در خدمت و خیانت مومیایی
«در اطاقم یک آینه به دیوار است که صورت خودم را در آن میبینم و در زندگی محدود من این آینه مهمتر از دنیای رجالههاست که با من هیچ ربطی ندارند.» صادق هدایت، هشت دهه پیش با خلقِ مفهومِ «رجالگی» دورانی از تاریخ معاصر ما؛ یعنی دورانِ دودمان پهلوی اول و سردمداری رضاخان را نشاندار میکند.
قریب به قرنی میشود که پرسونای رجاله و گزمه، از «بوف کورِ» هدایت سر درآورده و راوی «بوف کور» یا همان «نویسنده»، تنها از طریق یک پستوی تاریک و دو دریچه آن با دنیای رجالهها ارتباط دارد. جامعه ایرانی در این لحظه از تاریخ، میان دو عالم گذشته و دنیای افسونزده جدید، در حال گذار بود و ایران اگرچه زیر تأثیر مدرنیته قرار گرفته بود هنوز جامعهای مدرن نشده بود. هدایت به رُمانتیسم -که از میان این دو جهان جاذبه جادو را بهحالتی شیدایی برگرفته بود- تمایل پیدا کرد و شیفتگی او به حکایات و خرافه و عادات مردم و سرگذشت تاریخی و زبان عامیانه و دست آخر «سایههای مردگان و بازگشت مومیاییها» را از منظر همین سنت میتوان بازشناخت. اینک، یکی از همین مومیاییها که دستبرقضا از منفورترینِ آنان نزدِ هدایت بود یعنی رضاشاه، سَر بر آورده است تا روایت تاریخی دیگری رقم بخورد. از منظر هدایت و دیگرانی از تبارِ او، رضاشاه همان دیکتاتوری است که با مدرنیزاسیون زورکی، خصلتِ رجالگی را به تاریخ معاصر ایران سنجاق کرد. شاید بتوان «بوف کور» را در میان خروارها روایت و خاطرات و تاریخِ رسمی و نارسمی مکتوب، آینه تمامنمای دوران پهلوی اول خواند. هدایت وضعیتی را تصویر میکند که از سرشت او فاصلهای بعید دارد. مشتی شیادصفت برای برخورداری از خانه و باغ و درشکه و اتومبیل و رسیدن به وکالت و وزارت و عیاشی در فرنگ، به هر منش و روشی دست زدند؛ جامعه رسمی و گفتار حاکمِ زمانه رضاشاه در نظر هدایت چنین بود. مدرنیزاسیون آغاز میشود، با شتابی باورنکردنی و زورکی. بر پایههای ارباب-رعیتی بنای شهرنشینی یا مدنیت گذاشتن، که نیازمندِ تغییر ساخت است اما یکشبه که نمیتوان مدرن شد! بهقولِ کورش اسدی، نویسنده مرحومِ معاصر - که ازقضای روزگار سرنوشتی مشابهِ هدایت داشت- «سرزمین ما سرزمین تعلیق بود. تعلیق میان گذشته و آینده.
وحشت از ویرانی خانه بناشده بر پایههای پوسیده و هراس از رفتن زیر سقفِ تازه و غریب.» پیشنهادِ روشنفکران از جمله نیما و هدایت در این میانه، چیزِ دیگری بود. بیراه نیست که برخی معتقدند «انقلابِ اصلی کار نیما و هدایت بود نه رضاشاه.» پیشنهادِ نیما در عرصه کلام مکتوب، تغییر ساختارها بود و هدایت یکجور ایده ایرانیبودنِ کار را در سر میپروراند، و بستر هر دو فرهنگِ گذشته بود و افزودن و پیراستنش، نه نفی و طرد آن. گذار از سنت به تجدد در تمام جوامع همواره حامل اضطراب بوده است، اینجا هم جامعه ما چنین تجربهای را از سر گذارند، چنان که نیما در «افسانه»اش سرود: «زاده اضطرابِ جهانم». سرگردانی و هراس هدایت نیز در «بوف کور» و «سهقطره خون» پیداست.
اما، حدودِ یک قرن بعد، مومیایی رضاخان یا افسانه آن، جامعه را خطاب میکند. صادق زیباکلام، نویسنده همیشهمعترضِ یادداشتهای سیاسی و استاد علوم سیاسی دانشگاه تهران، از «عزت رضاشاه» و علاقه مردم به این شخصیت سخن میگوید. فراتر از این، او «عملکرد پهلوی اول را خواسته نخبگان و ملت ایران» در آن روزگار میداند و نخبگانِ آن دوران را شریک رضاشاه در خدمت و خیانتش میخواند و ملت را «مدیون شمشیر آغامحمدخان و چکمههای رضاشاه». او بارهاوبارها در سخنرانیها و یادداشتهای خود که میکوشد خلافآمد باشد، از قدرومقامِ شامخ رضاخان در تاریخ معاصر ما گفته و در مقامِ تطهیر این دیکتاتور برآمده است، لابد با این ایده که این فیگورِ سیاسی بدیلی باشد برای وضعیت خمود سیاسی امروز ما، الگویی برای ادامه راه. این رویکردِ ارتجاعی، حکم به کارایی سیاسی شخصیتی تمامکننده میدهد و کاری ندارد به تعطیلِ آرمانهای مشروطه از جمله حکومت قانون و تحدید قدرت و دموکراسیخواهی، در ازای ساختِ حکومتی بهظاهر مدرن برای ایران. زیباکلام و همداستانهای او در سایه دفاع از نوسازی رضاشاهی و طرحِ سخنانی رادیکال در قبال مسائل سیاسی روز، بر طومارِ «نومحافظهکاری» در تاریخ ایران برگهای دیگری افزودند. مخالفانِ هرگونه تغییرِ جدی در ساختهای اجتماعی و نظم موجود، یا همان «مرتجعان» اگرچه بیشتر با انتقاداتِ تندوتیز به تغییرات و اصلاحات شناسایی میشوند، اما چنانکه آلبرت هیرشمن، در کتاب «خطابه ارتجاع» نشان میدهد، مفهومِ «ارتجاع» سویههای دیگری نیز دارد. مدافعان تزهای ارتجاعی، در طول تاریخ بیشتر محافظهکاران بودهاند؛ آنان با داعیههای بهظاهر رادیکال در برابر هرگونه تغییر و اصلاحات اساسی میایستند و گویا بنا دارند عقربه زمان را به عقب برگردانند. هیرشمن جریان ارتجاعی را در سه تز «انحراف»، «بیهودگی» و «مخاطره» صورتبندی میکند که عصاره آن چنین است: طبقِ تز انحراف، هرگونه اقدام هدفمند برای بهبود وضع موجود تنها به وخیمترشدنِ اوضاع میانجامد. تز بیهودگی، رأی به عبثبودنِ دگرگونیهای اجتماعی میدهد، و دستآخر تز مخاطره، مدعی است که هزینه هر تغییر چنان گزاف است که نمیارزد. مرتجعان اما گاه با تشبث به ایدههای ترقیخواهانه، در جلدِ نمایندگانِ جامعه مدنی فرومیروند، حال آنکه با رمزگشایی از ایدههای آنان میتوان به واقعیتِ پنهان این ایدهها دست یافت. در شرایطی که جریانِ اصولگرا و مقابلِ امثال زیباکلام، از رئیسجمهورِ نظامی دَم میزنند، دفاع از الیگارشی رضاخانی، روی دیگر سکه رئیسجمهور نظامی است. ایندست ایدهها، در عینِ دفاع از برههای از تاریخ، در خدمتِ حفظ وضع موجود است. چنانکه در «انکشاف اقتصادی ایران و امپریالیسم انگلستان» نوشته آ. سلطانزاده آمده است، رضاخان، نمادِ «بورژوازیِ کمپرادور» در ایران و متحد تمامعیارِ انگلیسها و عامل اجرای قرارداد 1919، در ابتدا با داعیه «جمهوریخواهی» پا به میدان سیاست گذاشت و در برابر قاجاریه به مبارزه پرداخت و برای جلب نظر روشنفکران و انقلابیون نقاب جمهوریخواه بر چهره زد، اما دیری نپایید که با حمایتِ انگلیسها و با هدفِ جلوگیری از نفوذ بلشویسم در ایران، بر تخت سلطنت نشست و ناگزیر، نقاب از چهره انداخت. سرکوب شدید و گسترده مخالفان از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب، بهشرحی که کشتار و شدت و حدتِ آن در تاریخ آمده است، حقیقتِ این «قهرمان ملی» را افشا میکند. قهرمانی که بهقولِ آ. سلطانزاده «دربست در دست ارتجاع بود.» خصلتِ ارتجاعی رویکرد زیباکلام، در داستانِ «آذری غریبِ» او که از قضا در آستانه سال هشتادوهشت درآمد، خود را بیشتر عیان میکند. داستان با این جمله آغاز میشود: «هنوز هر بار که وارد کریدورهای دانشکده حقوق و علوم سیاسی میشوم و از پلههای قدیمی که از زمان رضاشاه تابهحال خم به ابرو نیاوردهاند بالا میروم...» باقی داستان بماند، همین تکجمله نشانگر تلقی زیباکلام از رضاخانی است که در خدمت به خلق، دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران را بنا کرد که البته، شقِ دوم این تلقی تنها چند سال بعد دیگر حتا معنای استعاری خود را از دست داد، چهآنکه در بنای کهنِ این ساختمان ترکی افتاد و چند سالی آن را به تعطیل کشاند و مرمت آن تا هنوز هم ادامه دارد، بگذریم. در جایی از داستان، استاد -که صادق زیباکلام باشد- خطاب به «افضل»، دانشجوی آذریاش که در پیشناخت «هستی» است، میگوید از فلسفه دست بردارد و از قول مارکس میآورد که مهم شناخت هستی و جهان نیست، بلکه مهم تغییر آن است! «همین یک حرف مارکس را قبول کن.»
از این هم بگذریم که تلقی زیباکلام از تز یازدهم بعیدترینِ تعبیرهاست و بدیهی است که مُراد مارکس از ادای این سخن، بخشیدن «توانِ» تازه به فلسفه بوده، نه آنکه تفکر در هستی و فلسفه را به تعطیل وادارد. در جایی دیگر از داستان، افضل در گفتوگو با استاد، بهانتقاد میپرسد: «خیلی از شخصیتهایی که به ما آموخته بودند که پست، پلید، خائن، وابسته و مزدور هستند، شما بهنوعی تبرئه میکنید و در عوض خیلی از خوبها را با مشکل برایمان مواجه ساختهاید، بالاخره این وسط ما بایست به حرف شما گوش کنیم... یا به حرف تاریخ رسمی؟» استاد پاسخ میدهد که «به حرف هیچکداممان، بلکه بایستی به عقلتان رجوع کنید!» اینک با رجوع به عقلِ تاریخی و با این تلقی که ادبیات «روایتِ خاموشان» است، تنها تصویری که به چشم ما میآید صورتِ بهتزده هدایت رو به آینه تاریخ است که اثری هنری از واقعیت زمانهاش خلق کرده، اثری نامیرا که در برابر امر واقع تاب نمیآورد. بهقول خودش «قصه فقط یک راه فرار برای آرزوهای ناکام است.» مفهومِ قصه نزدِ راوی هدایت خودْ به مسئلهای بدل میشود. پاسخِ هدایت درباره حقیقت داستان چنین است: «اگر ممکن بود در یک لکه مرکب، یا شعاع رنگین، تمام هستیام ممزوج شود و بعد از این، امواج و اشکال آنقدر بزرگ میشد و میدوانید که بهکلی محو و ناپدید میشد به آرزوی خود رسیده بودم.» بهتعبیری شاید هدایت به آرزوی خود رسیده، آثارِ او دستکم «بوف کور»، همان لکه مرکبی است که تا امروزِ ما دوانیده است و حکایتِ مومیایی برخاسته از خاک و طرفدارانِ او نیز، به آخرِ «بوف کور» میماند: همان گورکنی که کوزه را در چالِ قبر یافته بود، آن را زیر بغل میزند و میرود؛ مرگ را آورده بود حالا هم با خودش میبَرَد. آنچه میماند روشدنِ دست تفکری از سنخِ تفکرِ زیباکلام است که روایتِ جانبهسرشدنِ روشنفکرانی چون صادق هدایت و دیگران را در عصر پهلوی، با جعل روایتِ همدستی روشنفکران و مشروطهخواهان و آزادیخواهان و مردم کوچهوبازار با رضاشاه، تاخت میزند.
وحشت از ویرانی خانه بناشده بر پایههای پوسیده و هراس از رفتن زیر سقفِ تازه و غریب.» پیشنهادِ روشنفکران از جمله نیما و هدایت در این میانه، چیزِ دیگری بود. بیراه نیست که برخی معتقدند «انقلابِ اصلی کار نیما و هدایت بود نه رضاشاه.» پیشنهادِ نیما در عرصه کلام مکتوب، تغییر ساختارها بود و هدایت یکجور ایده ایرانیبودنِ کار را در سر میپروراند، و بستر هر دو فرهنگِ گذشته بود و افزودن و پیراستنش، نه نفی و طرد آن. گذار از سنت به تجدد در تمام جوامع همواره حامل اضطراب بوده است، اینجا هم جامعه ما چنین تجربهای را از سر گذارند، چنان که نیما در «افسانه»اش سرود: «زاده اضطرابِ جهانم». سرگردانی و هراس هدایت نیز در «بوف کور» و «سهقطره خون» پیداست.
اما، حدودِ یک قرن بعد، مومیایی رضاخان یا افسانه آن، جامعه را خطاب میکند. صادق زیباکلام، نویسنده همیشهمعترضِ یادداشتهای سیاسی و استاد علوم سیاسی دانشگاه تهران، از «عزت رضاشاه» و علاقه مردم به این شخصیت سخن میگوید. فراتر از این، او «عملکرد پهلوی اول را خواسته نخبگان و ملت ایران» در آن روزگار میداند و نخبگانِ آن دوران را شریک رضاشاه در خدمت و خیانتش میخواند و ملت را «مدیون شمشیر آغامحمدخان و چکمههای رضاشاه». او بارهاوبارها در سخنرانیها و یادداشتهای خود که میکوشد خلافآمد باشد، از قدرومقامِ شامخ رضاخان در تاریخ معاصر ما گفته و در مقامِ تطهیر این دیکتاتور برآمده است، لابد با این ایده که این فیگورِ سیاسی بدیلی باشد برای وضعیت خمود سیاسی امروز ما، الگویی برای ادامه راه. این رویکردِ ارتجاعی، حکم به کارایی سیاسی شخصیتی تمامکننده میدهد و کاری ندارد به تعطیلِ آرمانهای مشروطه از جمله حکومت قانون و تحدید قدرت و دموکراسیخواهی، در ازای ساختِ حکومتی بهظاهر مدرن برای ایران. زیباکلام و همداستانهای او در سایه دفاع از نوسازی رضاشاهی و طرحِ سخنانی رادیکال در قبال مسائل سیاسی روز، بر طومارِ «نومحافظهکاری» در تاریخ ایران برگهای دیگری افزودند. مخالفانِ هرگونه تغییرِ جدی در ساختهای اجتماعی و نظم موجود، یا همان «مرتجعان» اگرچه بیشتر با انتقاداتِ تندوتیز به تغییرات و اصلاحات شناسایی میشوند، اما چنانکه آلبرت هیرشمن، در کتاب «خطابه ارتجاع» نشان میدهد، مفهومِ «ارتجاع» سویههای دیگری نیز دارد. مدافعان تزهای ارتجاعی، در طول تاریخ بیشتر محافظهکاران بودهاند؛ آنان با داعیههای بهظاهر رادیکال در برابر هرگونه تغییر و اصلاحات اساسی میایستند و گویا بنا دارند عقربه زمان را به عقب برگردانند. هیرشمن جریان ارتجاعی را در سه تز «انحراف»، «بیهودگی» و «مخاطره» صورتبندی میکند که عصاره آن چنین است: طبقِ تز انحراف، هرگونه اقدام هدفمند برای بهبود وضع موجود تنها به وخیمترشدنِ اوضاع میانجامد. تز بیهودگی، رأی به عبثبودنِ دگرگونیهای اجتماعی میدهد، و دستآخر تز مخاطره، مدعی است که هزینه هر تغییر چنان گزاف است که نمیارزد. مرتجعان اما گاه با تشبث به ایدههای ترقیخواهانه، در جلدِ نمایندگانِ جامعه مدنی فرومیروند، حال آنکه با رمزگشایی از ایدههای آنان میتوان به واقعیتِ پنهان این ایدهها دست یافت. در شرایطی که جریانِ اصولگرا و مقابلِ امثال زیباکلام، از رئیسجمهورِ نظامی دَم میزنند، دفاع از الیگارشی رضاخانی، روی دیگر سکه رئیسجمهور نظامی است. ایندست ایدهها، در عینِ دفاع از برههای از تاریخ، در خدمتِ حفظ وضع موجود است. چنانکه در «انکشاف اقتصادی ایران و امپریالیسم انگلستان» نوشته آ. سلطانزاده آمده است، رضاخان، نمادِ «بورژوازیِ کمپرادور» در ایران و متحد تمامعیارِ انگلیسها و عامل اجرای قرارداد 1919، در ابتدا با داعیه «جمهوریخواهی» پا به میدان سیاست گذاشت و در برابر قاجاریه به مبارزه پرداخت و برای جلب نظر روشنفکران و انقلابیون نقاب جمهوریخواه بر چهره زد، اما دیری نپایید که با حمایتِ انگلیسها و با هدفِ جلوگیری از نفوذ بلشویسم در ایران، بر تخت سلطنت نشست و ناگزیر، نقاب از چهره انداخت. سرکوب شدید و گسترده مخالفان از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب، بهشرحی که کشتار و شدت و حدتِ آن در تاریخ آمده است، حقیقتِ این «قهرمان ملی» را افشا میکند. قهرمانی که بهقولِ آ. سلطانزاده «دربست در دست ارتجاع بود.» خصلتِ ارتجاعی رویکرد زیباکلام، در داستانِ «آذری غریبِ» او که از قضا در آستانه سال هشتادوهشت درآمد، خود را بیشتر عیان میکند. داستان با این جمله آغاز میشود: «هنوز هر بار که وارد کریدورهای دانشکده حقوق و علوم سیاسی میشوم و از پلههای قدیمی که از زمان رضاشاه تابهحال خم به ابرو نیاوردهاند بالا میروم...» باقی داستان بماند، همین تکجمله نشانگر تلقی زیباکلام از رضاخانی است که در خدمت به خلق، دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران را بنا کرد که البته، شقِ دوم این تلقی تنها چند سال بعد دیگر حتا معنای استعاری خود را از دست داد، چهآنکه در بنای کهنِ این ساختمان ترکی افتاد و چند سالی آن را به تعطیل کشاند و مرمت آن تا هنوز هم ادامه دارد، بگذریم. در جایی از داستان، استاد -که صادق زیباکلام باشد- خطاب به «افضل»، دانشجوی آذریاش که در پیشناخت «هستی» است، میگوید از فلسفه دست بردارد و از قول مارکس میآورد که مهم شناخت هستی و جهان نیست، بلکه مهم تغییر آن است! «همین یک حرف مارکس را قبول کن.»
از این هم بگذریم که تلقی زیباکلام از تز یازدهم بعیدترینِ تعبیرهاست و بدیهی است که مُراد مارکس از ادای این سخن، بخشیدن «توانِ» تازه به فلسفه بوده، نه آنکه تفکر در هستی و فلسفه را به تعطیل وادارد. در جایی دیگر از داستان، افضل در گفتوگو با استاد، بهانتقاد میپرسد: «خیلی از شخصیتهایی که به ما آموخته بودند که پست، پلید، خائن، وابسته و مزدور هستند، شما بهنوعی تبرئه میکنید و در عوض خیلی از خوبها را با مشکل برایمان مواجه ساختهاید، بالاخره این وسط ما بایست به حرف شما گوش کنیم... یا به حرف تاریخ رسمی؟» استاد پاسخ میدهد که «به حرف هیچکداممان، بلکه بایستی به عقلتان رجوع کنید!» اینک با رجوع به عقلِ تاریخی و با این تلقی که ادبیات «روایتِ خاموشان» است، تنها تصویری که به چشم ما میآید صورتِ بهتزده هدایت رو به آینه تاریخ است که اثری هنری از واقعیت زمانهاش خلق کرده، اثری نامیرا که در برابر امر واقع تاب نمیآورد. بهقول خودش «قصه فقط یک راه فرار برای آرزوهای ناکام است.» مفهومِ قصه نزدِ راوی هدایت خودْ به مسئلهای بدل میشود. پاسخِ هدایت درباره حقیقت داستان چنین است: «اگر ممکن بود در یک لکه مرکب، یا شعاع رنگین، تمام هستیام ممزوج شود و بعد از این، امواج و اشکال آنقدر بزرگ میشد و میدوانید که بهکلی محو و ناپدید میشد به آرزوی خود رسیده بودم.» بهتعبیری شاید هدایت به آرزوی خود رسیده، آثارِ او دستکم «بوف کور»، همان لکه مرکبی است که تا امروزِ ما دوانیده است و حکایتِ مومیایی برخاسته از خاک و طرفدارانِ او نیز، به آخرِ «بوف کور» میماند: همان گورکنی که کوزه را در چالِ قبر یافته بود، آن را زیر بغل میزند و میرود؛ مرگ را آورده بود حالا هم با خودش میبَرَد. آنچه میماند روشدنِ دست تفکری از سنخِ تفکرِ زیباکلام است که روایتِ جانبهسرشدنِ روشنفکرانی چون صادق هدایت و دیگران را در عصر پهلوی، با جعل روایتِ همدستی روشنفکران و مشروطهخواهان و آزادیخواهان و مردم کوچهوبازار با رضاشاه، تاخت میزند.