خداحافظ الگوی همنسل! بابک فرزاد هم از پیش ما رفت!
معلم زبان آمد توی کلاس، سال اول دبیرستان بودیم. گفت: «بعضیها را وقتی میبینم انگار در چشمان نوشته شده است، اینها آیندهی بزرگی دارند، مثل همین بابک!»
معلم زبان آمد توی کلاس، سال اول دبیرستان بودیم. گفت: «بعضیها را وقتی میبینم انگار در چشمان نوشته شده است، اینها آیندهی بزرگی دارند، مثل همین بابک!»
بابک سال بالایی ما بود. همان سالها (۷۲ و ۷۳) مدال طلای ملی کامپیوتر آورد. واقعیت آن بود که اولین دورههای المپیاد کامپیوتر نخستین الگوها را ساخته بود. مهدی فولادگر طلایی شده بود. او اولین طلای جهانی ایران بود. سال قبلش روزی که در مرحلهی نهایی ملی که در اصفهان برگزار شده بود و فولادگر طلا برد، در مراسم اختتامیه که در آموزشگاه مهاجر برگزار میشد، سالن از تشویق روی هوا رفت. فولادگر اصفهانی بود و اصفهان میزبان. آن روز کسی باور نمیکرد یکسال بعد فولادگر طلای جهان را ببرد.
به مرور طلاییها شدند معلمهای کارسوقها. کارسوق کامپیوتر که بود هر کدام برایمان یک موضوع جدید را میگفتند.
مریم میرزاخانی، بابک فرزاد، امین صابری، رویا بهشتی، محمد مهدیان، روزبه پورنادر و … اولین نسل از الگوهای ما شده بودند. آنها دیگر سال بالاییها نبودند، آنها برگههای المپیاد مرحله ملی را تصحیح میکردند و آموزش میدادند. آنها الگوهای همنسلهای خود شده بودند. آنها الگوهایی بودند که به ما این باور را میدادند که جهانیشدن و در جهان برنده شدن آنقدرها هم دور نیست.
آن روزها در سمپادهای کشور تب المپیاد بود، تبی که بعدترها جایش را به کنکور داد! آن گروه نخست بودند که فضای آن روزها را ساختند، خودشان برای ما الگو شدند.
حالا ما یکی یکی این الگوها را از دست میدهیم. ما با شادیهای آنها شاد میشدیم و با ناراحتیشان ناراحت. شاید هیچوقت آنها نفهمیدند که چقدر برای ما الگو بودند؛ هیچوقت نفهمیدند که چقدر ما دنبالشان میکردیم. زمستان ۷۶ که اتوبوس در دره سقوط کرد، برای ما مهمترین خبر آن بود، ما به هیچ یک از تیترها و خبرها کاری نداشتیم. آرمان بهرامیان که در آن اتوبوس فوت شد، برایمان غم داشت. سالها از کنار مدرسهای که به نام او نامگذاری شده بود، بغض میکردم. آن روز دنبال اسامی بازماندگان میگشتیم، هنوز هم وقتی ایمان افتخاری را میبینم، دوست دارم بگویم خدا را شکر که ماندی پیش ما.
انگار بخشی از نسل ما عضو یک باشگاه مخفی شده بودند، به قول میلان کوندرا در «بار هستی»اش؛ باشگاهی با الگوهای خودمان با دوستان خودمان. آنها خیلی زود از ایران رفتند. بابک فرزاد هم زود رفت به کانادا و آمریکا. حدود دو سال پیش سرطانش آشکار شد. پس از سرطان بود که ارتباطاتش را گویا کم کرده بود. وقتی مریم میرزاخانی رفت، خواستم مطلبی بنویسم، کیوان جباری عزیز گفت خواهر بابک از همه خواسته است، که کسی چیزی درباره سرطان بابک ننویسد.
دو سه هفته پیش بود که صبح سونیا (همسرم) برایم پیام توییتری بابک را فرستاده بود (همان پیامی که تصویرش هست). بغض کردم و دلیلش را تنها شاید همان اعضاء آن باشگاه میدانند. بابک نوشته بود، دیدار در آن سو!
امروز خبر فوت بابک را در صفحه اینستاگرام کیوان جباری خواندم. لحظهای دنیا ایستاد.
خداحافظ الگوی همنسل!
بابک سال بالایی ما بود. همان سالها (۷۲ و ۷۳) مدال طلای ملی کامپیوتر آورد. واقعیت آن بود که اولین دورههای المپیاد کامپیوتر نخستین الگوها را ساخته بود. مهدی فولادگر طلایی شده بود. او اولین طلای جهانی ایران بود. سال قبلش روزی که در مرحلهی نهایی ملی که در اصفهان برگزار شده بود و فولادگر طلا برد، در مراسم اختتامیه که در آموزشگاه مهاجر برگزار میشد، سالن از تشویق روی هوا رفت. فولادگر اصفهانی بود و اصفهان میزبان. آن روز کسی باور نمیکرد یکسال بعد فولادگر طلای جهان را ببرد.
به مرور طلاییها شدند معلمهای کارسوقها. کارسوق کامپیوتر که بود هر کدام برایمان یک موضوع جدید را میگفتند.
مریم میرزاخانی، بابک فرزاد، امین صابری، رویا بهشتی، محمد مهدیان، روزبه پورنادر و … اولین نسل از الگوهای ما شده بودند. آنها دیگر سال بالاییها نبودند، آنها برگههای المپیاد مرحله ملی را تصحیح میکردند و آموزش میدادند. آنها الگوهای همنسلهای خود شده بودند. آنها الگوهایی بودند که به ما این باور را میدادند که جهانیشدن و در جهان برنده شدن آنقدرها هم دور نیست.
آن روزها در سمپادهای کشور تب المپیاد بود، تبی که بعدترها جایش را به کنکور داد! آن گروه نخست بودند که فضای آن روزها را ساختند، خودشان برای ما الگو شدند.
حالا ما یکی یکی این الگوها را از دست میدهیم. ما با شادیهای آنها شاد میشدیم و با ناراحتیشان ناراحت. شاید هیچوقت آنها نفهمیدند که چقدر برای ما الگو بودند؛ هیچوقت نفهمیدند که چقدر ما دنبالشان میکردیم. زمستان ۷۶ که اتوبوس در دره سقوط کرد، برای ما مهمترین خبر آن بود، ما به هیچ یک از تیترها و خبرها کاری نداشتیم. آرمان بهرامیان که در آن اتوبوس فوت شد، برایمان غم داشت. سالها از کنار مدرسهای که به نام او نامگذاری شده بود، بغض میکردم. آن روز دنبال اسامی بازماندگان میگشتیم، هنوز هم وقتی ایمان افتخاری را میبینم، دوست دارم بگویم خدا را شکر که ماندی پیش ما.
انگار بخشی از نسل ما عضو یک باشگاه مخفی شده بودند، به قول میلان کوندرا در «بار هستی»اش؛ باشگاهی با الگوهای خودمان با دوستان خودمان. آنها خیلی زود از ایران رفتند. بابک فرزاد هم زود رفت به کانادا و آمریکا. حدود دو سال پیش سرطانش آشکار شد. پس از سرطان بود که ارتباطاتش را گویا کم کرده بود. وقتی مریم میرزاخانی رفت، خواستم مطلبی بنویسم، کیوان جباری عزیز گفت خواهر بابک از همه خواسته است، که کسی چیزی درباره سرطان بابک ننویسد.
دو سه هفته پیش بود که صبح سونیا (همسرم) برایم پیام توییتری بابک را فرستاده بود (همان پیامی که تصویرش هست). بغض کردم و دلیلش را تنها شاید همان اعضاء آن باشگاه میدانند. بابک نوشته بود، دیدار در آن سو!
امروز خبر فوت بابک را در صفحه اینستاگرام کیوان جباری خواندم. لحظهای دنیا ایستاد.
خداحافظ الگوی همنسل!