داستان مینیبوس مشحسن
این مرد حسن جعفری است، به قول خودش مشحسن، 70 ساله که اصلا به قیافهاش نمیآید، اهل روستای دولتآباد دامغان که اصلا لهجهاش را ندارد و یک مرد عاشق که اتفاقا این یکی حسابی به او میآید.
مینیبوس سفید و آبی او وقتی از در خانهاش استارت میخورد و دور خیابانها میچرخد، مخصوصا وقتی خودش با این شمایل روستایی پشت رل دیده میشود سوژه عکس خیلیهاست. مردم تهران در خیابانهای شلوغ و بی قانون این شهرِ به اصطلاح «کلان» خیلی راحت عاشق مشحسن میشوند. ما که با او کنار دیگها و کفگیرها و ماهی تابههای قدیمیاش، مخصوصا کنار تکه سنگی بزرگ وسیاه که حسن اسمش را سنگ پای رستم گذاشته حرف میزدیم، مردم کنجکاو دائم میآمدند توی حرف ما و رشته کلام را پاره میکردند.
او عاشق این ابراز احساسات است، خجالت اصلا درکارش نیست، شرم ندارد که بگوید بچه دهات است، اصلا روی ماشینش نوشته «مشحسن بچه دهات»، نام روستای اجدادیاش دولتآباد را هم جار میزند، بعد اگر گوش شنوایی پیدا کند یک دهان برای مردم میخواند، دل و دماغی هم اگر ببیند چند جوک چاشنی میکند.
مشحسن یک گنجینه شعر توی مغزش دارد، از همه شاعران معجونی، اما بیشتر از صائب، صائب سبک هندی که شعرش دستمایهای بود برای شهریار، شهریارِ همای رحمت. او این شعرها را با خط خوش نوشته و بازهم مینویسد روی هرچیزی که دستش بیاید، کاغذ سفید، تکههای ابر، حتی آلبوم کاغذ دیواری. اینها کتابهای حسناند، انعکاس تراوشات ذهنش.
مرد کهنه پسند
هرکسی به مینیبوس میرسد چشمش میخورد به اتاقک و نگاهش سربالایی میرود سمت سقف. روی سقف مینیبوس پر است از دیگ و دیگچه، روی پیشانی طاق هم ابریقی که رویش یک الاغ با پالانی دلفریب کشیدهاند. روی بیشتر دیگها با خط خوش نوشته سادگی یادت به خیر. مشحسن خودش آدم سادهای است، نه که ندار باشد بلکه ساده است، تجمل در کارش نیست و عشقش همان زندگی با روح قدیم است. او به عشق همین سادگیها، کلی دیگ و مجمعه و پارچ و چراغ قدیمی را جمع کرده توی خانه و گلچینش را گذاشته توی مینیبوس بیصندلیاش تا نشان مردم کنجکاو دهد و همه را ببرد به آن قدیمها.
ظرفهای مسی جمع شده توی ماشین او هیچکدام ساده نیستند، کوچک و بزرگ فرقی ندارد و روی همه آنها تصویری از روستا را با رنگ روغن کشیدهاند؛ نقاشیها کار برادر مشحسن است. حتی روی دلنوشتههایی که شکل جزوهاند و او اسمش را کتاب گذاشته، نقاشیهای روستا نفس میکشد.
حال غریبی دارد، یک زن روی جلد کتاب دارد هیزم میبرد و یک پیرمرد افسار الاغ را میکشد، دیوارها هم همه کاهگلی است، شاید نمایی از روزهای آبادانی روستای دولتآباد باشد.
مشحسن برای پیدا کردن این ظرفها همه جا سرک میکشد، توی اوراقیها، سمساریها، کهنهفروشیها. حتی یک بار که مسافر کرمان بوده یک آفتابه مسی چشمش را گرفته و آن را خریده. هر کسی که با جنسهای آنتیک سراغ او بیاید حتما آنها را هم میخرد. مشحسن دلش با قدیم است، دلش جامانده درگذشته و خودش کش آمده تا امروز، اما برای این که خودش را برساند به دلش هرچه را که بوی گذشته میدهد میخرد و سنجاق میکند به امروز.
از سال 42 کار حسن همین بوده، 55 سال است که خسته نشده و بعید است تا زنده است، خسته شود. از بین چیزهای کهنهای که او خریده و با خودش به خانه آورده با بعضیهایشان جنسهایی بدیع ساخته شده، مثل دو دوچرخه که حالا صعود کردهاند بالای طاق مینیبوس و با قطار چرخهایشان دل عابران را میبرند. این دوچرخهها ساخت مشحسناند، با 19 چرخ زیر بار دیگ و دیگچههای روی سقف استوار ایستادهاند.
زندگی با کامیون
می گوید باید دستت را روی زانوی خودت بگذاری و کاری بکنی، میگوید کسی حتی یک پیچ برایت سفت نمیکند، حتی نزدیک ترین کسَت. اینها را میگوید تا خیالمان جمع باشد که همه کامیونها را خودش ساخته. عکس را که نشانمان میدهد مثل موزه اسباب بازی میماند، ردیف ردیف کامیون رنگ به رنگی که روی طبقههای چوبی پارک شدهاند.
رابطه حسن با کامیون مثل رابطه او با روستا محکم است. او ده سال راننده کامیون بوده ومسافر جادهها اما سال 64 که رانندگی را کنار گذاشته دل از کامیون نکنده. کامیون را میشود تکهای از روح او دانست، توی مینیبوس مشحسن که موزه کوچک و سیاری است کامیونها جایشان محفوظ است. او حتی وقتی نیت کرد با فلزات ضایعاتی صندوق صدقات بسازد و آنها را پخش کند درجاهای مورد اعتماد، صندوق صدقاتش شکل کامیون شد. یکی از این صندوقها با خودش است، روی بدنه اش پر است از حرفهای عبرتآموز و شعر و حتی عکسی از ردیف قبرهای خالی گورستان: تیره روزان جهان را به چراغی دریاب/ عاقبت منزل ما وادی خاموشان است
به عشق مادر و مرضیه
مشحسن بچه درسخوانی نبوده، شاید سربه هوا بوده، شاید هم دلش با دفتر و کتاب و مدرسه نبوده. مادرش ولی دوست داشته بچههایش درس بخوانند، او با گریه به حسن التماس میکرده که درس بخواند اما امان از حسن. میگوید بنویس تا کلاس ششم درس خواندهام ولی توی صورتش کلی پشیمانی است. حسن شاید خجالت مادر را میکشد، مادری که توی مینیبوس آبی او حکومت میکند. هفت سال پس از مرگ مادر، اسم مادر، بوی مادر و حضور مادر را میشود همه جای مینیبوس احساس کرد. مشحسن مادرش را گذاشته روی سرش. روی طاق مینیبوس، بعضی از ظرفهای آشپزخانه مادرهم هست که رویشان نوشته به یاد مادرم و برای روحش شادی آرزو کرده. همینها خیلی از مردم را به وجد میآورد و چشمهایشان را اسیر حلقه اشک میکند، مخصوصا وقتی میبینند حسن کفشهای مادرش را قاب گرفته و مثل یک شی قیمتی
به دیوار کوبیده.
توی دل حسن اما مادرش یک رقیب دارد. اسم مرضیه که میآید قطرات اشک میدود توی چشمهایش و نگاهش تار میشود. مرضیه از دنیای حسن رفته، مرگ میانشان فاصله انداخته ولی حسن که هنوز توی این دنیاست، توی همین دنیا مرضیه را زنده نگه داشته. مشحسن شاید صد من کاغذ داشته باشد که حرفهای دلش به مرضیه را روی آن نوشته، یک دفترش را که نشانم میدهد یاد نادر ابراهیمی میافتم با آن نامههای عاشقانه خطاب به همسرش.
آره منم دهاتیام
هرکسی به دهات و دهاتی توهین کند، حتی توهین نه، چپ نگاهشان کند مشحسن به هم میریزد. او روی شیشههای مینیبوس اش نوشته مشحسن بچه دهات و این دهاتی بودن را آنقدر محکم میگوید که دیگران هم برای گفتنش دل و جرات پیدا کنند. او میگوید یک بار دعوت شده به موزه پروفسورحسابی، میکروفون سیار را دادهاند دستش و مشحسن خطاب به حضار خوانده: غیر از هنر که تاج سرآفرینش است/ دوران هیچ منزلتی پایدار نیست و بعد سرحرف را بازکرده و رسانده به توهین به روستا و مردمش. او ناراحت است که چرا هرکسی کار بدی میکند به او میگویند دهاتی یا هرکسی بی عقلی و بد سلیقگی میکند به او میگویند چوپان. دوست دارد مردم یادشان نرود این میوههای خوش طعم و عطر را که میخورند کار مردم روستاست، او دوست دارد مردم هر لقمه نانی که میخورند ذهنشان برود سمت روستاییان زحمتکش و به پاس این همه زحمت قدرشناس باشند. مشحسن مینیبوس اش را اصلا برای احیای حرمت روستا علم کرده، او یادش نرفته که مردم روستای کویری دولت آباد دامغان با وجود هجوم خشکسالی، اندک زراعتشان را با آب چشم زنده نگه میدارند.