آنان که سرزمین ندارند
صدای موتور گازی داوود در جاده خاکی پر از دستانداز، قطع و وصل میشود. باید احتیاط کند؛ در این بیابان اگر موتور خراب شود شاید تا ساعتها کسی به دادش نرسد. هر هفته برای رسیدن به محل کارش، به جای جاده اصلی زاهدان- خاش، باید این مسیر ناهموار را انتخاب کند؛ مسیری سخت اما نه به سختی زندگی پنهانی او. فرار از پلیس راه تنها بخشی از این زندگیاست. داوود نه مجرم است و نه زندانی فراری، اما همیشه در حال فرار است. او شناسنامه ندارد.
کار برای داوود دردسرهای خودش را دارد. سفر پنهانی تا خاش برای مشغول شدن در یک کارگاه ساختمانی و پنهان کردن هویتش یا بهعبارت بهتر بیهویتیاش از کارفرما چالشی بیپایان است که آرزو دارد روزی به پایان برسد.
اگر موتور گازی یاریاش کند در راه بازگشت از خاش، سری به روستای پدری در حوالی شهر زاهدان هم میزند. دشت خشک را طی میکند تا به آبادی نهچندان آبادشان برسد. به مزار پدر برود و به قول خودش از دلتنگی و غمهایش بکاهد.
متولد ایران است. روستایی در میانه جاده زاهدان و خاش. پدرش هم متولد ایران بوده و پدربزرگش در جوانی از افغانستان به ایران مهاجرت کرده است. پدربزرگ و فرزندانش در ایران زاد و ولد کردهاند و ماندهاند. در آن سالهای دور شاید شناسنامه برای مردم روستا کمترین اهمیت را داشت. آب داشتند و کشاورزی، پس گذرشان به شهر نمیافتاد. میگوید حتی پدرم هم یکبار در زندگیاش به افغانستان سفر نکرده بود و ما اصلا نمیدانستیم افغانستان کجاست.
داوود به سن نوجوانی رسید که چاه آب روستا خشک شد. میگوید انگار با خشک شدن چاه آرامش هم در زندگی خشکید. پدر به عمق چاه میرود که علت را پیدا کند، اما نفسهایش در سنگینی عمق زمین یاریاش نمیکنند.
داوود نوجوان و خانوادهاش پدر را همان روز در قبرستان کوچک روستا دفن کرده و برای همیشه روستا را ترک میکنند.
حالا در غروب پنجشنبهای از سال 97 از چاهی که پدرش را از او گرفته بود، آب میکشد و بر سنگهای تکهتکه قبرش میریزد. یادآوری آن شبی که پدر را در روستا گذاشتند و رفتند، تلنبار میشود روی غمهای داوود جوان که حالا 3 فرزند دارد و کودکی در راه. بغضش میترکد و از تکرار سرنوشت خودش برای فرزندانش هراسان است.
زندگی در شهر برای خانواده داوود، درس تلخی داشت. آنها یاد گرفتند که هویتشان آن چیزی نیست که در وجود خود میشناسند. هویت را باید ثابت کرد و شناسنامه گرفت. آنها نه شهروند افغانستان به شمار میآمدند نه ایرانی. زندگی برایشان خلأیی بود در مرز 2 کشور ایران و افغانستان. به هر دو تعلق دارند و انگار از هیچکدام نیستند. بیشناسنامه بودن آنها را تا به امروز از بدیهیترین حقوق شهروندی محروم کرده است؛ از حق داشتن شغل تا مسکن و تحصیل و حتی حق تردد آزادانه در خیابان.
تمام این سختیها داوود را به این فکر میاندازد تا شناسنامه بخرد و با هویتی جدید زندگی کند. او شناسنامه مردهای به نام احمد را به مبلغ چند میلیون تومان میخرد. با هویت جدیدش میتوانست کار کند و با دختری که دوستش دارد، ازدواج کند. داوود را فراموش کرد و احمد نام گرفت.
احمد مثل یک شهروند عادی زندگی میکند، ازدواجش را ثبت میکند، برای کودکانش شناسنامه میگیرد و در گوشهای از شهر زاهدان خوشبختی کوچکی در کنار همسر جوانش میسازد؛ دختری که نمیداند با داوودِ بیشناسنامه ازدواج کرده است.
اما روی خوب زندگی وقتی به پایان میرسد که داوود برای گرفتن شناسنامه فرزند سومش به ثبت احوال میرود. کارشناس ثبت احوال راز داوود را میفهمد. شناسنامه را از او میگیرد و بیآنکه سخنی به داوود بگوید با پلیس تماس میگیرد. ساعتی بعد به جای شناسنامه نوزاد تازه متولد شده، در دستان داوود دستبند است. شناسنامه 2 کودک دیگر داوود هم منع خدمات میشود؛ یعنی تکهای کاغذ بیاستفاده که فقط نامی در آن ثبت شده است.
بعد از مرگ پدر، آن روز سختترین روز زندگی داوود است؛ مواجهه با همسری که از گذشته تلخ او بیاطلاع بوده و حالا باید در طول مدتی که احمد یا همان داوود در زندان است، بار زندگی3 کودک بیشناسنامه را به دوش بکشد.
باور همه این اتفاقها برای همسر داوود سخت است اما به گفته خودش احمد آنقدر مرد خوبی بوده که توانسته خشم و ناراحتیاش از این دروغ را آرام کند و در کنارش بماند. در طول مدت زندان داوود، همسرش با خیاطی مخارج فرزندانش را تامین میکرد اما هنوز هم گاهی همسرش را که صدا میزند، بین گفتن داوود یا احمد تردید میکند.
داوود بعد از آزادی از زندان زندگی بیهویت را از سر میگیرد. دیگر نمیتواند آزادانه در شهر رفتوآمد و کار کند. کودکانش از رفتن به مدرسه دولتی بازمیمانند و آنها را در مدرسهای خیریه، مخصوص کودکان بازمانده از تحصیل ثبتنام میکند. کودک چهارم هم برخلاف خواسته او و همسرش در راه است.
کارفرمای قبلیاش که او را هنوز با نام احمد میشناسد بدون اطلاع از هویت واقعی او، کاری در یک کارگاه ساختمانی در شهر خاش به او پیشنهاد میکند.
پیگیریهای او و همسرش برای دریافت شناسنامه فرزندان بینتیجه میماند. همسر داوود چندین بار تلاش کرد تا با شناسنامه خودش برای فرزندانش شناسنامه بگیرد اما در قانون تابعیت ایران، مادر جایگاهی ندارد. گرچه تبصره ماده 16قانون ثبتاحوال به زن ایرانی این امکان را میدهد تا با نام و هویت خودش برای فرزندش شناسنامه بگیرد اما از سال 1367مصوبه شورای امنیت ملی مانع اجرای این قانون میشود.
مراجع قانونی در ایران به داوود پیشنهاد دادند برای حل مشکل فرزندانش به اداره اتباع مراجعه کند و با کسب هویت افغانستانی، برای خود و فرزندانش کارت تردد بگیرد تا امکان استفاده از برخی حقوق شهروندی را همچون مهاجران کشور افغانستان پیدا کنند. داوود مدتها در برابر این پیشنهاد مقاومت کرد. او خود را ایرانی میداند. میگوید من و پدرم در این کشور به دنیا آمدهایم، همسرم ایرانی است، چطور برای فرزندانم کارت شناسایی کشور دیگری را بگیرم؟
وقتی تمام درها را بسته میبیند، برخلاف میلش به اداره اتباع میرود اما اثبات هویت افغانستانی نیز به این سادگیها نیست. باید به افغانستان برگردد و با پیدا کردن خویشاوندانی که او را نمیشناسند هویتش را ثابت کند، ویزا دریافت کند و به ایران برگردد. اما سفارت افغانستان هم از پذیرش او سر باز میزند.
بعد از آزادی از زندان چند بار به داوود پیشنهاد خرید شناسنامه جعلی برای خود و فرزندانش را دادند اما او بهخودش قول داده دیگر هیچ شناسنامهای به جز شناسنامه خودش را نپذیرد. میگوید: فقط میخواهم داوود باشم، نه احمد و نه هیچ نام دیگری.
تولد و مرگی که هیچ جا ثبت نشد
در انتهای شمالی شهر زاهدان جایی که به کوههای مرزی میرسد، خانههای کوچک و محقری در ردیفهایی نامنظم ساخته شدهاند؛ خانههایی ناهمگون از بلوکهای سیمانی و سقفهای سستی از گچ، چوب و حصیر. هر خانهای که در این حوالی ساخته میشود یعنی خانوادهای فقیرتر شده است و به انتهای شهر پناه آورده؛ جایی که برای خانهسازی نیاز به مجوز و پرداخت پول نیست.
اینجا صدای هوهوی سگهای ولگرد، موسیقی شبانهروزی است. ناصر به پشتبام خانه رفته و کبوترهایش را یکییکی از قفس رها میکند. صدای جیرینگ جیرینگ حلقههای پای کبوترها و صدای بالزدنشان در فضا پر و بعد کمرنگ و کمرنگتر میشود. لحظهای بعد دستهای کبوتر در میان آسمان پرواز میکنند و دیری نمیگذرد که به آشیانه برمیگردند. ناصر زندگیاش خلاصه شده در مسیر دامداری زمینهای انتهای شهر؛ جایی که برای امرارمعاش به دامها علوفه میدهد و خانهاش در همتآباد. جای دیگری نمیتواند برود، نه میتواند کار کند و نه میتواند آزادانه رفتوآمد کند. ناصر شناسنامه ندارد و اینجا تنها مکانی است که به او و خانوادهاش خانهای اجاره میدهند؛ خانهای نه چندان امن در محاصره سگهای ولگرد بیشمار؛ آنقدر بیشمار که روزی فرزند 3 ساله ناصر که از لای در حیاط خود را به کوچه رسانده بود مورد حمله سگها واقع میشود. تا مادر خودش را میرساند، سگها کودک را دریده بودند و جسد بیجانش روی دست مادر میماند. ناصر بسیار راحتتر از همسرش با موضوع کنار آمده، او کبوترهایش را دارد و هر غروب پرواز آزادانهشان در آسمان را تماشا میکند، اما همسرش که مانند او بیشناسنامه است نمیتواند از شوک عظیم این اتفاق بیرون بیاید و روزها و ساعتها با تصویر جسم بیجان کودکش زندگی میکند. میگوید: به شهرداری رفتم و اعتراض کردم اما کسی پاسخی برای شکایت من نداشت؛ چون من و همسرم شناسنامه نداریم. کودک من کشته شده بدون آنکه برای کسی اهمیت داشته باشد.
گویی فرزند ناصر هرگز وجود نداشته، کودک بیهویتی در جایی از این شهر به دنیا آمده و کشته شده و تولد و مرگ او در هیچ جا ثبت نشده است. مثل دیگر بیشناسنامههایی که برای داشتن یک زندگی خوب تقلا میکنند اما گویی اصلا وجود ندارند. تلاشهای ناصر و خانوادهاش برای گرفتن شناسنامه بینتیجه مانده است؛ نه اداره اتباع ناصر را بهعنوان افغان پذیرفته و نه ثبت احوال او را ایرانی میداند. در نتیجه مشمول بند 8 قانون ثبت احوال شده و برای احراز هویت باید مستنداتش در شورای تامین استان مطرح شود. اما او هیچ مدرکی ندارد. پدر و پدربزرگش بیشناسنامهاند و امکان اخذ آزمایش دیانای هم وجود ندارد. ناصر هیچ راهی ندارد، نه میتواند به افغانستان برگردد، چراکه خود را ایرانی میداند و خویشاوندی در افغانستان ندارد تا بتواند تابعیت آن کشور را بگیرد و نه ایران به او تابعیت ایرانی میدهد، چون هویت پدر و پدربزرگش ناشناخته است.
قانون همچنان نیاز به تغییر دارد
نیمههای آبانماه امسال خبر رسید که دولت لایحه «اعطای تابعیت به فرزندان زنان دارای همسر خارجی» را تصویب و روانه مجلس کرد. مطابق قانون فعلی، اگر ازدواج زن ایرانی با مرد خارجی با مجوزهای رسمی صورت گرفته باشد، فرزندان میتوانند بعد از رسیدن به 18سالگی درخواست تابعیت ایرانی کنند اما موانع بر سر راهشان آنقدر زیاد است که حداقل در استان سیستان و بلوچستان انگشتشمار افرادی هستند که از این طریق موفق به اخذ تابعیت شدهاند. اما در لایحه جدید آمده است: «به فرزندان حاصل از ازدواجهای فراملی در خاک ایران تابعیت داده شود و حتی به آنهایی که متولد ایران نیستند بهشرط اینکه بتوانند به زبان فارسی تکلم کنند، تابعیت ایران داده شود.»
با تصویب این لایحه امید خانوادههای بسیاری به مجلس است تا بتوانند به شهروند ایرانی تبدیل شوند. اما تکلیف فرزندان افرادی مانند داوود که نه ایرانی هستند و نه خارجی چیست؟
باید دید مجلس فکری به حال مردان بیهویتی مثل داوود که تنها مشمول بند 8قانون ثبت احوال میشوند، میکند؟ مردانی همچون داوود و ناصر که برای اثبات هویت خود باید از سدهای محکم استعلامهای امنیتی و جلسات شورای تامین بگذرند و دست آخر پروندههایشان همچنان در بند 8 مسکوت میماند؛ بندی که دست و پای بسیاری از آنها را برای داشتن یک زندگی سالم بسته است.
گویی فرزند ناصر هرگز وجود نداشته، کودک بیهویتی در جایی از این شهر به دنیا آمده و کشته شده و تولد و مرگ او در هیچ جا ثبت نشده است. مثل دیگر بیشناسنامههایی که برای داشتن یک زندگی خوب تقلا میکنند اما گویی اصلا وجود ندارند
اگر موتور گازی یاریاش کند در راه بازگشت از خاش، سری به روستای پدری در حوالی شهر زاهدان هم میزند. دشت خشک را طی میکند تا به آبادی نهچندان آبادشان برسد. به مزار پدر برود و به قول خودش از دلتنگی و غمهایش بکاهد.
متولد ایران است. روستایی در میانه جاده زاهدان و خاش. پدرش هم متولد ایران بوده و پدربزرگش در جوانی از افغانستان به ایران مهاجرت کرده است. پدربزرگ و فرزندانش در ایران زاد و ولد کردهاند و ماندهاند. در آن سالهای دور شاید شناسنامه برای مردم روستا کمترین اهمیت را داشت. آب داشتند و کشاورزی، پس گذرشان به شهر نمیافتاد. میگوید حتی پدرم هم یکبار در زندگیاش به افغانستان سفر نکرده بود و ما اصلا نمیدانستیم افغانستان کجاست.
داوود به سن نوجوانی رسید که چاه آب روستا خشک شد. میگوید انگار با خشک شدن چاه آرامش هم در زندگی خشکید. پدر به عمق چاه میرود که علت را پیدا کند، اما نفسهایش در سنگینی عمق زمین یاریاش نمیکنند.
داوود نوجوان و خانوادهاش پدر را همان روز در قبرستان کوچک روستا دفن کرده و برای همیشه روستا را ترک میکنند.
حالا در غروب پنجشنبهای از سال 97 از چاهی که پدرش را از او گرفته بود، آب میکشد و بر سنگهای تکهتکه قبرش میریزد. یادآوری آن شبی که پدر را در روستا گذاشتند و رفتند، تلنبار میشود روی غمهای داوود جوان که حالا 3 فرزند دارد و کودکی در راه. بغضش میترکد و از تکرار سرنوشت خودش برای فرزندانش هراسان است.
زندگی در شهر برای خانواده داوود، درس تلخی داشت. آنها یاد گرفتند که هویتشان آن چیزی نیست که در وجود خود میشناسند. هویت را باید ثابت کرد و شناسنامه گرفت. آنها نه شهروند افغانستان به شمار میآمدند نه ایرانی. زندگی برایشان خلأیی بود در مرز 2 کشور ایران و افغانستان. به هر دو تعلق دارند و انگار از هیچکدام نیستند. بیشناسنامه بودن آنها را تا به امروز از بدیهیترین حقوق شهروندی محروم کرده است؛ از حق داشتن شغل تا مسکن و تحصیل و حتی حق تردد آزادانه در خیابان.
تمام این سختیها داوود را به این فکر میاندازد تا شناسنامه بخرد و با هویتی جدید زندگی کند. او شناسنامه مردهای به نام احمد را به مبلغ چند میلیون تومان میخرد. با هویت جدیدش میتوانست کار کند و با دختری که دوستش دارد، ازدواج کند. داوود را فراموش کرد و احمد نام گرفت.
احمد مثل یک شهروند عادی زندگی میکند، ازدواجش را ثبت میکند، برای کودکانش شناسنامه میگیرد و در گوشهای از شهر زاهدان خوشبختی کوچکی در کنار همسر جوانش میسازد؛ دختری که نمیداند با داوودِ بیشناسنامه ازدواج کرده است.
اما روی خوب زندگی وقتی به پایان میرسد که داوود برای گرفتن شناسنامه فرزند سومش به ثبت احوال میرود. کارشناس ثبت احوال راز داوود را میفهمد. شناسنامه را از او میگیرد و بیآنکه سخنی به داوود بگوید با پلیس تماس میگیرد. ساعتی بعد به جای شناسنامه نوزاد تازه متولد شده، در دستان داوود دستبند است. شناسنامه 2 کودک دیگر داوود هم منع خدمات میشود؛ یعنی تکهای کاغذ بیاستفاده که فقط نامی در آن ثبت شده است.
بعد از مرگ پدر، آن روز سختترین روز زندگی داوود است؛ مواجهه با همسری که از گذشته تلخ او بیاطلاع بوده و حالا باید در طول مدتی که احمد یا همان داوود در زندان است، بار زندگی3 کودک بیشناسنامه را به دوش بکشد.
باور همه این اتفاقها برای همسر داوود سخت است اما به گفته خودش احمد آنقدر مرد خوبی بوده که توانسته خشم و ناراحتیاش از این دروغ را آرام کند و در کنارش بماند. در طول مدت زندان داوود، همسرش با خیاطی مخارج فرزندانش را تامین میکرد اما هنوز هم گاهی همسرش را که صدا میزند، بین گفتن داوود یا احمد تردید میکند.
داوود بعد از آزادی از زندان زندگی بیهویت را از سر میگیرد. دیگر نمیتواند آزادانه در شهر رفتوآمد و کار کند. کودکانش از رفتن به مدرسه دولتی بازمیمانند و آنها را در مدرسهای خیریه، مخصوص کودکان بازمانده از تحصیل ثبتنام میکند. کودک چهارم هم برخلاف خواسته او و همسرش در راه است.
کارفرمای قبلیاش که او را هنوز با نام احمد میشناسد بدون اطلاع از هویت واقعی او، کاری در یک کارگاه ساختمانی در شهر خاش به او پیشنهاد میکند.
پیگیریهای او و همسرش برای دریافت شناسنامه فرزندان بینتیجه میماند. همسر داوود چندین بار تلاش کرد تا با شناسنامه خودش برای فرزندانش شناسنامه بگیرد اما در قانون تابعیت ایران، مادر جایگاهی ندارد. گرچه تبصره ماده 16قانون ثبتاحوال به زن ایرانی این امکان را میدهد تا با نام و هویت خودش برای فرزندش شناسنامه بگیرد اما از سال 1367مصوبه شورای امنیت ملی مانع اجرای این قانون میشود.
مراجع قانونی در ایران به داوود پیشنهاد دادند برای حل مشکل فرزندانش به اداره اتباع مراجعه کند و با کسب هویت افغانستانی، برای خود و فرزندانش کارت تردد بگیرد تا امکان استفاده از برخی حقوق شهروندی را همچون مهاجران کشور افغانستان پیدا کنند. داوود مدتها در برابر این پیشنهاد مقاومت کرد. او خود را ایرانی میداند. میگوید من و پدرم در این کشور به دنیا آمدهایم، همسرم ایرانی است، چطور برای فرزندانم کارت شناسایی کشور دیگری را بگیرم؟
وقتی تمام درها را بسته میبیند، برخلاف میلش به اداره اتباع میرود اما اثبات هویت افغانستانی نیز به این سادگیها نیست. باید به افغانستان برگردد و با پیدا کردن خویشاوندانی که او را نمیشناسند هویتش را ثابت کند، ویزا دریافت کند و به ایران برگردد. اما سفارت افغانستان هم از پذیرش او سر باز میزند.
بعد از آزادی از زندان چند بار به داوود پیشنهاد خرید شناسنامه جعلی برای خود و فرزندانش را دادند اما او بهخودش قول داده دیگر هیچ شناسنامهای به جز شناسنامه خودش را نپذیرد. میگوید: فقط میخواهم داوود باشم، نه احمد و نه هیچ نام دیگری.
تولد و مرگی که هیچ جا ثبت نشد
در انتهای شمالی شهر زاهدان جایی که به کوههای مرزی میرسد، خانههای کوچک و محقری در ردیفهایی نامنظم ساخته شدهاند؛ خانههایی ناهمگون از بلوکهای سیمانی و سقفهای سستی از گچ، چوب و حصیر. هر خانهای که در این حوالی ساخته میشود یعنی خانوادهای فقیرتر شده است و به انتهای شهر پناه آورده؛ جایی که برای خانهسازی نیاز به مجوز و پرداخت پول نیست.
اینجا صدای هوهوی سگهای ولگرد، موسیقی شبانهروزی است. ناصر به پشتبام خانه رفته و کبوترهایش را یکییکی از قفس رها میکند. صدای جیرینگ جیرینگ حلقههای پای کبوترها و صدای بالزدنشان در فضا پر و بعد کمرنگ و کمرنگتر میشود. لحظهای بعد دستهای کبوتر در میان آسمان پرواز میکنند و دیری نمیگذرد که به آشیانه برمیگردند. ناصر زندگیاش خلاصه شده در مسیر دامداری زمینهای انتهای شهر؛ جایی که برای امرارمعاش به دامها علوفه میدهد و خانهاش در همتآباد. جای دیگری نمیتواند برود، نه میتواند کار کند و نه میتواند آزادانه رفتوآمد کند. ناصر شناسنامه ندارد و اینجا تنها مکانی است که به او و خانوادهاش خانهای اجاره میدهند؛ خانهای نه چندان امن در محاصره سگهای ولگرد بیشمار؛ آنقدر بیشمار که روزی فرزند 3 ساله ناصر که از لای در حیاط خود را به کوچه رسانده بود مورد حمله سگها واقع میشود. تا مادر خودش را میرساند، سگها کودک را دریده بودند و جسد بیجانش روی دست مادر میماند. ناصر بسیار راحتتر از همسرش با موضوع کنار آمده، او کبوترهایش را دارد و هر غروب پرواز آزادانهشان در آسمان را تماشا میکند، اما همسرش که مانند او بیشناسنامه است نمیتواند از شوک عظیم این اتفاق بیرون بیاید و روزها و ساعتها با تصویر جسم بیجان کودکش زندگی میکند. میگوید: به شهرداری رفتم و اعتراض کردم اما کسی پاسخی برای شکایت من نداشت؛ چون من و همسرم شناسنامه نداریم. کودک من کشته شده بدون آنکه برای کسی اهمیت داشته باشد.
گویی فرزند ناصر هرگز وجود نداشته، کودک بیهویتی در جایی از این شهر به دنیا آمده و کشته شده و تولد و مرگ او در هیچ جا ثبت نشده است. مثل دیگر بیشناسنامههایی که برای داشتن یک زندگی خوب تقلا میکنند اما گویی اصلا وجود ندارند. تلاشهای ناصر و خانوادهاش برای گرفتن شناسنامه بینتیجه مانده است؛ نه اداره اتباع ناصر را بهعنوان افغان پذیرفته و نه ثبت احوال او را ایرانی میداند. در نتیجه مشمول بند 8 قانون ثبت احوال شده و برای احراز هویت باید مستنداتش در شورای تامین استان مطرح شود. اما او هیچ مدرکی ندارد. پدر و پدربزرگش بیشناسنامهاند و امکان اخذ آزمایش دیانای هم وجود ندارد. ناصر هیچ راهی ندارد، نه میتواند به افغانستان برگردد، چراکه خود را ایرانی میداند و خویشاوندی در افغانستان ندارد تا بتواند تابعیت آن کشور را بگیرد و نه ایران به او تابعیت ایرانی میدهد، چون هویت پدر و پدربزرگش ناشناخته است.
قانون همچنان نیاز به تغییر دارد
نیمههای آبانماه امسال خبر رسید که دولت لایحه «اعطای تابعیت به فرزندان زنان دارای همسر خارجی» را تصویب و روانه مجلس کرد. مطابق قانون فعلی، اگر ازدواج زن ایرانی با مرد خارجی با مجوزهای رسمی صورت گرفته باشد، فرزندان میتوانند بعد از رسیدن به 18سالگی درخواست تابعیت ایرانی کنند اما موانع بر سر راهشان آنقدر زیاد است که حداقل در استان سیستان و بلوچستان انگشتشمار افرادی هستند که از این طریق موفق به اخذ تابعیت شدهاند. اما در لایحه جدید آمده است: «به فرزندان حاصل از ازدواجهای فراملی در خاک ایران تابعیت داده شود و حتی به آنهایی که متولد ایران نیستند بهشرط اینکه بتوانند به زبان فارسی تکلم کنند، تابعیت ایران داده شود.»
با تصویب این لایحه امید خانوادههای بسیاری به مجلس است تا بتوانند به شهروند ایرانی تبدیل شوند. اما تکلیف فرزندان افرادی مانند داوود که نه ایرانی هستند و نه خارجی چیست؟
باید دید مجلس فکری به حال مردان بیهویتی مثل داوود که تنها مشمول بند 8قانون ثبت احوال میشوند، میکند؟ مردانی همچون داوود و ناصر که برای اثبات هویت خود باید از سدهای محکم استعلامهای امنیتی و جلسات شورای تامین بگذرند و دست آخر پروندههایشان همچنان در بند 8 مسکوت میماند؛ بندی که دست و پای بسیاری از آنها را برای داشتن یک زندگی سالم بسته است.
گویی فرزند ناصر هرگز وجود نداشته، کودک بیهویتی در جایی از این شهر به دنیا آمده و کشته شده و تولد و مرگ او در هیچ جا ثبت نشده است. مثل دیگر بیشناسنامههایی که برای داشتن یک زندگی خوب تقلا میکنند اما گویی اصلا وجود ندارند