مادری در زیر باران فریاد میزند
حمیدرضا نظری | این داستان، به روح همه جانباختگان عزیز ویروس کرونا و خانواده محترم آنان تقدیم میگردد؛ داستان بیش از ۶۶ هزار انسانی که درد شدید و نفسگیر قفسه سینه، سرفههای خشک و جگرخراش و تب و لرز سوزندهشان، آتش به جان مادران مهربان و داغدار ایرانزمین زده است؛ مادرانی که در هر نماز، سر بر مُهر و سجاده سبز خدا میگذارند و به یاد عزیزانشان در سکوت و برای همیشه اشک میریزند؛ کسانی که با درد و رنج بیماری جان سپردند و بیهیچ وداع و آیین بزرگداشت و مراسم سوگواری، غریبانه و در خلوت قبرستان در خاک آرمیدند و... رحم الله من یقرا الفاتحه مع الصلوات ...
... در بارش شدید باران بهاری، بغض مانده در گلوی مادر، ناگهان به شیون و فریادی بلند و دردناک تبدیل میشود؛ فریادی جانسوز که تمام فضای سرد قبرستان را به لرزه در میآورد ...
... اینک داروخانه شلوغ است و دو تن، هراسانند و از درد و نگرانی میسوزند؛ دخترکی از تنگی نفس و فشار قفسه سینه و مادری از پیشانی داغ و سرفههای خشک دخترک.
مادر با دیدن حالوروز کودک، به سقف داروخانه چشم میدوزد تا او متوجه اشکهایش نشود. لحظاتی بعد، مادر با دستهای استخوانی و لرزان خود، ماسک کوچک دخترش را پایینتر میکشد و صورت او را نوازش میکند: " نترسی مادر جون؛ الان آقای دکتر داروها تو میده و..."
در میان جمعیت، مردی بلافاصله شیلد محافظ را روی صورتش میگذارد و با اشاره به فرد همراه خود از او میخواهد که از مادر و دختر فاصله بگیرد. از پشت پیشخوان داروخانه صدایی به گوش میرسد: " خانم ... خانم ... ایبابا، این نسخه مال کیه؟ "
مادر از جا بلند میشود: " مال منه آقای دکتر! ببخشید؛ زیر بارون خیس شده! "
- بفرما خانم! شصت و شش هزار و چهارصدتومن! تشریف ببرید صندوق! با شمام خانم! چیه؟! ... منتظر چی هستی؟! ... چرا همینجوری داری منو نگاه میکنی؟!
- آخه ...
- آخه چی خانم محترم؟! قیمتش همینه! لطفاً بفرمایید صندوق! ایبابا ... بازم که نرفتی! خواهش میکنم تکلیف منو روشنکن خانم؛ بالاخره دارو میخوای یا نه؟!
لحظات بهکندی میگذرد و درست در همین زمان، دو آشنای غریب، در تنهایی خویش ناله میکنند و اشک میریزند؛ کودکی از چشمهای ملتمس مادر و مادری از تیغ نگاه جمعیت حاضر در داروخانه ...
مادر از کیف دستی کهنه و رنگورورفتهاش، چند اسکناس مچاله شده بیرون میآورد و نگاهش را از حاضران میدزدد و با پاهای لرزان کمی به پیشخوان نزدیکتر میشود: "آقا، ب... ببخشید ... اگه ممکنه ... به ... بهاندازه همین پول، دارو بدید! "
- بیست و یک هزار و پانصدتومن؟! اینکه حتی پول یه شربت و آمپول و سرنگ هم نمیشه خانم محترم! باور کنید این کار اصلاً درست نیست؛ شما که پول نداری چرا وقت من و این مردم رو میگیری خانم؟!
سکوت بر داروخانه حاکم است و دو همدل تنها، مضطرب میشوند و برخود میلرزند؛ کودکی از وحشت آمپول و مادری از شرم حضور در زمان و مکان و آشفتگی درون و شدت ضربان قلب و...
اکنون ایستگاه مترو شلوغ است و دو مسافر، خسته و بغضکرده، از بیم و نگرانی میسوزند؛ کودکی از شروع احتمالی درد سینه و سرگیجه شدید و مادری از دلهره تب و لرز مجدد کودک و خارش گلو و سرفههای غیرقابلتحمل و...
بر روی سکوی ایستگاه، مسافران پنهان در پشت ماسکهای رنگارنگ صورت، بدون رعایت فاصله اجتماعی در انتظار رسیدن قطار لحظهشماری میکنند ... مادر به عکس بزرگ و زیبای روی دیوار ایستگاه نگاه میکند که زن و مردی با لباسهای مخصوص ضد کرونا در بیرون از بخش ICU یک بیمارستان، از فرط خستگی طاقتفرسا بر روی صندلی نشسته و شانهبهشانه هم به خواب عمیقی فرورفتهاند؛ یک زوج کادر پزشکی زحمتکش و ازخودگذشته که روزها و هفتهها بهخاطر نجات بیماران وخیم کرونایی، صبورانه، بیوقفه و با جدیت تمام تلاش کرده و در این مدت فرصت استراحت کافی نداشته و از دیدن فرزندان و عزیزان خود محروم بودهاند ...
مادر با دیدن عکس ایستگاه و کوشش صادقانه دیگر پزشکان، پرستاران و کادر ایثارگر درمان و نیز نیروهای مهربان؛ کوشا، یاریگر، دلسوز و وظیفهشناس در همه نهادها و سازمانها و ادارات خدمات رسان در سطح شهر و کشور، با امیدواری و آرامش بهصورت زیبا و کوچک دخترش لبخند میزند و به یکباره او را در آغوش میگیرد: " خیلی زود خوب میشیای شیطون بلا؛ فقط باید استراحت کنی و..."
و شروع به قلقک زیربغل و پهلو و شکم او میکند و با صدای بلند میخندد: " نبینم دیگه ورجه وورجه کنی وروجک! وگرنه یه آشی برات بپزم که ... "
دخترک درحالیکه از حرفها و عمل مادر به سر ذوق آمده، به مزاح و در جواب، انگشت سبابهاش را به سمت او میگیرد و قهقهه میزند: " دو زار بده آش، به همین خیال باش مامان خانوم؛ منم یه آتشی برات بسوزونم که ... "
... از دور و از داخل تونل سیاه، صدای بوق و حرکت قطار بر ریلهای آهنین به گوش میرسد و لحظاتی بعد با توقف چندثانیهای در ایستگاه، مسافران تلاش میکنند که زودتر راهی برای ورود به واگنها بیابند. قبل از مادر و دختر، زنی میانسال با لباسی شیک و فاخر، با فشار جمعیت وارد واگن میشود و روی یکی از صندلیها مینشیند. همزمان با حرکت قطار و فاصلهگرفتن از ایستگاه، چشمهای کنجکاو چند مسافر، زن شیکپوش را نشانه میروند. در میان مسافران، مادر سر کودک خود را به سینه میفشارد و به زن میانسال چشم میدوزد که بیتوجه به او و دیگران، ماسک روی صورتش را تنظیم میکند و به کیف چرمی گرانقیمت و خوشرنگش خیره میشود و با لذت آن را به سینه میفشارد. مادر که بهخاطر آرزوهای شیرین اما دستنیافتنی زندگیاش دلگیر و برافروخته است، با دیدن زن خوشبخت روبروی خود، ناخواسته و با تمام وجود، آه میکشد؛ آهی که سنگین، تلخ و سوزنده است: " من کُجا تو کُجا؟! خدا شانس بده والا! "
در گوشهای از واگن، دختری جوان در آرزوی آیندهای روشن و زیبا، چشم خود را میبندد و در اندیشهای نامعلوم غرق میشود: " یعنی میشه منم روزی ...؟! "
وسوسه ثروت نهفته در کیفزن میانسال، در وجود پسری جوان لانه میکند تا او حریصانه و با لذت و پنهانی، پس از بررسی موقعیت و شرایط لازم، در یک فرصت مناسب ...
مردی شکسته و افسرده از ریزش سیل گونه و رشد قطره چکانی شاخص بورس و نابودی تمام سرمایه یکعمر زندگیاش و در اضطراب آینده مبهم خود و فرزندانش و نیز خسته از شنیدن و خواندن گفتهها و نوشتهها و وعدههای بیاثر، نگاهش را از زن میانسال میگیرد و شکستخورده و با دلتنگی به میلههای وسط قطار تکیه میدهد.
مردی با موی سپید، به یاد همسر از دست رفتهاش، بهصورت زن و لباس زیبایش نگاه میکند و سرش را به شیشه واگن تکیه میدهد و ازتهدل ناله سر میدهد: " ای روزگار! "
پدری پیر، بی توجه به مسافران حاضر در قطار، در جستجوی آرامش قلبی، دستش را روی سینه می گذارد و در سکوت لبخند می زند و زیر لب زمزمه می کند:" الَّذینَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِکْرِ اللَّهِ أَلا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ... الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ طُوبَی لَهُمْ وَحُسْنُ مَآبٍ... رَبَّنَا لاَ تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیتَنَا وَهَبْ لَنَا مِن لَّدُنکَ رَحْمَةً إِنَّکَ أَنتَ الْوَهَّابُ..."
مادر به اندک مواد غذایی باقیمانده در آشپزخانه محقرش فکر میکند که با آنها میتواند امروز هم شکم کودکش را سیر کند: " گشنهای عزیزم؟ مادر فدات بشه! الان میرسیم خونه برات آشی میپزم که زودی خوب بشی! "
... قطار همچنان به نرمی بهسوی ایستگاه بعدی پیش میرود و دیگر مسافران را وامیدارد که بازهم در اندیشههای تلخوشیرین خود غوطهور شوند ... چند لحظه بعد، صدای ترمز و توقف قطار به گوش میرسد و مادر و کودک و تعدادی دیگر از مسافران از واگن خارج میشوند. زن میانسال بهآرامی از روی صندلی بلند میشود. زمان توقف قطار کوتاه است و او باید هر چه سریعتر از یکی از درهای واگن پیاده شود. زن سعی میکند راهی برای خروج از قطار بیابد، اما نمیتواند و دربسته میشود و او در واگن میماند و کیف چرمیاش روی سنگفرش سکوی ایستگاه میافتد. چند تن از مسافران به یکباره و با حسرت، فریاد میزنند: " کیف! "
اما قطار به حرکت در میآید و هر لحظه از ایستگاه فاصله میگیرد و دور و دورتر میشود ...
چند لحظه بعد، دست استخوانی زنی، کیف را از روی سکو برمیدارد.
اکنون ایستگاه مترو خلوت است و مادر و دختر با فاصله از تونل و ریل قطار، بر روی صندلیهای روی سکو نشستهاند. کودک با چشمهای بیرمق خود، به دستهای مادرش خیره میشود که در جستجوی رد و نشانی از صاحب شی پیدا شده، زیپ کیف را میگشاید؛ کیفی گرانبها که همه محتویاتش چند اسکناس معمولی و چند عکس و نامه قدیمی و پوسیده از طرف پسری از دیار غربت، به مادری تنها و نابینا است؛ پسری در سرزمینی دور، در آن سوی آبها و اقیانوسها ...
زن به یکباره و از درون میشکند و دنیا بر سرش آوار میشود. او صورتش را برمیگرداند و به سمت دیگر ایستگاه خیره میشود تا کودک چهرهاش را نبیند. انگار درست در همین زمان، زمین دهان باز میکند و انسانی ...
... اینک در بارش شدید باران بهاری آسمان شهرم و در گوشهای از قبرستان سرد و غمگین دیارم، مادری دلشکسته بر مزار دخترک مهربان و شیرینزبانش نشسته و اشک ماتم میریزد. او به ویروس مرگبار و واکسنی میاندیشد که قرار بود در این سرزمین بزرگ ساخته و یا از دیاری دور به کشور وارد شود، اما افسوس که ویروس به ریهها و تمام وجود دختر کوچکش حملهور شد و کمتر از پانزده روز او را به کام مرگ کشاند؛ ویروسی که شاید اینک پشت در کمین کرده تا اندام نحیف و ریههای ضعیف من و ما را نیز نشانه رود و...
مادر با دستهای لرزان، سنگقبر مقابلش را میشوید و در خیال خودسر بر قلب دلبندش میگذارد و خاطرات شیرین گذشته در ذهن و در مقابل چشمان گریانش به نمایش در میآید؛ با امیدواری و آرامش بهصورت زیبا و کوچک دخترش لبخند میزند و به یکباره او را در آغوش میگیرد: " خیلی زود خوب میشیای شیطون بلا؛ فقط باید استراحت کنی و..."
و شروع به قلقک زیربغل و پهلو و شکم او میکند و با صدای بلند میخندد: " نبینم دیگه ورجه وورجه کنی وروجک! وگرنه یه آشی برات بپزم که ... "
دخترک درحالیکه از حرفها و عمل مادر به سر ذوق آمده، به مزاح و در جواب، انگشت سبابهاش را به سمت او میگیرد و قهقهه میزند: " دو زار بده آش، به همین خیال باش مامان خانوم؛ منم یه آتشی برات بسوزونم که ... "
گویی درست همزمان با صدای دخترک، آتشی از درون مادر زبانه میکشد و همه وجود او را میسوزاند ...
چند لحظه بعد، در بارش شدید باران بهاری، درد شدید و نفسگیر قفسه سینه، سرفههای خشک و جگرخراش و تب و لرز سوزنده بیش از ۶۶ هزار انسان و بغض مانده در گلوی مادر، ناگهان به شیون و فریادی بلند و دردناک تبدیل میشود؛ فریادی جانسوز که تمام فضای سرد قبرستان را به لرزه در میآورد و آتشبهجان مادران مهربان و داغدار ایرانزمین میزند؛ مادرانی که در هر نماز، سر بر مُهر و سجاده سبز خدا میگذارند و به یاد عزیزانشان در سکوت و برای همیشه اشک میریزند؛ کسانی که با درد و رنج بیماری جان سپردند و بی هیچ وداع و آیین بزرگداشت و مراسم سوگواری، غریبانه و در خلوت قبرستان در خاک آرمیدند و... رحم الله من یقرا الفاتحه مع الصلوات ...
* حمیدرضا نظری، نویسنده معاصر و کارگردان تئاتر، چند دهه در وادی ادبیات داستانی و نمایشی قلم میزند که حاصل آن انتشار بیش از ۳۰۰ داستان در مطبوعات و خبرگزاریها و سایتهای اینترنتی است. از نوشتههای او میتوان به داستانها و نمایشهایی چون «راز یک انسان، اشکی به پهنای تاریخ، کودکان تشنه سرزمین من، داستان خیالانگیز سفر عاشقانه من و پروانه، دری به روی دوست، مرگ یک نویسنده، این روزها دلم برای بوسهای تنگ میشود و پیامبری که اینک اشک میریزد» اشاره کرد.