جستجو
رویداد ایران > رویداد > اجتماعی > برزخ جوان قاتل در زندان

برزخ جوان قاتل در زندان

محمدرضا جوانی است 28 ساله با صورتی پر، بینی بزرگ و شکمی فربه. چاق بودن او و موهای کم پشتش او را سن و سال‌ دارتر نشان می دهد. او به جرم قتل بازداشت است و پیش از اینکه بازداشت شود به شیشه اعتیاد داشته و مدام از شبی می گوید که همراه با چند دوست دیگرش پای بساط شیشه نشسته و روز بعد دست به کاری زده که دیگر قابل جبران نیست.

محمدرضا پیش از اینکه دست به چنین کاری بزند حسابدار یک شرکت بوده و حال که چند ماهی است در زندان به سر می برد دلش برای پسر پنج ساله اش تنگ شده و آرزو می کند خیلی زود او را ببیند.
این جوان لیسانسه عنوان می کند که زندگی خیلی خوبی داشته و یک اشتباه ساده باعث شده که زندگیش از هم بپاشد. امیدوار است هر طور شده خانواده اش از خانواده قربانی رضایت بگیرند. محمدرضا را در سالن زندان ملاقات می‌ کنم. از او می‌خواهم کمی از زندگیش برایم بگوید.
  در طول این مدتی که در زندان هستی همسرت برای ملاقاتت آمده؟
نه. حتی یک‌بار هم نیامد. طلاق گرفت اما هنوز با مادرم زندگی می‌کند، خودش طلاق نمی‌خواست، برادرانش مجبورش کردند. چهار تا برادر خلافکار دارد که ساکن سمنان هستند، دلش نمی‌خواهد با آن‌ها زندگی کند.
واکنش پدرت بعد از شنیدن خبر قتل چه بود؟
او را از هفت سالگی به بعد دیگر ندیدم. نمی‌دانم کجا رفت و چرا؟ با مادرم اختلافی نداشت؛ مادرم در این سال‌ها برای من و خواهرم هم مادر بود هم پدر. دوست نداشت در این مورد حرفی بزند. به همین دلیل هیچ وقت از مادرم چیزی نپرسیدم.
درباره شب  حادثه برایم بگو.
به جرم قتل زندانی شدم. دوستانم حسن، حامد و محسن به خانه‌ام آمدند. آن شب برای اولین بار همسرم بدون من برای شرکت در مراسم سالگرد پدرش به سمنان رفته بود. دوست دیگرم که جعل انجام می‌داد و باید با خود لیسانس می‌آورد، نیامد و تا صبح منتظرش ماندیم. در این مدت، حشیش و شیشه کشیدیم.
حامد ماشین داشت. نزدیک صبح می‌خواست برود که محسن هم با او رفت. من و حسن تنها ماندیم و مشغول تماشای فیلمی جنگی شدیم. وقتی فیلم تمام شد، به حسن گفتم بیا با هم بجنگیم مثل همین قهرمان فیلم! او گفت هیکلت به این حرف‌ها نمی‌خورد! همان طور که ایستاده و به حالت شوخی همدیگر را هل می‌دادیم و در خیال‌مان می‌جنگیدیم، ناگهان سرش به اپن آشپزخانه خورد و به زمین افتاد. به خاطر مصرف شیشه خیلی خوب موارد یادم نیست. اولش فکر کردم که فیلم بازی می کند. چند دقیقه بعد که دیدم سر و صدایی از او در نمی آید گوشم را روی سینه اش گذاشتم و صدای قلبش را نشنیدم. خیلی ترسیده بودم. رفتم آشپرخانه و آب آوردم و پاشیدم روی صورت دوستم ولی او به هوش نیامد. از خانه بیرون زدم و چند ساعت بعد برگشتم. دیدم بدن حسن سرد شده. آنجا بود که فهمیدم او مرده. بعد جنازه را توی ماشین گذاشتم و به کرج رفتم. تا صبح کنار خیابان و داخل ماشین خوابیدم. بعد با آن مسافرکشی کردم و ماشین را نزدیکی خانه مادرم رها کردم. همسرم به خانه برگشته بود و پدر و برادر حسن همراه دوستم محسن به خانه ما آمدند. دنبال محسن می‌گشتند من هم گفتم که تا ساعت 6 با من بود و بعد یک پیامک برایش آمد و به دیدن فرستنده پیام رفت. آن‌ها که رفتند به طرف ماشین حرکت کردم وقتی به آنجا رسیدم پلیس کنار ماشین بود. فهمیدم جنازه پیدا شده. از خانه مادرم به عمویم زنگ زدم. او به حرفم خندید، فکر کرد سربه‌سرش گذاشته‌ام! چون من حتی یک بار هم پایم به کلانتری باز نشده بود. ساعت 12 ظهر همراه او و مادرم تا جلوی پاسگاه رفتیم. اما ترسیدم و خودم را معرفی نکردم. 35 روز در خانه یکی از هم‌کلاسی‌های دوران دانشگاهم ماندم. از آن جا هم به خانه یکی دیگر از دوستانم که تنها زندگی می‌کرد، رفتم و حدود چهار ماه هم در خانه او ماندم. در این مدت فهمیدم حامد آخرین پیام را برای حسن فرستاده و به عنوان تنها مظنون در بازداشت است.
  چطور دستگیر شدی؟
از برادر همسرم، یک میلیون و 800 هزار تومان طلب داشتم. خودش با من تماس گرفت و گفت چون فراری هستی و به پول نیاز داری به خانه‌ام بیا تا کمی از بدهی‌ام را بدهم. با ماشین آژانس به خانه رحیم رفتم. راننده آژانس شاهد است که من وارد خانه نشدم. همان دم در 200 یا 300 هزار تومان از رحیم گرفتم. او برای طلبم، تلویزیون و ضبط خانه‌اش را هم به من داد و گفت به دردت می‌خورد! ضمن خداحافظی گفتم من این سیم کارتم را بیرون می‌اندازم و به کرمان می‌روم، خودم با تو تماس می‌گیرم. اما دوباره به کرج برگشتم. می‌خواستم طلبم را از شخصی در فاز یک اندیشه بگیرم اما او به پلیس خبر داد و دستگیر شدم. اوایل اعتراف نمی‌کردم اما وقتی بچه حامد را دیدم همه چیز را اعتراف کردم.
  چه حکمی برایت صادر شده ؟
حسن 28 ساله و مجرد بود. پدر و مادرش اولیای دم هستند. حکم قصاص برایم صادر شده،  پارسال اسفند تاریخ اجرای حکمم بود اما پرونده از دیوان عالی برنگشته است و شاید نقض شود. البته خیلی شانس آورده‌ام که تا حالا زنده مانده‌ام.
  فکر می‌کردی زندانی شوی؟
نه، مدتی در مغازه‌ای به عنوان فروشنده کار می‌کردم و هر بار از جلوی زندان رد می‌شدم و با خود می‌گفتم نکند یک روز من زندانی شوم و پسرم بی‌پدر بماند! هرگز فکر نمی‌کردم مرا به اتهام قتل به این زندان بیاورند.
  چه مدت از اعتیادت می‌گذشت که حسن را کشتی؟
چند ماه بیشتر نبود. البته من شیشه می‌کشیدم و حسن حشیش! همسرم وقتی فهمید تصمیم گرفت ترکم کند.
  توی زندان به چه چیزی فکر می‌کنی؟
به گذشته ام. ای کاش کمی عاقلانه تر فکر می‌کردم. من متاهل بودم و نباید با دوستان مجردم که هر کاری می‌ کردند دوستی می کردم. نباید شیشه می کشیدم و به سوی خلاف می رفتم. من زن و بچه داشتم و باید به آن‌ها می رسیدم. ای کاش آن شب من هم سمنان می رفتم. از این ای کاش ها روزی صد بار به خودم می گویم ولی دیگر نمی شود به گذشته برگشت. همسرم از من جدا شده. ماه هاست پسرم را ندیده ام و معلوم نیست خانواده ام بتوانند از خانواده قربانی رضایت بگیرند.
بعضی شب ها کابوس می بینم. می بینم که اسمم را می خوانند برای قصاص و من خیس عرق از خواب می پرم. امیدوارم که بشود به زندگی برگردم و گذشته‌ام را بتوانم جبران کنم.

برچسب ها
نسخه اصل مطلب