جستجو
رویداد ایران > خبرها > اخبار ویژه > بهروز وثوقی: من در زندان هستم

بهروز وثوقی: من در زندان هستم

بهروز وثوقی: من در زندان هستم
بهروز وثوقی در ۸۳ سالگی می‌گوید: آرزو دارم برگردم به وطن. حتی اگر شده در آخرین لحظات زندگی‌ام که من برگردم و آن مملکت را دوباره ببینم و آن مردم را دوباره لمس کنم.
به گزارش ایران‌آرت، بهروز وثوقی اسطوره سینمای ایران است. وثوقی در سال‌های قبل از انقلاب در چندین و چند فیلم سینمایی درخشید و در سال‌های پس از انقلاب نیز علیرغم آنکه هرگز تصویرش روی پرده نقره‌ای سینماهای ایران نرفت، از محبوبیتش کاسته نشد و حالا در میان نسل‌ها و اقشار مختلف ایران محبوب است.
 
این بازیگر که ۲۰ اسفند سال جاری ۸۳ ساله شد، می‌گوید حالا آرزویی ندارد جز بازگشت به ایران. البته آرزوی روز تولدش قدری متفاوت‌تر و درناک‌تر است. قیصر سینمای ایران می‌گوید: در حقیقت آرزو نیست، یک خواسته است از خداوند. اینکه هر وقت کودکان و بچه‌های سرزمینم به جای سطل آشغال در یخچال دنبال غذا گشتند، آن روز، روز عید من هست و آن روز روز تولد من.
 
گزیده‌ای از صحبت‌های او در گفت‌وگو با سهیلا عابدینی در هفته‌نامه چلچراغ را در ادامه می‌خوانید:
 
*من بازنشسته نیستم اما متأسفانه آن کاری که دوست دارم تا الآن نبوده. همه سعی کردند از اسم من استفاده کنند. الآن نزدیک بیست، بیست و پنج تا سناریو در خانه دارم که از همه جای دنیا فرستاده شده، منتها من هیچ‌کدام را نپسندیدم. اگر یک روزی یک داستان خوب را بپسندم حتماً کار می‌کنم. 
 
** من بعد از هر جایزه مسئولیتم را بیشتر می‌دیدم. یعنی فکر می‌کردم که به این مردم بدهکارم. بدهکار از نظر کار درست. یعنی باید کارم را درست انجام دهم. خوشبختانه این طرز فکر روی کارم خیلی اثر می‌گذاشت.
 
** این هنرمندان جوانی که در ایران هستند و می‌آید در آمریکا مثل آقای شهاب حسینی، مثل آقای امین حیایی، مثل آقای حامد بهداد که در دبی آمد و من آنجا یدمش، وقتی می‌بینم‌شان خیلی خوشحال می‌شویم برای اینکه این‌ها الآن در رأس کارهای سینمایی ما در ایران هستند. خسرو شکیبایی که من کارش را هم خیلی دوست داشتم خودش می‌گفت در استودیو که دوبله می‌کردی من نگاه می‌کردم و می‌گفتم کاش من هم یک روز مثل بهروز می‌شدم و دوبله می‌کردم. 
 
** آقای انصاریان را خدا بیامرزدش. من در دبی بودم که ایشان آمدند آنجا. کتاب را یادم نیست که من بهشان دادم یا خودشان تهیه کرده بودند. آوردند و من امضا کردم برایشان. خدا بیامرزدشان. چند وقت پیش بود که شنیدم فوت کردند. خیلی ناراحت شدم. واقعاً او را دوست داشتم. 
 

** وقتی که آقای خسرو شکیبایی آمد سانفرانسیسکو من بردمش به آلکاتراز. برای اینکه در حقیقت من هم در زندانم حالا در زندان وسیع‌تر. وقتی که آدم در مملکت خودش نیست و آن چیزی که خودش دلش می‌خواهد داشته باشد، آن کاری که دوست دارد انجام بدهد و در مملکت خودش نیست، می‌شود زندان دیگر. حالا ممکن است این زندانی، آزادی عمل بیشتری داشته باشد ولی به هر حال زندانی است.
 

** من اگر بتوانم ایران بیایم و عمرم اینقدر باشد که بتوانم برگردم آنجا، اول می‌روم سر قبر مادرم. برای اینکه مادرم را خیلی دوست داشتم و متاسفانه وقتی من نبودم فوت کردند. بعد هم خانه آخری که من ازش آمدم بیرون در امیرآباد و در خیابان داوری است. اگر فرصتی باشد دلم می‌خواهد بروم آنجا و خاطرات گذشته خودم را زنده کنم.
 
** خیلی سخت است آدم از ملتش از ملتی که عاشقانه دوستش داشتند، ملتی که همیشه بهش احترام گذاشتند دور باشد و آن کاری که دوست دارد در مملکت خودش می‌توانسته انجام دهد نتواند پیش ببرد. این برای من از زندان هم بدتر است. یعنی اینطوری فکر کنید که خیلی خیلی به من سخت می‌گذرد ولی چاره‌ایی ندارم. همیشه به امید اینکه حالا یک روزی احتمالا اگر عمرم اجازه بدهد و برگردم به وطن، می‌روم و تمام آن‌جاهایی که بودم سر می‌زنم. برای من همین کافی است و در آرزوی آن هستم همیشه.
 
** من آرزو دارم به هرحال برگردم به وطن. حتی اگر شده در آخرین لحظات زندگی‌ام که من برگردم و آن مملکت را دوباره ببینم و آن مردم را دوباره لمس کنم. این بزرگ‌ترین آرزوی من است. بعد از آن دیگر راحت سرم را می‌گذارم زمین و می‌روم.
 
** من عاشق وطنم هستم. عاشقم مردم وطنم هستم. آرزویم این است که قبل از اینکه عمرم تمام شود حالا نمی‌دانم چقدر دیگر مانده ولی این باقیمانده را در مملکتم باشم و مردم را لمس کنم و ببینم‌شان و باهاشان صحبت کنم. از گذشته بگویم و از آینده بگویم از هر چیزی که اتفاق می‌افتد و می‌تواند اتفاق بیفتد باهاشان صحبت کنم . این تنها آرزویی است که دارم. فکر می‌کنم آرزوی خیلی بزرگی است. غیر ممکن هست ولی ممکن هم هست که بشود و اتفاق بیفتد. من بهش فکر می‌کنم که ممکن شود.
 
 
برچسب ها
نسخه اصل مطلب