عفت مرعشی:قبل از انقلاب خواب دیدم شیخ اکبر، شاه شده
روزنامه شرق در گفت وگو با عفت مرعشی، در باره موضوعاتی چون زندگی با مرحوم هاشمی، ریاست جمهوری زنان، روابط با عربستان صحبت کرده است.
بخشی از گزارش روزنامه شرق از این مصاحبه با عفت مرعشی85ساله را که فائزه هاشمی هم در آن حضور داشته است، می خوانید:
*«مامان بعد از فوت بابا، تارک دنیا شد. خبرها را کمتر دنبال میکند و حال و حوصله هم ندارد». این جملات فائزه است، همانطور که پرتقالها را برای ما پوست میکند، بدون اینکه سرش را بلند کند، به مادرش میگوید: «مامان، من کاندیدای ریاستجمهوری بشم بهم رأی میدی؟» مادر سرش را بلند میکند و میخندد و میگوید: «نه!» چرای بلندی تحویلش میدهیم و او میگوید: «اذیتش میکنند. فحشش میدهند، حوصله ندارم...». بعد دوباره با خنده میگوید: «اصلا کی به تو رأی میده آخه؟».
*«مامان، من که رد صلاحیت میشم. یعنی هر زنی که بخواد کاندیدای ریاستجمهوری بشه احتمالا رد صلاحیت میشه. به نظر شما این درسته که خانما رو رد صلاحیت میکنند؟». عفتخانم انگار که باورش نمیشود. میگوید: «نه، رد صلاحیت نمیکنند. شما کاندیدا بشید. مگه میشه رد صلاحیت کنن؟». من میگویم: «شما خودتان هیچوقت فکر کردید رئیسجمهور بشوید؟». عفتخانم سرش را بالا میکند و میگوید: «من پنج بچه داشتم و در تمام زندگیام در حال مبارزه بودم. پیش از انقلاب خواب بدی دیدم. خواب دیدم همسرم شاه شده. در خواب گریه میکردم که من دوست ندارم تو شاه باشی. این خواب را برایش تعریف کردم... او شاه نشد، اما در همه سالهای پس از انقلاب خدمت کرد، هرچند سالهای آخر مزدش را کف دستش گذاشتند...».
* « شماها اشتباه میکنید.امکان نداره بگن زنها نمیتونن رئیسجمهور بشن. اگر زنی هست که قدرت این کار مهم رو داره، حقشه که رئیسجمهور بشه و هیچکس نمیتونه این حق رو ازش بگیره... ما زنان بزرگی داشتیم. مگه خانم دباغ خدا رحمتش کنه با هشت تا فرزند فرمانده سپاه نبود... مگر نامه امام رو به شوروی نبرد...»
*«ما سفر مکه رفته بودیم. به کسی هم اطلاع نداده بودیم و ماجرا تشریفاتی نبود. اما همسر ملک عبدالله، باخبر شد و آمد هتل پیش ما. ما را شام خانهشان دعوت کرد... خیلی خانواده خونگرمی بودند. درواقع روابط ایران و عربستان از یک رابطه خانوادگی آغاز شد... . بعد ما اونها رو دعوت کردیم و همسرانمان هم با هم ارتباط گرفتند و مسئله سیاسی شد...». از خانم مرعشی سؤال میکنیم که خبری از آنها دارند؟ او میگوید: «تا سالها تلفنی حرف میزدیم. اما این اواخر دیگر نه...».
*خانم مرعشی، هیچوقت با آقای هاشمی درباره مسائل مملکتی صحبت میکردید؟ از شما نظرخواهی میکردند؟ عفتخانم میخندد و میگوید: «از سر کار که میآمد همانطور که مینشستیم و چای میخوردیم همهچیز را تعریف میکرد. بعد من میگفتم من اگر بودم اینجا این کار را میکردم. سرش را تکان میداد. یک وقتهایی میگفت چیزی که گفتی را پیش بردم و بهتر شد... درباره مسائل زنان اما همیشه از ما نظر میخواست. از فائزه هم نظر میخواست...حیف شد رفت...».
*از عفتخانم درباره زندگیاش با هاشمیرفسنجانی سؤال میکنیم. از او میپرسم که هیچوقت با آقای هاشمی دعوا کردند؟ او میگوید هیچوقت و فائزه سرش را بلند میکند و میگوید: «خیلی دعوا میکرد. مامان با بابا دعوا میکرد... اما بابا هیچی نمیگفت. مامان رو دوست داشت خیلی....». خانم مرعشی میگوید: «من با بابات دعوا میکردم؟ کی دعوا کردم؟ منم دوستش داشتم...».
*خانم مرعشی آشپزی میکنید؟ «نه» کشداری تحویل میدهد و میگوید: «حوصله ندارم». فائزه دوباره میگوید: «مامان بعد بابا همهچیز رو بوسید و گذاشت کنار. رفت تو لاک خودش. تلویزیون نمیبینه. حوصله نمیکنه حتی دو قدم راه بره...».
* از خانم مرعشی سؤال میکنم، دستپختتان را دوست داشت؟ «خیلی... همیشه یکجوری تنظیم میکرد که شام رو حداقل با من بخوره. هر وقت هم میپرسیدیم چی درست کنیم، کشک بادمجان یا آبگوشت میخواست...». فائزه میگوید: «عاشق آبگوشت و کشک بادمجان بود. وقتهایی هم که مامان میرفت سفر، میپرسیدم غذا چی درست کنم، میگفت آبگوشت یا کشک بادمجان...».
*از خانم مرعشی میپرسم دلش برای خانه جماران تنگ نشده؟ او میگوید: خانه را بدون او میخواستم چه کنم؟ نفسم میگرفت... . هیچوقت دلم برای آن خانه تنگ نمیشود... .
*میگویم: «خانم مرعشی، به نظر شما زنان میتونن یک کشور رو اداره کنند؟». خانم مرعشی میگوید: «کاری نیست که زن نتونه بکنه. زنی که بچه تربیت میکنه، زنی که تحمل میکنه، زنی که پابهپای همسرش جلو میره، چیزی کم از مرد نداره. زن میتونه رئیسجمهور خوبی باشه، به شرطی که مدیر باشه...».
خانم مرعشی، زنی که رئیسجمهور میشود باید چه ویژگیهایی داشته باشد؟ خانم مرعشی کمی فکر میکند. با گوشه روسریاش بازی میکند و میگوید: «بازی سیاست پیچیده است. زنی که رئیسجمهور میشه، باید به پیچیدگیهای این بازی آشنا باشه. ساختن را بلد باشه. باید بتونه از پس مشکلات مملکت بربیاد. رئیسجمهوری روحیه جنگی میخواد. زن باید بتونه بجنگه. بغضش رو بین مردم باز نکنه. مثل کوه بایسته...».
*خانم مرعشی وقتی بچهها دعوا میکنند، طرف کدامشان را میگیرید؟ دخترها یا پسرها؟ او میگوید: «فرقی نمیکنه... حق با هرکی باشه من طرف اونم...». از او درباره دعوای آخر محسن و فائزه سؤال میکنم... کمی فکر میکند و میگوید: «یادم نیست... کدوم دعوا...». فائزه میگوید: «شما یادت نیست مامان. آخه ما اصلا بحث رو به خونه نیاوردیم. محسن نامه نوشت و به رسانهها داد. منم جوابش را در رسانه دادم...». از فائزه میپرسم، یعنی در خانه دعوا نکردید؟ چیزی به هم نگفتید؟ «نه اصلا! همدیگر رو هم میبینیم. تلفنی هم حرف میزنیم. اون یک دعوای سیاسی و رسانهای بود و ربطی به خونه نداشت...».
*میخواهیم از عفتخانم عکس بیندازیم. عکسگرفتن را دوست ندارد... آنقدر اصرار میکنیم که به گرفتن عکس یادگاری تن میدهد. از فائزه چادر مشکیاش را میخواهد... فائزه چادر را روی سر مادر میاندازد و او رویش را محکم میگیرد، میگویم: «خانم مرعشی یک کم چادرتون رو باز کنید، صورتتون معلوم بشه...». عفتخانم گوش نمیکند و میخندد. قبل از گرفتن عکس میگویم، عفتخانم روز آخر، روز آخری را که آقای هاشمی از خانه بیرون رفت، یادتان هست؟ او میگوید: «یادم هست. صبحانه خوردیم. حالش خوب بود. آنقدر خوب بود که من مطمئنم وقت رفتنش نبود. از خانه که بیرون رفت چند باری تلفنی حرف زدیم. حوالی ساعت شش بعدازظهر از خواب بیدار شدم. آمدم داخل پذیرایی دیدم محسن نشسته. پرسیدم از بابا چه خبر؟ به من گفت که چه اتفاقی افتاده... اما حقش این مرگ نبود...».
*«مامان بعد از فوت بابا، تارک دنیا شد. خبرها را کمتر دنبال میکند و حال و حوصله هم ندارد». این جملات فائزه است، همانطور که پرتقالها را برای ما پوست میکند، بدون اینکه سرش را بلند کند، به مادرش میگوید: «مامان، من کاندیدای ریاستجمهوری بشم بهم رأی میدی؟» مادر سرش را بلند میکند و میخندد و میگوید: «نه!» چرای بلندی تحویلش میدهیم و او میگوید: «اذیتش میکنند. فحشش میدهند، حوصله ندارم...». بعد دوباره با خنده میگوید: «اصلا کی به تو رأی میده آخه؟».
*«مامان، من که رد صلاحیت میشم. یعنی هر زنی که بخواد کاندیدای ریاستجمهوری بشه احتمالا رد صلاحیت میشه. به نظر شما این درسته که خانما رو رد صلاحیت میکنند؟». عفتخانم انگار که باورش نمیشود. میگوید: «نه، رد صلاحیت نمیکنند. شما کاندیدا بشید. مگه میشه رد صلاحیت کنن؟». من میگویم: «شما خودتان هیچوقت فکر کردید رئیسجمهور بشوید؟». عفتخانم سرش را بالا میکند و میگوید: «من پنج بچه داشتم و در تمام زندگیام در حال مبارزه بودم. پیش از انقلاب خواب بدی دیدم. خواب دیدم همسرم شاه شده. در خواب گریه میکردم که من دوست ندارم تو شاه باشی. این خواب را برایش تعریف کردم... او شاه نشد، اما در همه سالهای پس از انقلاب خدمت کرد، هرچند سالهای آخر مزدش را کف دستش گذاشتند...».
* « شماها اشتباه میکنید.امکان نداره بگن زنها نمیتونن رئیسجمهور بشن. اگر زنی هست که قدرت این کار مهم رو داره، حقشه که رئیسجمهور بشه و هیچکس نمیتونه این حق رو ازش بگیره... ما زنان بزرگی داشتیم. مگه خانم دباغ خدا رحمتش کنه با هشت تا فرزند فرمانده سپاه نبود... مگر نامه امام رو به شوروی نبرد...»
*«ما سفر مکه رفته بودیم. به کسی هم اطلاع نداده بودیم و ماجرا تشریفاتی نبود. اما همسر ملک عبدالله، باخبر شد و آمد هتل پیش ما. ما را شام خانهشان دعوت کرد... خیلی خانواده خونگرمی بودند. درواقع روابط ایران و عربستان از یک رابطه خانوادگی آغاز شد... . بعد ما اونها رو دعوت کردیم و همسرانمان هم با هم ارتباط گرفتند و مسئله سیاسی شد...». از خانم مرعشی سؤال میکنیم که خبری از آنها دارند؟ او میگوید: «تا سالها تلفنی حرف میزدیم. اما این اواخر دیگر نه...».
*خانم مرعشی، هیچوقت با آقای هاشمی درباره مسائل مملکتی صحبت میکردید؟ از شما نظرخواهی میکردند؟ عفتخانم میخندد و میگوید: «از سر کار که میآمد همانطور که مینشستیم و چای میخوردیم همهچیز را تعریف میکرد. بعد من میگفتم من اگر بودم اینجا این کار را میکردم. سرش را تکان میداد. یک وقتهایی میگفت چیزی که گفتی را پیش بردم و بهتر شد... درباره مسائل زنان اما همیشه از ما نظر میخواست. از فائزه هم نظر میخواست...حیف شد رفت...».
*از عفتخانم درباره زندگیاش با هاشمیرفسنجانی سؤال میکنیم. از او میپرسم که هیچوقت با آقای هاشمی دعوا کردند؟ او میگوید هیچوقت و فائزه سرش را بلند میکند و میگوید: «خیلی دعوا میکرد. مامان با بابا دعوا میکرد... اما بابا هیچی نمیگفت. مامان رو دوست داشت خیلی....». خانم مرعشی میگوید: «من با بابات دعوا میکردم؟ کی دعوا کردم؟ منم دوستش داشتم...».
*خانم مرعشی آشپزی میکنید؟ «نه» کشداری تحویل میدهد و میگوید: «حوصله ندارم». فائزه دوباره میگوید: «مامان بعد بابا همهچیز رو بوسید و گذاشت کنار. رفت تو لاک خودش. تلویزیون نمیبینه. حوصله نمیکنه حتی دو قدم راه بره...».
* از خانم مرعشی سؤال میکنم، دستپختتان را دوست داشت؟ «خیلی... همیشه یکجوری تنظیم میکرد که شام رو حداقل با من بخوره. هر وقت هم میپرسیدیم چی درست کنیم، کشک بادمجان یا آبگوشت میخواست...». فائزه میگوید: «عاشق آبگوشت و کشک بادمجان بود. وقتهایی هم که مامان میرفت سفر، میپرسیدم غذا چی درست کنم، میگفت آبگوشت یا کشک بادمجان...».
*از خانم مرعشی میپرسم دلش برای خانه جماران تنگ نشده؟ او میگوید: خانه را بدون او میخواستم چه کنم؟ نفسم میگرفت... . هیچوقت دلم برای آن خانه تنگ نمیشود... .
*میگویم: «خانم مرعشی، به نظر شما زنان میتونن یک کشور رو اداره کنند؟». خانم مرعشی میگوید: «کاری نیست که زن نتونه بکنه. زنی که بچه تربیت میکنه، زنی که تحمل میکنه، زنی که پابهپای همسرش جلو میره، چیزی کم از مرد نداره. زن میتونه رئیسجمهور خوبی باشه، به شرطی که مدیر باشه...».
خانم مرعشی، زنی که رئیسجمهور میشود باید چه ویژگیهایی داشته باشد؟ خانم مرعشی کمی فکر میکند. با گوشه روسریاش بازی میکند و میگوید: «بازی سیاست پیچیده است. زنی که رئیسجمهور میشه، باید به پیچیدگیهای این بازی آشنا باشه. ساختن را بلد باشه. باید بتونه از پس مشکلات مملکت بربیاد. رئیسجمهوری روحیه جنگی میخواد. زن باید بتونه بجنگه. بغضش رو بین مردم باز نکنه. مثل کوه بایسته...».
*خانم مرعشی وقتی بچهها دعوا میکنند، طرف کدامشان را میگیرید؟ دخترها یا پسرها؟ او میگوید: «فرقی نمیکنه... حق با هرکی باشه من طرف اونم...». از او درباره دعوای آخر محسن و فائزه سؤال میکنم... کمی فکر میکند و میگوید: «یادم نیست... کدوم دعوا...». فائزه میگوید: «شما یادت نیست مامان. آخه ما اصلا بحث رو به خونه نیاوردیم. محسن نامه نوشت و به رسانهها داد. منم جوابش را در رسانه دادم...». از فائزه میپرسم، یعنی در خانه دعوا نکردید؟ چیزی به هم نگفتید؟ «نه اصلا! همدیگر رو هم میبینیم. تلفنی هم حرف میزنیم. اون یک دعوای سیاسی و رسانهای بود و ربطی به خونه نداشت...».
*میخواهیم از عفتخانم عکس بیندازیم. عکسگرفتن را دوست ندارد... آنقدر اصرار میکنیم که به گرفتن عکس یادگاری تن میدهد. از فائزه چادر مشکیاش را میخواهد... فائزه چادر را روی سر مادر میاندازد و او رویش را محکم میگیرد، میگویم: «خانم مرعشی یک کم چادرتون رو باز کنید، صورتتون معلوم بشه...». عفتخانم گوش نمیکند و میخندد. قبل از گرفتن عکس میگویم، عفتخانم روز آخر، روز آخری را که آقای هاشمی از خانه بیرون رفت، یادتان هست؟ او میگوید: «یادم هست. صبحانه خوردیم. حالش خوب بود. آنقدر خوب بود که من مطمئنم وقت رفتنش نبود. از خانه که بیرون رفت چند باری تلفنی حرف زدیم. حوالی ساعت شش بعدازظهر از خواب بیدار شدم. آمدم داخل پذیرایی دیدم محسن نشسته. پرسیدم از بابا چه خبر؟ به من گفت که چه اتفاقی افتاده... اما حقش این مرگ نبود...».