نوای زندگی از نای ساز
گروه موسیقی پیام هنر به سرپرستی بهرنگ کوفگر در این روزگار کرونا زده و سخت همچنان با امید و عشق در بناهای تاریخی شهر مینوازد.
رویداد ایران- لیلا شهبازیان | نوای تار هنرمند در این عصر پنجشنبه خنک اول پاییز 94 پیچیده در خانه تاریخی جواهری در محله دشتستان خیابان ابنسینا. کوروش، گلچین، صبا، مهسا، علی، نازنین و مازیار هم ساز به دست منتظرند تا نوبتشان شود و بنوازند مشق زندگی را که استاد در بیمارستان امام حسین(ع) یادشان داد.
یک ماه نشده که پدرم رفته و جای خالیاش بدجور احساس میشود. غم فراغ از این ساز میآید و بعد امید میزند بیرون از دستان کوچک بچهها. خاتمکار، قلمکار، میناکار و قفلساز کارشان را تعطیل کردهاند و هرکس در گوشهای از حیاط نشسته و با صدای ساز میرود به دنیای خودش؛ و من نشستهام بر نیمکت چوبی زیر درخت توت، ختن کوفگر را میبینم و یاد روزگار دانشجویی میافتم. دوازده سالی میشود که ندیدهایم یکدیگر را. بهرنگ، هنرمندی که این جمع با اندیشه نیک او شکلگرفته، برادر اوست و این دیدار سرآغاز دوستی با ختن و خانوادهاش میشود.
حسین هشتساله بیحوصله آن روزهای شیمیدرمانی تار میزند در فرش و میروی تا عرش. سهتار گلچین، زیباییاش را دوچندان می کند و فالشهای گیتار نازنین رشته افکارت را پاره میکند و دوباره وصل میکند. صدای پیانو زدن صبا و سهتار مهسا با سازهای دیگر همراه می شود. نوای کمانچه مازیار هم مانده تا ساز کیهان کلهر شود اما میشود دیر یا زود؛ و تنبک تو علی کوچولوی شیرینزبان که تا آخر ضیافت مینشاندمان روی صندلی.
با این هنرمند مصاحبه میکنم و این میشود اولین گزارش ویژهنامه شهر امروز که تیترش صدا میکند: «او که ساز زندگی کوک میکند»، با عکسی که هنرمند تار میزند و مینشیند صفحه اول روزنامه اصفهان امروز و تیتر یک میشود. عکس را که میبیند، میگوید: «چه عکسی! هنرمند با تار، آنهم روی صفحه یک روزنامه محلی!» البته این جریان از 6 سال پیش است و حالا دیگر عکس از ساز آوردن در رسانهها مرسومتر شده، هرچند هنوز هم تا رسیدن به ایده آل هنر فاصله داریم!
بیش از 20 سال میشود که او در بیمارستان، زندان، آسایشگاه بیماران روانی و بناهای تاریخی اصفهان ساز میزند تا لحظهای هم که شده ذهن آدمها را بکند از غوغای بیحاصل زندگی و ببرد در صفا و آرامشی که دادنش تنها از پس هنر برمیآید و بس.
برای من که با ساز و آواز غریبهای بیش نبودهام و داشتن ساز رؤیایی بیش نبوده این سرآغاز آشنایی با موسیقی است. سال 95 است. سهتار میخرم و به کلاس این هنرمند ریشبلند شیفته محمدرضا لطفی میروم. گردنام عیب دار شده از بس با ضبط پیاده کردهام و نوشتهام. دیگر نمیروم و سهتار میماند کنج کمد.
بچهها زیادتر میشوند و بزرگتر و هنرمندتر. بچههای کار، مبتلایان به ایدز، معلولان، نابینایان، ناشنواها، همه میتوانند ساز به دست بگیرند و درد را دُر کنند و به زندگی رنگ سبز بزنند؛ گیرم که درد در لحظهلحظهاش نشسته باشد!
هنوز برنامههای بهرنگ در این روزگار کرونا برپاست. مادرش زن خیری است و روزگار سختی را پشت سر گذاشته. معلم بازنشسته است. شوهرش، منصور کوفگر آدم درستوحسابی بوده و برای پست های مهم دولتی استان پیشنهاد داشت اما نپذیرفت. جبهه رفته بود و جهادگر بود. مدیر کارخانه هم بود و هوای کارگر جماعت را به عدالت داشت. دریکی از سفرهایش به یکی از روستاهای اصفهان تانکر آب از دست دیگری رها میشود و روی پاهایش میافتد و بیمار می شود. اینها را ختن، دخترش برایم گفته؛ و تمام میشود شادی و خوشی خانهشان.
ختن میگوید که نمیدانی من و بهرنگ چه کودکی خوشی داشتیم و بابک که کوچکتر از ما بود سختترین بچگی را! پدر رفت و داغ نبودناش هنوز بعدازاین همهسال در خانواده مانده اما خودشان را نباختهاند و کار خیر میکنند به یاد او و برای آرامش خودشان.
غم و غصه کم ندارند اما خوش هم میگذرانند. به کویر و شمال و جنوب و کوه و دشت میروند و با طبیعت رفیقاند. حساساند و باگذشت و عجیب مهربان.
حالا ظهر گرم اوایل خرداد ماه 1400 است. اعضای جدید و قدیم گروه موسیقی «پیام هنر» همدلانه می نوازند و می خوانند. کوروش تار میزند، شهریار سهتار، شاهرخ دف، مهدی تنبک، مازیار کمانچه و مایده سهتار. هنگامه، ساناز و ملیکا نیز هم آوایی میکنند با ترانههای نازنین مریم و همراه شو عزیز. امید از گوشه گوشه این بنا سرریز شده و نوای زندگی از وجود این آدمها عاشقانه میتراود.
یک ماه نشده که پدرم رفته و جای خالیاش بدجور احساس میشود. غم فراغ از این ساز میآید و بعد امید میزند بیرون از دستان کوچک بچهها. خاتمکار، قلمکار، میناکار و قفلساز کارشان را تعطیل کردهاند و هرکس در گوشهای از حیاط نشسته و با صدای ساز میرود به دنیای خودش؛ و من نشستهام بر نیمکت چوبی زیر درخت توت، ختن کوفگر را میبینم و یاد روزگار دانشجویی میافتم. دوازده سالی میشود که ندیدهایم یکدیگر را. بهرنگ، هنرمندی که این جمع با اندیشه نیک او شکلگرفته، برادر اوست و این دیدار سرآغاز دوستی با ختن و خانوادهاش میشود.
حسین هشتساله بیحوصله آن روزهای شیمیدرمانی تار میزند در فرش و میروی تا عرش. سهتار گلچین، زیباییاش را دوچندان می کند و فالشهای گیتار نازنین رشته افکارت را پاره میکند و دوباره وصل میکند. صدای پیانو زدن صبا و سهتار مهسا با سازهای دیگر همراه می شود. نوای کمانچه مازیار هم مانده تا ساز کیهان کلهر شود اما میشود دیر یا زود؛ و تنبک تو علی کوچولوی شیرینزبان که تا آخر ضیافت مینشاندمان روی صندلی.
با این هنرمند مصاحبه میکنم و این میشود اولین گزارش ویژهنامه شهر امروز که تیترش صدا میکند: «او که ساز زندگی کوک میکند»، با عکسی که هنرمند تار میزند و مینشیند صفحه اول روزنامه اصفهان امروز و تیتر یک میشود. عکس را که میبیند، میگوید: «چه عکسی! هنرمند با تار، آنهم روی صفحه یک روزنامه محلی!» البته این جریان از 6 سال پیش است و حالا دیگر عکس از ساز آوردن در رسانهها مرسومتر شده، هرچند هنوز هم تا رسیدن به ایده آل هنر فاصله داریم!
بیش از 20 سال میشود که او در بیمارستان، زندان، آسایشگاه بیماران روانی و بناهای تاریخی اصفهان ساز میزند تا لحظهای هم که شده ذهن آدمها را بکند از غوغای بیحاصل زندگی و ببرد در صفا و آرامشی که دادنش تنها از پس هنر برمیآید و بس.
برای من که با ساز و آواز غریبهای بیش نبودهام و داشتن ساز رؤیایی بیش نبوده این سرآغاز آشنایی با موسیقی است. سال 95 است. سهتار میخرم و به کلاس این هنرمند ریشبلند شیفته محمدرضا لطفی میروم. گردنام عیب دار شده از بس با ضبط پیاده کردهام و نوشتهام. دیگر نمیروم و سهتار میماند کنج کمد.
بچهها زیادتر میشوند و بزرگتر و هنرمندتر. بچههای کار، مبتلایان به ایدز، معلولان، نابینایان، ناشنواها، همه میتوانند ساز به دست بگیرند و درد را دُر کنند و به زندگی رنگ سبز بزنند؛ گیرم که درد در لحظهلحظهاش نشسته باشد!
هنوز برنامههای بهرنگ در این روزگار کرونا برپاست. مادرش زن خیری است و روزگار سختی را پشت سر گذاشته. معلم بازنشسته است. شوهرش، منصور کوفگر آدم درستوحسابی بوده و برای پست های مهم دولتی استان پیشنهاد داشت اما نپذیرفت. جبهه رفته بود و جهادگر بود. مدیر کارخانه هم بود و هوای کارگر جماعت را به عدالت داشت. دریکی از سفرهایش به یکی از روستاهای اصفهان تانکر آب از دست دیگری رها میشود و روی پاهایش میافتد و بیمار می شود. اینها را ختن، دخترش برایم گفته؛ و تمام میشود شادی و خوشی خانهشان.
ختن میگوید که نمیدانی من و بهرنگ چه کودکی خوشی داشتیم و بابک که کوچکتر از ما بود سختترین بچگی را! پدر رفت و داغ نبودناش هنوز بعدازاین همهسال در خانواده مانده اما خودشان را نباختهاند و کار خیر میکنند به یاد او و برای آرامش خودشان.
غم و غصه کم ندارند اما خوش هم میگذرانند. به کویر و شمال و جنوب و کوه و دشت میروند و با طبیعت رفیقاند. حساساند و باگذشت و عجیب مهربان.
حالا ظهر گرم اوایل خرداد ماه 1400 است. اعضای جدید و قدیم گروه موسیقی «پیام هنر» همدلانه می نوازند و می خوانند. کوروش تار میزند، شهریار سهتار، شاهرخ دف، مهدی تنبک، مازیار کمانچه و مایده سهتار. هنگامه، ساناز و ملیکا نیز هم آوایی میکنند با ترانههای نازنین مریم و همراه شو عزیز. امید از گوشه گوشه این بنا سرریز شده و نوای زندگی از وجود این آدمها عاشقانه میتراود.