نادر شهریوری (صدقی)
لوکاچ در جایی گفته بود مشکل بتوان تشخیص داد آنچه در دوردست میبینی بنایی است در حال ویرانی یا سقف و ستونی است در کار ساختن. این سخن لوکاچ را میتوان از جهات گوناگون مورد توجه قرار داد. از یک جهت میتوان آن را به ساختارهای واقعیتی ربط داد که دائما در حال تغییر است و در چارچوبهای ذهنی باقی نمیماند -نفس واقعیت سیال و جاری است و همواره متناقض، ناکامل و غیرقابل پیشبینی است و درهرحال نمیتواند در قالب یا چارچوب زیباییشناسی هنرمند محبوس بماند. بخش مهمی از ادبیات جهان با اتکا بر اقتدار خویش طی دهههای گذشته درصدد گردآوری مصالحی بود تا با پیریزی سقف و ستون بنای ساختمانی عظیم را برپا کند. بر این اساس، نگاه رو به جلو به افقهای پیشرو و به رؤیای تحقق بنای عظیم در اصل معیاری شده بود تا بهواسطه آن نویسنده موقعیت جامعه را تفسیر کند یا در حقیقت بازتاب دهد. دوران اقتدار این نوع تلقی از جهان اگرچه نسبتا طولانی بود، اما در هر حال سپری شد و این مصادف بود با سلسله وقایع مهم سیاسی-اقتصادی که در عرصه ادبیات و هنر نمود پیدا کرد. با ورود امواج جدید بود که هنر و هنرمند از بند اما و اگرها، بایدها و نبایدهای پیشین آزاد شد و منبع اقتدار نوینی شکل گرفت که برخلاف اقتدار گذشته با اصولی یقینی و رؤیای ساختن بنای عظیم همراه نبود.
بخشی از ادبیات معاصر ما بهخصوص از شهریور بیست به این طرف متأثر از همان اقتدار کلاسیکی است که در آن سالها رواج پیدا کرده بود. این ادبیات حتی در بازتاب بحرانهای موجود نیز متأثر از نوعی زیباییشناسی توأم با خوشبینی بود که درک تاریخی پیش پای وی نهاده بود و آن اینکه زیباییشناسی ادبی را مجموعه اصولی میدانست که شبیه به نظامی کموبیش منسجم از معابد عمل میکرد و کاهنان این معابد با مجموعه اصولی که آنها را مطلق میپنداشتند از همگان میخواستند که در محتوا و فرم خود را با آن مجموعه تطبیق دهند تا هرچه زودتر کار ساختن بنای نو تسریع شود. ادبیات در این دوره خوشبین بود، چراکه بنا را بر این ایده نهاده بود که «تاریخ به عقب بازنمیگردد» و بر این اساس، ادبیات با نگاهی هدفمندتر میکوشید تا موقعیت کنونی را دریابد، چراکه درهرحال اگر که تاریخ پیش میرود لابد منطقی دارد که آن را پیش میراند، پس با درک آن منطق میتوان کنشهای فردی و اجتماعی را توجیه و تناقضات موجود را بازتاب داد.
محمود دولتآبادی از مهمترین نویسندگان معاصر ما است. او بهعنوان نویسندهای تماموقت فرازونشیبهای زیاد و دورههای گوناگون را تجربه کرده است؛ تا بدان اندازه که داستانهایش از ابتدا تا آخرین رمانش «دودمان»، تصویری کلی اما واقعی از سیر ادبیات معاصر ایران را نمایان میکند؛ به این معنا که خواننده با آثار دولتآبادی متوجه روند ادبیات معاصر ایران و چرخشهای آن میشود. دولتآبادی در دورههای آغازین نویسندگیاش مانند بسیاری از همنسلان خود متأثر از نوعی خوشبینی تاریخی بود، او حتی هنگامی که فقر و محرومیت زندگی روستایی و حاشیهنشینهای شهری را بازتاب میداد و از هجرت سلیمان، آوسنههای بابا سبحان، خاک و گاوارهبان و عقیل میگفت، فقر و فقدانها را ماندگار نمیدید که بالعکس آنها را مقدمات ناگزیر تغییری میدانست که درنهایت رخ میداد. این خوشبینی بهواسطه افقهای روشن پیشرو انجام میگرفت که آن را میتوان اکنون نیز گاهبهگاه در نظرات و دیدگاههایش مشاهده کرد. «کلیدر» مهمترین و مشهورترین رمان دولتآبادی است. بسیاری «کلیدر» را به خاطر کشتهشدن قهرمانانش «تراژیک» قلمداد میکند، اما این تلقی رایجی است که چندان درست نیست. اتفاقا «کلیدر» رمانی خوشبینانه است. این رمان درباره قهرمانی است، قهرمان در مرکز ماجرا قرار دارد، اما قهرمان تنها وقتی قهرمان میماند که زنده نماند و قهرمانان دولتآبادی نیز از این قاعده مستثنا نیستند. آنان موقعی به سِلک قهرمان درمیآیند و شأن قهرمانی پیدا میکنند که مرگ را تجربه کنند تا «بد آخر» نشوند. گلمحمدِ «کلیدر» میگوید اگرچه دوره ما دیگر تمام شده ولی نباید آخر کاری بد آخر باشیم. به نظر دولتآبادی «بدآخر نشدن» انگیزه قهرمانان و راه و رسم قهرمانی است، چون تازه بعد از مرگ است که ماجرا شروع میشود، بنابراین مرگ به خودی خود میتواند چیز بدی نباشد به شرط آنکه چرخهای تاریخ را پیش ببرد. بدینسان خون گلمحمد و همراهانش نیز از بین نمیرود، بلکه استمرار یافته و به روند تاریخی که عبارت از رسیدن به غایتی رستاخیزگونه است، شتاب میبخشد. دولتآبادی با زیبایی شخصیتهای خود را توصیف میکند، او به خاطر کشتهشدن قهرمانان «کلیدر» سرنوشت آنان را تراژیک میداند و این تلقی درباره تراژیکبودن البته تلقی رایجی است، اما قهرمانان «کلیدر» بنا بر مفهوم دقیق کلمه «تراژیک» نیستند؛ زیرا با «امید» و «خوشبینی» به آینده مینگرند. آنان برآمده از سنتی غایتمدارانه و در اصل غیریونانی هستند.* به نظر دولتآبادی تا مادامی که قهرمان و قهرمانی وجود دارد، میتوان خوشبین و امیدوار بود، چون قهرمان میتواند با «چگونه مردن» خویش ملت خود را رستگار کند. «بدبخت ملتی که قهرمان ندارد»۱، در اصل ایده مرکزی رمان «کلیدر» است، به همین دلیل هم دولتآبادی با نگاهی حماسی شخصیتهای خود را مهیای کارزار قهرمانی میکند. «غرضم چگونگی پیدایش یک قهرمان است. البته زمان بسیاری باید سپری شود تا مردم به قهرمانی خود وقوف بیابند و بدانند که این امکان در یکایک آنها نهفته است اما هنوز ما در هنر و زندگانی نیاز به قهرمان داریم، نباید حضور تأثیرانگیز عوامل و نیروهای قهرمانپرور را از یاد ببریم».2 بعد از سپریشدن زمانههایی شیدایی، اکنون دیگر مدتهاست که دولتآبادی در پی قهرمان و قهرمانی نمیرود و درصدد آن برنمیآید که قهرمانی خلق کند که «بدآخر نباشد»، بلکه میکوشد داستان رئالیستیتر و زمینیتر بنویسد، طرفه آنکه دنیای فعلی جایی برای قهرمان نگذاشته است و «بدبخت ملتی که به قهرمان نیاز دارد».3
«دودمان» آخرین رمان دولتآبادی در اصل رمانی رئالیستی و به یک معنا دموکراتیک است که در آن جایی برای سلسلهمراتب و «اشرافیت قهرمان» وجود ندارد و از این نظر نقطه مقابل «کلیدر» است. در این رمان تمامی شخصیتهای داستانی از ارباب، رعیت، روشنفکر، عامی، ظالم، مظلوم، تبهکار، دزد، فریبکار و فریبخورده، موقعیتی برابر را تجربه میکنند، منتها این برابری در استیصال، تزلزل، خودخواهی و بیآیندگی است. آنان چرایی برای زیستن ندارند، اما با هر چگونهای میسازند تا حیات بیولوژیکی خود را تضمین کنند. آنچه در شخصیتهای داستانی از پدران و فرزندان، از جوباری تا ارسلان و شوقی و... وجود دارد، آوارگی و بیسرانجامی است. گویی همه خسته و منتظرند ببینند که ماجرا کی و کجا به پایان میرسد. در حالی که «... دانسته نیست که این راه کی پایان خواهد یافت، نه دانسته نیست که همه جنبههای این نقش کهنه، این نقش کند با این تصویر گنگ و ناشناخته باقیاند و آنچه در نظر آید بس شمایلی تکبعدی است در نگاه عابری که مگر بر آن نظری کند و بگذرد مثل گذر از کنار یک نقاشی باسمهای یا تصویری که با دوربین یک عکاس کوچهگرد
شکار شده باشد».4
در «دودمان» دولتآبادی با همان تکرار تنشآلود میان «پدران و فرزندان» مواجهه میشویم، اما این تکراری متفاوت از «پدران و پسران» تورگنیف است. پسران تورگنیف در حقیقت فرزندانی هستند که ساختارشکنانه علیه پدران دست به شورش میزنند، آنان بهعنوان نسلی آوانگارد میکوشند اراده خود را محقق کنند. پسران تورگنیف به تعبیر لاکان سوژههایی هستند که میخواهند «من» را یاد بگیرند تا تأثیری از خود بر زمانه باقی بگذارند، در حالی که فرزندان «دودمان» اتمهایی منزوی هستند به غایت خودخواه که علیه دودمان خود میجنگند. «... نمیتوانم، نمیتوانم ببخشم، پدرم باشد که هست مگر کماند پدر-فرزندانی که سالیان سال با هم فرقی نیستند؟ هستند. خیلی هم هستند. بروم ببینمش که چه بگویم؟ حرفی ندارم بزنم، او هم حرفی ندارد بزند، کاش مرتکب خلافی شده بودم که حالا میرفتم برای عذرخواهی و...».5
دولتآبادی نویسندهای خستگیناپذیر است. او میکوشد در هر داستان ردی از زمان را به نمایش بگذارد و این کار را در دورههای متفاوت نویسندگیاش انجام میدهد، اما زمانه نابکار است و هر بار اگرچه ظاهرا با چهرهای نویدبخش و نو، اما دگرگونه ظاهر میشود و این کار نویسندهای چون دولتآبادی را مشکل میکند. این دگرگونی داستانی را بهوضوح میتوان در کارهای اخیر دولتآبادی مشاهده کرد. دولتآبادی در تردید به سر میبرد؛ یعنی تردید دارد که زندگی یا تاریخ به جایی منتهی میشود. به نظر میرسد که دوست میداشت که به جای منتهی شود تا جهان سروسامانی پیدا کند، اما گویا کار جهان از حیطه تصورات و ذهن آدمی خارج است.
پینوشتها:
* معمولا از تراژدی، تراژیک و... اندوه، غم، سوگ و مواردی مشابه استنباط میشود، اما تراژدی و اساسا هستی تراژیک را میتوان یک جهانبینی ریشهدار با منشأ یونانی در نظر گرفت که بر اساس آن جهان آغاز و انتها و غایتی ندارد و آنچه به آن تزریق میشود، تنها تصورات ما است. از طرفی دیگر مطابق سنت یونانی، قهرمان تراژیک جز خود مدیون «دیگری» نیست. به بیانی دقیقتر او دِینی به دیگری، به اجتماع یا تاریخ ندارد. قهرمانان تراژیک یونانی و قهرمانان مشابه به یک تعبیر سراپا فیزیک و عاری از هر متافیزیکیاند. آنان برخلاف قهرمانان دولتآبادی به «بدآخر» و پیامدهای کار خود نمیاندیشند.
1، ۳. جملاتی معروف از برشت در نمایشنامه «گالیله»
۲. «ضمیمه فیلم خاک»، محمود دولتآبادی
۴، ۵. «دودمان»، محمود دولتآبادی، نشر چشمه
منبع: sharghdaily-912151