برق رفت و پیرزن همراه با کیسه های میوه و نان و تخم مرغ داخل آسانسور گیر افتاده بود. مدام خودش را داخل آینه روبهرو تماشا میکرد و میگفت الان کسی نجاتم میدهد. هر چه با موبایل شماره تلفن پسر و دخترش را گرفت، بوق اشغال مي زد. بعد از چند دقیقه برق داخل آسانسور