هم آزاد می شوی». اما مرتضی 10 روز را در بیمارستان بستری بود و روز یازدهم فوت کرد. آن موقع ابوالفضل تمام اعترافها را کرده بود و همه چیز را به گردن خودش انداخته بود. علی را سه روز در آگاهی نگهداشتند و بعد از بازجویی آزادش کردند.
اجازه شکایت از شریک جرم را به ما ندادند
محمد، برادر ابوالفضل می گوید:« علی، دوست مرتضي و ابوالفضل دو هفته پیش از حادثه با مرتضی دعوا کرده بود. آن روز دوباره در کوچه ما هم درگیر شده و کتک کاری کرده بودند. علی بعد از این کتک کاری آمده بود داخل کوچه ما ودنبال پسری به نام حمید که رفیق اصلی او است، می گشت تا او را برای دعوا ببرد. اما پیدایش نکرد و آمد ابوالفضل را با خودش برد. بچه هایی که در کوچه بودند، دیدند علی آمد دنبال ابوالفضل و او را با خود برد». علی بعد از سه روز بازجویی از بازداشتگاه آزاد شد و حتی خانواده ابوالفضل نتوانستند از او شکایت کنند. محمد می گوید:« در دادگاه حتی اجازه ندادند شاهدها بیایند و شهادت بدهند که آن روز علی آمد و ابوالفضل را با خود برد. ما خواستیم از او شکایت کنیم و هر کاری کردیم به ما اجازه شکایت را ندادند. گفتیم که او شریک جرم بوده و ابوالفضل موتورسواری بلد نبود. ما حتی سه یا چهار بار با ریش سفیدهای محل به دادگاه رفتیم تا اجازه بدهند از علی به عنوان شریک جرم شکایت کنیم اما اجازه این کار را به ما ندادند».
حکم در جریان دادرسی دوباره پرونده اجرا شد
مراسم چهلم دو روز دیگر است و مادر هنوز باور نمیکند که پسرش را اعدام کردهاند. بلند میشود میرود و از داخل کمد چوبی یک بلوز پسرانه قرمز رنگ را که رویش عکس یک لنگه کفش کتانی رنگارنگ گلدوزی شده است، میآورد و میگوید:«این لباس را خریده و گفته بود که در عروسی داداشم می پوشم».پدر ابوالفضل که اشکهای سیمین خانم را می بیند، بی قرار می شود. می خواهد چیزی بگوید اما نمیتواند. بعد از چند بار که جمله اش را شروع می کند و نمی تواند ادامه دهد، میگوید:« پرچم حضرت عباس(ع) را جلوی خانواده شاکی گرفتم و گفتم ببخشند اما حتی نگاه هم نکردند و رفتند. ما خیلی دلمان می خواست که در دادگاه حداقل خانواده شاکی را ببینیم اما قاضی هم این کار را نکرد که ما در دادگاه یا دادسرا آنها را ببینیم. هر بار هم که جلوی در خانه شان رفتیم تا با آنها صحبت کنیم در خانه را به روی مان باز نمیکردند. اتفاقی هم نیفتاد که ما با آنها در دادگاه رودردرو شویم». سیمین خانم بلوز ابوالفضل را روی زمین پهن میکند و روی آن دست میکشد. نگاهش به لباس است و در رویاهایش ابوالفضل را در آن میبیند، قطره های بزرگ اشک از گونههایش میغلتد اما ساکت است. میخواهد خودش را کنترل کند. آه میکشد و لبخند میزند. محمد میگوید:«پرونده برادرم دوتا قاضی داشت؛ چند ماه بعد از اینکه پروندهاش را به قاضی دوم سپردند، حکم اعدامش اجرا شد. ما وسط مراحل دادرسی بودیم. اگر اجازه می دادند، شاید فرجی می شد. شاید اعدامش نمی کردند. اجازه ندادند پرونده دادرسیاش را کامل کند. شاید میشد پرونده را باز هم نگه داشت تا بالاخره یک روزی خانواده شاکی رضایت بدهند. این عجله در اعدام را می توانستند عقب بیندازند». میان سکوتی که هر از چند گاهی برقرار میشود، سیمین خانم اصرار می کند تا ميهمان ها از خرماهای داخل بشقاب بخورند. می خندد و به زبان ترکی چیزهایی می گوید. پدر محمد با موهایی که سراسر سفید شده و چشم هایی که سیاهی درونش به زردی می زند، آرام و بی صدا همه چیز را تماشا می کند. سخت حرف می زند وقتی سیمین خانم شروع به صحبت می کند، تمام حواسش به اوست. از گریه های او غصه میخورد. سیمین خانم می گوید:« ابوالفضل هر روز به من زنگ می زد و میگفت: مامان خبری نشده؟ میگفتم نه خبری نیست. می گفت: چرا می خواهند من را اعدام کنند؟». پدر ابوالفضل میان حرف های همسرش میدود و می گوید:« 100 نفر را واسطه فرستادیم تا حلالیت بگیریم. اما نگذاشتند حتی وارد خانهشان شویم. البته یکی دیگر از پسرهایشان در تصادف اتوبان فوت کرده بود و دیه گرفته بودند. من به خانه سید بزرگ فامیلشان رفتم و قسم دادم و گفتم که او را راضی کنند تا رضایت بدهند و پسرم را اعدام نکنند اما او گفت که عموی بزرگشان هم رضایت نمیدهد. گفتم چقدر پول میخواهید من به شما بدهم. خانه ام را می فروشم با کمک خیریه ها طلب شما را می دهیم اما چشمهایشان را روی هم گذاشتند و داخل مسجد جلوی چشم همه چیزی نگفتند». مادر ابوالفضل میگوید:«خانهشان همین جا نزدیک ما بود. بعد از اعدام خانه و زندگی شان را جمع کردند از اینجا رفتند و چند تا خیابان آن طرف تر. چند نفر از فامیل هایمان رفته بودند بهش گفته بودند که چرا رضایت ندادی، گفته بود پسر من مرده پسر او هم مرد».
حال خانواده شاکی بعد از اعدام خوب نیست
حالا بعد از اعدام حال خانواده شاکی هم خوب نیست. این را میشود از نگاه ها و برخوردهایی که چند بار برای هر کدام از آنها پیش آمده فهمید. محمد می گوید:«پدر شاکی را که آن روز صبح وارد زندان شد و چارپایه را از زیر پای ابوالفضل کشید تا قصاص را اجرا کند،هر روز میبینیم. او حالش از ما بدتر است. وقتی کسی را با دستهای خودت قصاص میکنی، چیزی نیست که به راحتی بتوانی فراموش کنی. هر روز و هر لحظه جلوی چشم هایت می آید. آن هم برادر من که 14 سالش بود و اعدام یک کودک در تمام کشورهای جهان ممنوع است. ابوالفضل در زندان نشان داد که روحیه اش نمی تواند آن حجم از خشونت را داشته باشد. آن شب چه طور شد که این اتفاق افتاد، کسی نمیداند. ابوالفضل چه در زندان و چه قبل از این اتفاق حتی یکبار هم سابقه دعوا نداشت. چقدر ما به مددکارهای زندان التماس کردیم که کاری کنند تا ابوالفضل را اعدام نکنند. مددکارهای زندان فقط یکبار به خانه اولیای دَم رفتند تا از او رضایت بگیرند اما رضایت ندادند.خانواده شاکی از همان روزی که ابوالفضل را اعدام کردند، خانه و زندگی شان را جمع کردند و به چند خیابان آن طرف تر رفتند. مادر ابوالفضل می گوید:«نمیشه که ما با هم باشیم. هر روز يكدیگر را ببینیم اصلا من ببینم او دارد از آن طرف کوچه می آید، نفسم بند می آید. قاضی هم یک کاری نکرد که ما در جلسه دادگاه با هم باشیم، حداقل جلوی او از آنها حلالیت بخواهیم و ماجرا را بگوییم».
در زندان حکم حسن اخلاق به او دادند
«ماه رمضان به خاطر روزه چشمهایش درد گرفته بود. گفت رفتم دکتر به من قطره دادند اما چشمم خوب نشده. ابوالفضل کلاس دوم راهنماییاش را خوانده بود و در تابستان سر کار می رفت. پاییز که شد دیگر مدرسه ثبت نام نکرد و می رفت سر کار. دی هم این اتفاق افتاد. از بچگی تابستان ها در مغازه سوهان پزی اطراف قم کار می کرد و مزدش را می گرفت و می داد به من، هر سال قبل از محرم بچه های محل را جمع می کرد با هم دسته عزاداری راه می انداختند، می رفتند در تکیه محل. با هم نوحه می خواندند و در کوچه تعزیه اجرا می کردند». سیمین خانم این ها را می گوید و همان طور که نشسته با دست کلاه فلزی تعزیه راکه از شاخه های روی آن سه پر بزرگ صورتی رنگ بیرون آمده نشان می دهد و میگوید: ببین! با این کلاه تعزیه میخواند. عشقش این بود که محرم شود و برود از زیرزمین وسایل عزاداری را بیرون بیاورد و دسته راه بیندازد. زیرزمین خانه ما همیشه خالی است و وسایل تعزیه را هم همینجا میگذاشت. در زندان حفظ قرآن را هم شروع کرده بود». در کانون اصلاح و تربیت به ابوالفضل حکم حسن اخلاق داده بودند. او در زندان حتی یک مورد دعوا هم نداشت. خانوادهاش نامه نوشتند و استشهاد محلی بردند که این بچه تا به حال حتی یکبار هم در محل با کسی دعوا و درگیری نداشته است. محمد می گوید:«از دادسرای قم گرفته تا دادستانی تهران و کل کشور همه جا رفتیم اما هرکاری کردیم، نشد که نشد. با خودم می گویم این همه آدم در همین محل ما قتل می کنند و رضایت می گیرند و بیرون می آیند و دوباره خلاف می کنند اما برادر ما را قصاص کردند. بعد از اعدام ابوالفضل انگار ما هم مردیم. دیگر هیچ علاقه ای به هیچ چیز زندگی نداریم. من هیچ چیزی حالم را خوب نمیکند، فقط میگویم در این دنیا هر چه ظلم ميبينيم، شاید در آن دنیا جوابش را بگیریم و شاد باشیم. من همیشه به ابوالفضل روحیه میدادم. دستم را میانداختم روی شانهاش و میگفتم: مگر میشود تو را با این سن و سال اعدام کنند. همیشه به او دلداری می دادم. اما او هیچ چیزی نمی گفت. لب از لب باز نمی کرد. جلوی پدر و مادرم خجالت می کشید از این اتفاق هایی که افتاده است. می دید ما می رویم و میآییم. در ملاقات ها هم سرش پایین بود. یکبار برایمان تعریف کرد یکی از بچه هايی که کم سن بود و به جرم قتل آورده بودنش، کانون یکی از گوش هایش را بریده بود و می گفتند تهدید کرده یک گوش دیگرش را هم میخواهد ببرد، وقتی عصبانی می شود چیزی نمی فهمد. برادر ابوالفضل میگوید:« ما می خواهیم برای کودکان زندانی که در زندان هستند، برویم و رضایت بگیریم. این کار ثواب دارد. چهار روز بعد از اعدام رفتیم زندان و دوستهای ابوالفضل را در کانون دیدیم». سیمین خانم تمام وسایل ابوالفضل را از داخل خانه جمع کرده است. غصه پسرش زمین گیرش کرده و میگوید:«باند و وسایل تعزیه و محرم را که می بینم، بیشتر از همه یادش می افتم. همه را در زیرزمین گذاشتم. سنی نداشت که برایش کت و شلوار بخریم. ابوالفضل سراسر امید بود. میگفتم بروم برایت خواستگاری زن درست کنم. میگفت کی به من دختر می دهد، من زندانی ام».