جستجو
رویداد ایران > رویداد > اجتماعی > پوریا می‌خواست نیم‌ساعت وزیر بهداشت باشد اما نگذاشتند

پوریا می‌خواست نیم‌ساعت وزیر بهداشت باشد اما نگذاشتند

پوریا می‌خواست نیم‌ساعت وزیر بهداشت باشد اما نگذاشتند
یک فصل جدید ساخته‌اند بین چهارفصل دیگر، بین بهار و تابستان و پاییز و زمستان؛ یک فصل زیباتر از بقیه آنها، اسمش را هم گذاشته‌اند پنجمین فصل قشنگ! بچه‌های موسسه فرهنگی و هنری پنجمین فصل قشنگ، برای ساختن این فصل جدید، یک فلسفه خوب دارند، یک دلیل زیبا، می‌خواهند در این فصل پنجم کسی درد را تجربه نکند، که اگر به خاطر بیماری در حال تجربه درد است، لبخند از دنیایش گم نشود. بهانه‌ای که باعث می‌شود پای صحبت‌های هدی رشیدی مدیرعامل این موسسه بنشنیم؛ دختر جوانی که حالا محبوب دل خیلی از کودکان مبتلا به سرطان است؛ بچه‌هایی که آرزوهایشان یکی‌یکی در خیریه‌ای که یکی از زیرمجموعه‌های فعال این موسسه است، رنگ واقعیت گرفته‌اند و تعدادشان حالا از 200 نفر هم گذشته است.
ما میخواستیم یک امید دوباره به بچههایی بدهیم که به خاطر ابتلا به بیماری سرطان درحال تجربه درد هستند؛ این را هدی رشیدی میگوید همان ابتدای گفتوگو، همان وقتی که ما 830 کیلومتر دورتر از او در تهران پای تلفن نشستهایم و او در اهواز. همان وقتی که او از پنجمین فصل قشنگی میگوید که قرار شده در زندگی خیلیها بسازند: یکی از گروههای زیرمجموعه ما، گروه خیریه همراهان بینام است؛ بچههایی که برای دل خودشان، برای آرامش وجدانشان یا هر دلیلی که ته ذهنشان دارند، دوست دارند در کارهای انساندوستانه مشارکت کنند و اعضای فعال این گروه را تشکیل دادهاند.

گروه خیریه همیاران بینام، درست مثل اسمشان بینام و نشان هستند، دوست ندارند کسی آنها را بشناسد، در سایه ایستادهاند و دست به دست هم دادهاند برای انجام کار خیر؛ هرکاری که از توانشان برمیآید. همین است که رشیدی میگوید: تعدادی از بچههای ما کارهای فیزیکی انجام میدهند و در هر راهی که بتوانند گرهای از زندگی فرد گرفتاری باز کنند، پا پیش میگذارند. اما تعداد زیادی از بچههای فعال این خیریه را هم ما اصلا از نزدیک ندیدهایم، با این حال حامی و کمکرسان ما هستند، معمولا این عده مشغله زیادتری دارند و نسبتا سن و سال بالاتری هم نسبت به بچههایی که کمکهای فیزیکی را انجام میدهند، دارند.

گروه خیریه همیاران بینام استان خوزستان، سه فعالیت مستمر انجام میدهد؛ دیدار از خانههای سالمندان استان، ارتباط با بچههای بیسرپرست و کمک به آنها و در نهایت برآورده کردن آرزوهای کودکان مبتلا به سرطان؛ فعالیتی که اسم این گروه را در خیلی از شهرهای کشورمان سرزبانها انداخته و البته رشیدی میگوید که فقط مختص بچههای مبتلا به سرطان در استان خوزستان نیست و در سابقه خیریه آنها، بچههای بیمار دیگری هم از شهرهای دیگر کشورمان با کمکهای این خیریه به آرزوهایشان رسیدهاند.

توضیحات بیشتر درباره این گروه خیریه را از زبان هدی رشیدی بخوانید: همیاران بینام ما، کارشان اهدای لبخند است. همه ما میدانیم فردی که بیمار شده به اندازه کافی در زندگیاش درد و رنج دارد، بخصوص اگر کودک باشد تحمل این شرایط بیماری سختتر میشود، درنتیجه ما سعی میکنیم یادش بیندازیم که تو کودکی و میتوانی امیدوار باشی، هنوز آینده پیش روی توست و تو میتوانی این غول زشت را شکست بدهی.

غول زشت، لقبی است که بچههای خیریه به بیماری سرطان دادهاند؛ غولی که در بدن بچهها لانه کرده و آنها قول میدهند تا در برابرش مقاومت کنند و بعد از رسیدن به آرزوهایشان، شکستش بدهند.

این قولی است که رشیدی و دوستانش قبل از برآورده کردن آرزو از بچههای بیمار میگیرند؛ قولی که اولین بار از بشیر گرفته شد. بشیر 13 ساله، نوجوانی بود که به گفته پزشک معالجش باید در اولویت برآورده شدن در فهرست آرزوها قرار میگرفت: ببینید ما قبل از برآورده کردن آرزو دوتا فهرست داریم، یکسری از بچهها در فهرست اول ما قرار میگیرند، اینها بچههای مبتلایی هستند که حالشان اصلا خوب نیست و به قول پزشکشان فرصت زیادی ندارند. گروه دوم اما بچههایی هستند که در مراحل اولیه بیماری‌‌اند و هنوز زمان دارند.

بشیر و آرزوی شهر پاک

بشیر جزو بچههای گروه اول این خیریه بود؛ فقط یک هفته فرصت داشت و بچههای خیریه باید همه تلاششان را برای برآورده شدن آرزویش انجام میدادند، آرزوی بشیر اما آرزوی عجیبی بود. او دوست داشت شهر تمیز و قشنگی داشته باشد. رشیدی درباره این آرزو و شرایطی که برای تحققش فراهم شد میگوید: بهعنوان اولین آرزو، واقعا کار سختی بود چون ما تازه کار بودیم و هنوز هیچ شناختی و هیچ ارتباط مشخصی با ارگانهای شهرمان نداشتیم. با این حال با کمک مردم، بشیر به آرزویش رسید و روزی که ما بشیر را به خیابان نادری اهواز بردیم، من قلبها را در دست آدمهایی که جمع شده بودند میدیدم؛ آدمهایی که جمع شده بودند تا خیابان نادری را که از نظر ظاهری بسیار شلوغ و آلوده بود، تمیز و پاکیزه کنند درست مثل آرزوی بشیر. ما از یک هفته قبل با دستفروشهای این خیابان صحبت کردیم و از آرزوی بشیر گفتیم و آنها هم استقبال کردند و روز موعود، کارشان را تعطیل کردند، مسیر تردد خودروها در این روز بسته شد، مغازه دارها جلوی مغازه هایشان ریسه کشیدند و بیش از 2000 نفر از مردم مهربانمان دور هم جمع شدند تا بشیر به آرزویش برسد. قصه بشیر اما همین جا تمام نشد، او به قولی که داده بود عمل کرد و برخلاف پیشبینیهای کادر پزشکیاش، سرطان را شکست داد و حالا یک بشیر 17 ساله سالم است.

عباسی که پلیس شد

در قصه برآورده کردن آرزوها، بعد از بشیر نوبت به عباس رسید، عباس هم 13 ساله بود، درست همسن و سال بشیر. عباس اما آرزوی متفاوتی داشت، او دوست داشت وقتی که بزرگ شد پلیس بشود و دزدها را به دام بیندازد. رشیدی درباره این آرزو هم میگوید: ما برای برآورده کردن این آرزو به کمک نیروی انتظامی احتیاج داشتیم و واقعا کمک این نیرو فراتر از انتظار ما بود. ما یک فهرست جمع و جور داده بودیم، مثلا سه نفر تکاور، یک موتورسیکلت و یک ماشین پلیس و... اما روز برآورده شدن آرزو، وقتی خودمان به میدان آرزو رسیدیم دیدیم از هرچیزی که خواسته بودیم چند برابر حاضر کردهاند. در برآورده شدن این آرزو، دوتا از بچههای خیریه خودمان نقش دزد را داشتند و عباس به همراه نیروهای انتظامی، شهر را به هم ریخت تا این دزدها را دستگیر کند، بعد از عباس تمام ارگانها در استان به ما اعلام آمدگی کردند که هر طوری بخواهید به شما کمک میکنیم.برآورده شدن این آرزو آنقدر برای عباس جالب بود که او آن روز با لباس پلیس به بیمارستان رفت و تا یک هفته هم این لباسها را از تنش درنیاورد. عباس البته حریف سرطان نشد و خرداد 95 از دنیا رفت.

قصه محسن و نرگس

محسن نفر بعدی در فهرست آرزوهای این گروه خیریه بود؛ پسری که دوست داشت آتشنشان بشود و بچههای گروه خیریه همیاران بینام، برای برآورده شدن آرزویش با آتشنشانی اهواز تماس گرفتند: ما به آتشنشانی زنگ زدیم و یادم هست بچههای آتشنشانی وقتی از ماجرا باخبر شدند گفتند که ما به خاطر محسن شهر را میسوزانیم و خاموش میکنیم. انصافا هم دود و آتشی که تولید کردند بسیار عظیم بود و محسن هم با شور و علاقه زیاد به آرزویش رسید.

بعد از محسن نوبت نرگس بود که به آرزویش برسد، آرزویی که نحوه برآورده شدنش باعث شد که هدی رشیدی احساس کند در راه درستی قدم بر میدارد: نرگس دوست داشت برای زیارت به مشهد برود، ما در مشهد با یکی از خیرانمان هماهنگ کردیم و او گفت که هزینه ایاب و ذهاب و اسکان و خوراک را میدهد. من گفتم که میتوانید دو تا خادم هم برای نرگس آماده کنید که در صحن امام رضا(ع) به پیشوازش بیایند؟ گفت که من فقط یک خادم میشناسم و امکان هماهنگیاش نیست. با این وجود ما به سمت مشهد حرکت کردیم و دقیقا وقتی پرواز ما به زمین نشست و من تلفنم را روشن کردم، دیدم تعداد زیادی تماس از دست رفته با پیش شماره 0915 دارم. با این شماره تماس گرفتم و دیدم یکی از خادمان حرم است، گفت که میتواند در برآورده شدن آرزوی نرگس به ما کمک کند. باورش عجیب بود وقتی ما به صحن امام رضا(ع) رسیدیم، 15 خادم به استقبال نرگس و بچههای دیگر ما آمدند و بینهایت دیدن این صحنه برای من لذتبخش بود، همین جا فهمیدم که راه، راه درستی است.

خاله آرزوها

آرزویهای بچهها چطور به دست بچههای این گروه خیریه میرسد؟ این سوالی است که ما میپرسیم و رشیدی در جواب به خاله آرزوهای این خیریه اشاره میکند؛ خاله آرزوها، دخترجوانی است که به بچههای مبتلا به سرطان سر میزند و از آنها میخواهد درباره آرزوهایشان نقاشی بکشند. این نقاشیها با سن و اسم بچهها طبقهبندی میشود و به دست هدی رشیدی و دوستان خیرش میرسد. اتفاقی که رشیدی دربارهاش میگوید: در بیمارستان شفا، برای اولین بار من در اتاق بازی این بیمارستان یک درخت آرزو دیدم؛ یک درخت مقوایی با سه تا تصویر نقاشی که به آن آویزان شده بود، یادم هست یکی از آرزوها این بود که من دوست دارم بروم مشهد، یکی دیگر میگفت که من دلم میخواهد اسباببازی داشته باشم. از بچههای بیمارستان پرسیدم که شما این آرزوها را هم برآورده میکنید؟ گفتند نه! بچهها همین طوری مینویسند. من همان موقع به ذهنم رسید که باید این آرزوها برآورده شوند و به یکی از دوستانم که با موسسه محک هم همکاری داوطلبانه دارد خواستم که خالهآرزوهای من بشود و در این راه به من کمک کند.

برچسب ها
نسخه اصل مطلب