دخترعموهایی با ۵۰۰ فرزند
پروین و اشرف احمدی دخترعموهای خیری هستند که برای حمایت از دانش آموزان مناطق محروم به نقاط دورافتاده میروند. آنها 500 دانشآموز را تحت پوشش حمایتهایشان قرار دادهاند.
انگار همه دنیاست؛ آن چیز که اشک را همچون ابر بهار از چشمان این دو زن جاری میکند و لبخند را بر چهره می نشاند. به خاطرش جادههای صعب العبور را با پای پیاده میپیمایند و دل به جادههای پرخطر میزنند. وقتی از حکایتهایشان می گویند تردیدمان تبدیل به یقین میشود که این راه یعنی همه دنیا. همه چیز از یک تصمیم شروع شد؛ از نیت «پروین»خانم در سالها پیش برای حمایت از دانش آموزان بی بضاعت در استان اصفهان، و تا روستاهای محروم منطقه کوهرنگ استان چهارمحال و بختیاری ادامه پیدا کرد. کار پرخیر و برکتی که «اشرف»خانم را هم با پروینخانم همراه میکند و اینگونه گروه دونفره شان شکل میگیرد. کارهای پردردسر و پرمخاطره ای که این دو زن را تا پای مرگ میکشاند و اتفاقاتی برایشان رخ میدهد که نگرش و انگیزهشان را برای ادامه دادن راه بیشتر میکند.
پروین و اشرف احمدی دخترعموهای خیری هستند که برای حمایت دانش آموزان محروم، جاده صعبالعبور روستا را با پای پیاده اما با دستانی پر می پیمایند. این دو انسان خیرخواه اهل چهارمحال و بختیاری برای حمایت از دانش آموزان مناطق محروم به نقاط دورافتاده میروند. آنها 500 دانشآموز را تحت پوشش حمایتهایشان قرار داده و کلی کارهای بزرگ کردهاند که در گفت وگو به آنها پی بردیم.
افتخار خدمت به آینده سازان میهن
«هنوز وقتی نگاهش میکنم یاد حس خوش نقاشیهای ساده کودکانهام می افتم؛ هنوز آنها را دارم ولی دو به شک از اینکه احساس میکنم دیگر به دردم نمیخورد ولی آن خاطرات شیرین مانع میشود که از آنها بگذرم. سالهاست دیگر آن احساس کودکی را ندارم. گوشه میز تحریرم خاک میخورد و خیلی وقتها فراموش میکنم چنین چیزی را دارم. حالا بیشتر به درد آن پسربچه میخورد. اما نمیتوانم از آنها بگذرم؛ هنوز وقتی نگاهشان میکنم یاد خاطرات که میافتم حالم خوب میشود. این مدادرنگیهایی را می گویم که بابت اولین نمره بیستم در درس املا مادر برایم جایزه خریده بود. وقتی آن را میبینم یاد همکلاسیها و بازیگوشیهای بیبهانه میافتم. زمانی که حوصله مان از سختی درس ریاضی سر میرفت و عکس یکدیگر را میکشیدیم و کلی میخندیدیم. اما باید غلبه کنم به حس این خودخواهی. همین کار را هم کردم و دل را به دریا زدم و مدادهای رنگی کوتاه و بلند را به پسرک دادم. حس خوشی داشتم.» پروین خانم وقتی از این چیزها صحبت میکند و مرتب از محرومیت کودکان میگوید احساس زنانهاش، جریحه دار و اشک از چشمانش سرازیر می شود. به حدی که امان صحبت را از او میگیرد. می گوید: «برای انجام کارهای خیر فقط یک انگیزه لازم است. سالها پیش با دیدن محرومیت دانش آموزان کار حمایت را با هزینه خودم انجام میدادم. ولی بعد از مدتی متوجه شدم چقدر این کار کوچک است و میتوانم دامنه این کار را بزرگتر و بیشتر کنم. به همین دلیل به خدا، توکل و از دیگر اعضای خانواده درخواست کمک کردم. روز به روز کارهایم توسعه پیدا کرد. خدا میداند همه افتخارم این است که خدمتگزار آینده سازان کشورم هستم.»
من با تو هستم
«فکر میکردم تمام دنیا همین است و به خیال خوش کارهایم را ادامه میدادم. تا اینکه توسط دوستانم به مناطق محروم رفتم. همه معادلات زندگیام برهم ریخت. وقتی دیدم تعدادی کودک معصوم با تمام سادگیشان زیر چادر نشستهاند و در حالی که میلرزند درس میخوانند با خود میگفتم این آخرش است ولی وقتی متوجه شدم دانش آموزی از زغال به جای مداد استفاده میکند و بدون کتاب روی دفترهایی می نویسد که باید تمام صفحات نوشته شدهاش را پاک کند تا بتوان تکلیف شبش را بنویسد در خود شکستم.» اشرف خانم اینها را میگوید و آهی از ته دل میکشد و ادامه می دهد: «اصلیت ما چهارمحال و بختیاری است ولی به دلیل اینکه خانواده ما سالهاست به اصفهان آمدهاند کارمان را از اصفهان شروع کردیم. تا قبل از سفرمان به شهر کوهرنگ که پیشنهاد یکی از دوستانمان بود فکر میکردیم کار بزرگی انجام میدهیم. اما وقتی دیدیم دانش آموزان و مردم در چه دشواری و محرومیتی زندگی میکنند خیلی درهم شدیم. تا مدتی حالمان خوب نبود. یک روز پروین با من تماس گرفت و گفت: اینکه بنشینیم آن اتفاقات را مرور کنیم راه به جایی نمیبریم؛ باید برای آنها کاری انجام دهیم. فقط یک جمله به او گفتم: من با تو هستم. خوب حس میکردیم کار خیلی بزرگی است و از توان ما خارج است. واقعیت هم همین است و هنوز نمیتوانیم تمام کارها را انجام دهیم ولی تمام توانمان را به کار گرفته ایم.»
باید به موقع میرسیدیم
سرما به حدی است که به استخوان میرسد. سوز آنچنان است که صورت دخترک سرخ می شود و اشک را از چشمانش جاری میکند. سکوت را صدای نفسهای ممتدش میشکند. هراسان در جستوجوی تکه چوبی است که حتماً باید پیدایش کند؛ گویی حکم حیات را دارد. همچون آهویی تپهماهور را بالا میرود. وقتی با آستین عرقهایش را پاک میکند تکههای چوب خشک در مشت دستان کوچکش نمایان میشود. آنها راچنان محکم گرفته که حتی یکتکه هم مجالی برای افتادن ندارد. اما نگاه دخترک به تکههای اندک چوب است. میتوان یقین پیدا کرد که هیزمها حکم همه دنیا را دارد؛ آنها اولین شرط درس خواندن است که معلم برای گرم شدن کلاس به همه سرمشق داده. زنگ کلاس بیجان است ولی چهره هراسان دخترک را به اندازه فریادی بلند به بغضی دردآور مبدل میکند. هنوز قطره اشکی از چشمانش جاری نشده که سرما و سوز باد، شرمسار از آزار دخترک پای خورشید را به میان میکشند تا گرمایی نهچندان دلچسب دل دخترک را آرام کند. اما بغض را باید در گلو شکست. کلاس تا چند دقیقه دیگر شروع میشود.تمام مسیر را تا کلاس کانکسی میدود. وقتی میرسد که کلاس شروع شده و معلم در حال روشن کردن اجاق هیزمی است.همکلاسها به جای او حسابی هیزم جمع کردهاند.درحالیکه دود آتش فضا را پر میکند کلاس شروع میشود.سکوت کلاس را صدای سرفههای مکرر چند دانش آموزان و رعد و برق مهیبی میشکند. ابرهای تیره، آسمان را پر میکنند و باران میبارد. شیروانی کلاس تاب باران ندارد. موکت کف کلاس، خیس و اجاق هیزمی خاموش میشود. دانش آموزان که از سرما میلرزند کلاس شروع نشده تمام میشود. دانش آموزان میروند و معلم میماند و در و دیوار غمبار کلاس بیثمر. اما امید در همین چند قدمی است. پروین و اشرف بی محابا و با دستانی پر در مسیر صعب العبور روستا هستند. اشرف می گوید: «وقتی خبردار شدیم تعدادی دانش آموز در کانکس درس میخوانند و شرایط مناسبی ندارند لحظه ای آرام ننشستیم. سقف کانکس مناسب نبود و با یک باران یا برف کلاس تعطیل میشد. برای تعمیر کلاس مبلغی را جمع کردیم. برای رسیدن به روستا باید مسیر حدود صد کیلومتری را با قاطر میرفتیم. خیلی دشوار بود ولی بالاخره رسیدیم و آنجا را تعمیر کردیم.»
خوشحالی غم انگیز
محصول سال گذشته را سرما می زند. امسال هم پدر از شدت کمردرد نمی تواند آنطور که باید و شاید سر زمین کار کند. وضعیت خانواده برای گذاران خانواده مساعد نیست. در هوای گرگ و میش باید مسیر ۲۰کیلومتری تا مدرسه را پیاده طی کند. از بخت بد برف سنگینی در حال باریدن است. پسرک با حسرت و نگرانی به برفی که زمین را سفیدپوش کرده است می نگرد و به این فکر میکند که چگونه باید تمام مسیر را با دمپایی به مدرسه برود. باید برود و درس بخواند تا شاید بتواند برای خودش کسی شود و خانوادهشان را از این وضعیت نجات دهد. چند لباس را روی هم میپوشد؛ طوری که مجبور میشود بادگیر وصله پینه شدهاش را به زور تن کند. جورابهای پشمیاش را هم میپوشد تا پاهایش گرم بماند.اولین قدم را که برمی دارد پایش در چاله آبی فرو میرود. مرحله به مرحله نفوذ آب را از جوراب پشمی به پایش حس میکند. ولی باید به مدرسه برود. چند صدمتری که از روستا خارج میشود از شدت سرما حتی نمیتواند یک قدم بردارد چه برسد که بخواهد مسیر چند کیلومتری را طی کند. از شدت سرما روی تخته سنگی مینشیند و به راه آمده نگاهی میاندازد و نیم نگاهی به مسیری که باید برود. آهی از ته دل میکشد؛ میخواهد از جایش بلند شود و به خانه برگردد که یکباره صدای اشرف خانم را میشنود که جلو خانهشان در حالی که یک بسته در دستش هست صدایش میکند. با اینکه حتی نای راه رفتن هم ندارد به طرفش میدود. به او که میرسد اشرف خانم بسته را به او میدهد. وقتی بازش میکند و چشمش به پوتینهای خاکستری میافتد انگار دنیا را به او دادهاند. اشرف خانم با بیان این خاطره اشک از چشمانش جاری میشود و میگوید: «تا آن زمان کسی را ندیدم که آنقدر برای یک جفت کفش خوشحال شود. از یک طرف ناراحت بودم و از طرف دیگر خوشحال. چون مشکل آن پسر با یک جفت کفش حل نمیشد؛ ولی همان یک جفت کفش خوشحالش کرده بود. همان روز وقتی داشتیم از روستا برمی گشتیم ماشین مان در میان کوهها خراب شد. نمیتوانستیم از ماشین بیرون برویم چون گرگها ما را محاصره کرده بودند. شب بود و لحظه به لحظه تحمل سرما دشوارتر میشد. تلفن همراه هم آنتن نمیداد. ولی آنقدر شماره گرفتیم و در آن فضای کوچک ماشین اینطرف و آنطرف رفتیم که بالاخره موفق شدیم با گروه امداد هلال احمر تماس بگیریم و آنها هم با بلدوزر به کمک ما آمدند. این جز دعای این بچهها نیست.» اشرف خانم می گوید: «هلال احمر و خیران در این راه خیلی به ما کمک میکنند. بعضی از نقاط هستند که حتی با قاطر هم نمیتوانیم برویم و باید با بالگرد به آنجا رفت که اینگونه کارها را با همکاری هلال احمر انجام می دهیم. اهالی قریب به ۲۰۰روستا در فقر مطلق زندگی میکنند که باید خیران و مسئولان برای خدمت رسانی به این نقاط وارد عمل شوند.» و همچنان دخترعموها به فعالیتهایشان در مناطق محروم ادامه میدهند و برای کمک به دانش آموزان از جان مایه میگذارند.
پروین و اشرف احمدی دخترعموهای خیری هستند که برای حمایت دانش آموزان محروم، جاده صعبالعبور روستا را با پای پیاده اما با دستانی پر می پیمایند. این دو انسان خیرخواه اهل چهارمحال و بختیاری برای حمایت از دانش آموزان مناطق محروم به نقاط دورافتاده میروند. آنها 500 دانشآموز را تحت پوشش حمایتهایشان قرار داده و کلی کارهای بزرگ کردهاند که در گفت وگو به آنها پی بردیم.
«هنوز وقتی نگاهش میکنم یاد حس خوش نقاشیهای ساده کودکانهام می افتم؛ هنوز آنها را دارم ولی دو به شک از اینکه احساس میکنم دیگر به دردم نمیخورد ولی آن خاطرات شیرین مانع میشود که از آنها بگذرم. سالهاست دیگر آن احساس کودکی را ندارم. گوشه میز تحریرم خاک میخورد و خیلی وقتها فراموش میکنم چنین چیزی را دارم. حالا بیشتر به درد آن پسربچه میخورد. اما نمیتوانم از آنها بگذرم؛ هنوز وقتی نگاهشان میکنم یاد خاطرات که میافتم حالم خوب میشود. این مدادرنگیهایی را می گویم که بابت اولین نمره بیستم در درس املا مادر برایم جایزه خریده بود. وقتی آن را میبینم یاد همکلاسیها و بازیگوشیهای بیبهانه میافتم. زمانی که حوصله مان از سختی درس ریاضی سر میرفت و عکس یکدیگر را میکشیدیم و کلی میخندیدیم. اما باید غلبه کنم به حس این خودخواهی. همین کار را هم کردم و دل را به دریا زدم و مدادهای رنگی کوتاه و بلند را به پسرک دادم. حس خوشی داشتم.» پروین خانم وقتی از این چیزها صحبت میکند و مرتب از محرومیت کودکان میگوید احساس زنانهاش، جریحه دار و اشک از چشمانش سرازیر می شود. به حدی که امان صحبت را از او میگیرد. می گوید: «برای انجام کارهای خیر فقط یک انگیزه لازم است. سالها پیش با دیدن محرومیت دانش آموزان کار حمایت را با هزینه خودم انجام میدادم. ولی بعد از مدتی متوجه شدم چقدر این کار کوچک است و میتوانم دامنه این کار را بزرگتر و بیشتر کنم. به همین دلیل به خدا، توکل و از دیگر اعضای خانواده درخواست کمک کردم. روز به روز کارهایم توسعه پیدا کرد. خدا میداند همه افتخارم این است که خدمتگزار آینده سازان کشورم هستم.»
«فکر میکردم تمام دنیا همین است و به خیال خوش کارهایم را ادامه میدادم. تا اینکه توسط دوستانم به مناطق محروم رفتم. همه معادلات زندگیام برهم ریخت. وقتی دیدم تعدادی کودک معصوم با تمام سادگیشان زیر چادر نشستهاند و در حالی که میلرزند درس میخوانند با خود میگفتم این آخرش است ولی وقتی متوجه شدم دانش آموزی از زغال به جای مداد استفاده میکند و بدون کتاب روی دفترهایی می نویسد که باید تمام صفحات نوشته شدهاش را پاک کند تا بتوان تکلیف شبش را بنویسد در خود شکستم.» اشرف خانم اینها را میگوید و آهی از ته دل میکشد و ادامه می دهد: «اصلیت ما چهارمحال و بختیاری است ولی به دلیل اینکه خانواده ما سالهاست به اصفهان آمدهاند کارمان را از اصفهان شروع کردیم. تا قبل از سفرمان به شهر کوهرنگ که پیشنهاد یکی از دوستانمان بود فکر میکردیم کار بزرگی انجام میدهیم. اما وقتی دیدیم دانش آموزان و مردم در چه دشواری و محرومیتی زندگی میکنند خیلی درهم شدیم. تا مدتی حالمان خوب نبود. یک روز پروین با من تماس گرفت و گفت: اینکه بنشینیم آن اتفاقات را مرور کنیم راه به جایی نمیبریم؛ باید برای آنها کاری انجام دهیم. فقط یک جمله به او گفتم: من با تو هستم. خوب حس میکردیم کار خیلی بزرگی است و از توان ما خارج است. واقعیت هم همین است و هنوز نمیتوانیم تمام کارها را انجام دهیم ولی تمام توانمان را به کار گرفته ایم.»
سرما به حدی است که به استخوان میرسد. سوز آنچنان است که صورت دخترک سرخ می شود و اشک را از چشمانش جاری میکند. سکوت را صدای نفسهای ممتدش میشکند. هراسان در جستوجوی تکه چوبی است که حتماً باید پیدایش کند؛ گویی حکم حیات را دارد. همچون آهویی تپهماهور را بالا میرود. وقتی با آستین عرقهایش را پاک میکند تکههای چوب خشک در مشت دستان کوچکش نمایان میشود. آنها راچنان محکم گرفته که حتی یکتکه هم مجالی برای افتادن ندارد. اما نگاه دخترک به تکههای اندک چوب است. میتوان یقین پیدا کرد که هیزمها حکم همه دنیا را دارد؛ آنها اولین شرط درس خواندن است که معلم برای گرم شدن کلاس به همه سرمشق داده. زنگ کلاس بیجان است ولی چهره هراسان دخترک را به اندازه فریادی بلند به بغضی دردآور مبدل میکند. هنوز قطره اشکی از چشمانش جاری نشده که سرما و سوز باد، شرمسار از آزار دخترک پای خورشید را به میان میکشند تا گرمایی نهچندان دلچسب دل دخترک را آرام کند. اما بغض را باید در گلو شکست. کلاس تا چند دقیقه دیگر شروع میشود.تمام مسیر را تا کلاس کانکسی میدود. وقتی میرسد که کلاس شروع شده و معلم در حال روشن کردن اجاق هیزمی است.همکلاسها به جای او حسابی هیزم جمع کردهاند.درحالیکه دود آتش فضا را پر میکند کلاس شروع میشود.سکوت کلاس را صدای سرفههای مکرر چند دانش آموزان و رعد و برق مهیبی میشکند. ابرهای تیره، آسمان را پر میکنند و باران میبارد. شیروانی کلاس تاب باران ندارد. موکت کف کلاس، خیس و اجاق هیزمی خاموش میشود. دانش آموزان که از سرما میلرزند کلاس شروع نشده تمام میشود. دانش آموزان میروند و معلم میماند و در و دیوار غمبار کلاس بیثمر. اما امید در همین چند قدمی است. پروین و اشرف بی محابا و با دستانی پر در مسیر صعب العبور روستا هستند. اشرف می گوید: «وقتی خبردار شدیم تعدادی دانش آموز در کانکس درس میخوانند و شرایط مناسبی ندارند لحظه ای آرام ننشستیم. سقف کانکس مناسب نبود و با یک باران یا برف کلاس تعطیل میشد. برای تعمیر کلاس مبلغی را جمع کردیم. برای رسیدن به روستا باید مسیر حدود صد کیلومتری را با قاطر میرفتیم. خیلی دشوار بود ولی بالاخره رسیدیم و آنجا را تعمیر کردیم.»
محصول سال گذشته را سرما می زند. امسال هم پدر از شدت کمردرد نمی تواند آنطور که باید و شاید سر زمین کار کند. وضعیت خانواده برای گذاران خانواده مساعد نیست. در هوای گرگ و میش باید مسیر ۲۰کیلومتری تا مدرسه را پیاده طی کند. از بخت بد برف سنگینی در حال باریدن است. پسرک با حسرت و نگرانی به برفی که زمین را سفیدپوش کرده است می نگرد و به این فکر میکند که چگونه باید تمام مسیر را با دمپایی به مدرسه برود. باید برود و درس بخواند تا شاید بتواند برای خودش کسی شود و خانوادهشان را از این وضعیت نجات دهد. چند لباس را روی هم میپوشد؛ طوری که مجبور میشود بادگیر وصله پینه شدهاش را به زور تن کند. جورابهای پشمیاش را هم میپوشد تا پاهایش گرم بماند.اولین قدم را که برمی دارد پایش در چاله آبی فرو میرود. مرحله به مرحله نفوذ آب را از جوراب پشمی به پایش حس میکند. ولی باید به مدرسه برود. چند صدمتری که از روستا خارج میشود از شدت سرما حتی نمیتواند یک قدم بردارد چه برسد که بخواهد مسیر چند کیلومتری را طی کند. از شدت سرما روی تخته سنگی مینشیند و به راه آمده نگاهی میاندازد و نیم نگاهی به مسیری که باید برود. آهی از ته دل میکشد؛ میخواهد از جایش بلند شود و به خانه برگردد که یکباره صدای اشرف خانم را میشنود که جلو خانهشان در حالی که یک بسته در دستش هست صدایش میکند. با اینکه حتی نای راه رفتن هم ندارد به طرفش میدود. به او که میرسد اشرف خانم بسته را به او میدهد. وقتی بازش میکند و چشمش به پوتینهای خاکستری میافتد انگار دنیا را به او دادهاند. اشرف خانم با بیان این خاطره اشک از چشمانش جاری میشود و میگوید: «تا آن زمان کسی را ندیدم که آنقدر برای یک جفت کفش خوشحال شود. از یک طرف ناراحت بودم و از طرف دیگر خوشحال. چون مشکل آن پسر با یک جفت کفش حل نمیشد؛ ولی همان یک جفت کفش خوشحالش کرده بود. همان روز وقتی داشتیم از روستا برمی گشتیم ماشین مان در میان کوهها خراب شد. نمیتوانستیم از ماشین بیرون برویم چون گرگها ما را محاصره کرده بودند. شب بود و لحظه به لحظه تحمل سرما دشوارتر میشد. تلفن همراه هم آنتن نمیداد. ولی آنقدر شماره گرفتیم و در آن فضای کوچک ماشین اینطرف و آنطرف رفتیم که بالاخره موفق شدیم با گروه امداد هلال احمر تماس بگیریم و آنها هم با بلدوزر به کمک ما آمدند. این جز دعای این بچهها نیست.» اشرف خانم می گوید: «هلال احمر و خیران در این راه خیلی به ما کمک میکنند. بعضی از نقاط هستند که حتی با قاطر هم نمیتوانیم برویم و باید با بالگرد به آنجا رفت که اینگونه کارها را با همکاری هلال احمر انجام می دهیم. اهالی قریب به ۲۰۰روستا در فقر مطلق زندگی میکنند که باید خیران و مسئولان برای خدمت رسانی به این نقاط وارد عمل شوند.» و همچنان دخترعموها به فعالیتهایشان در مناطق محروم ادامه میدهند و برای کمک به دانش آموزان از جان مایه میگذارند.