زبان مردم در برابر زبان دولت و بازار
در وهله نخست، بفرمایید جامعهشناسی مردممدار چیست و چه تفاوتی با جامعهشناسی عامیانه یا عامهپسند دارد؟
اول از هر چیز بگویم که جامعهشناسی خودمانی بههیچوجه جامعهشناسی مردممدار نیست! این را گفتم تا مبادا اصل موضوع در بحثی که در ادامه میآید گم شود. البته اینجا مجال نقد مفصل آثاری از این دست نیست و شما و مخاطبانتان را به مقالهای ارجاع میدهم که پیشتر در این باره نوشتهام و دلايلم را گفتهام. به هر حال، جامعهشناسی مردممدار صرفا توضیحاتی درباره زندگی اجتماعی به زبانی همهفهم نیست. اگر چنین باشد سخنرانی یک خطيب ساده در باب فوايد ازدواج و صلهرحم، مصاحبه با آن روانشناس در تلویزیون درباره سلامت اخلاقی و حفظ کیان خانواده، مشاورهای که آن مددکار اجتماعی به مراجعانش میدهد، سخنرانی فلان مقام دولتي یا نامزد پستی سیاسی همهوهمه میتوانند ذیلش قرار گیرند. عموماهم چنین افرادی که گفتم خیلی بهتر از جامعهشناسان بلدند به زبانی همهفهم حرف بزنند. نکته این است که خیلی از ایندست توضیحات و افاضات درواقع تعابیری غیراجتماعی از زندگی اجتماعی به دست میدهند. منظورم این است که، در کنار شیوه بیان، محتوای بحث در این خصوص تعیینکننده است.
خب، این محتوا باید چه مختصاتی داشته باشد تا ذیل جامعهشناسی مردممدار قرار گیرد؟
من در این خصوص به تعبیر سی. رایت میلز و بحثی که درباره تخیل جامعهشناختی دارد متوسل میشوم و به نظرم مختصات اصلی جامعهشناسی مردممدار را در اختیارمان میگذارد. میلز به ما نشان میدهد که هر مسالهای که در زندگی اجتماعی با آن سروکار داریم اولا ریشه اجتماعی و ثانیا راهحل اجتماعی دارد. توجه به این دو نکته امکان میدهد طور دیگری به اطرافمان و مسائلمان نگاه کنیم. مسائل ما، منظورم مسائل اجتماعی است، نه ریشه در ساختار بیولوژیک ما دارند ،نه در ساختار شخصیتی و روانشناختیمان. ریشهشان را باید در ساختارهای اجتماعی پیدا کرد. بیتوجهی به همین نکته است که تعابیر غیراجتماعی از زندگی اجتماعی را سبب میشود که در آثاری مثل جامعهشناسی خودمانی میشود دید. و البته نکته دوم، اینکه مسائل اجتماعی راهحل اجتماعی دارند، نیز به همین اندازه مهم است. اهمیت این نکته وقتی روشن میشود که به تصور غالبی که همهجا از آن صحبت میشود و با شدتو حدت فراوان ترویج شده و میشود توجه کنیم. منظورم همین تصور فردگرایانه چه در بحث از معضلات اجتماعی، چه در توضیح و تبیین عملکردهای ما است. همهچیز، از رسانه و دستگاههای سیاستگذار گرفته تا گفتمان عمومی، مدام در هر موضوعی پای «تو» را به میان میکشند. چه بحث از اعتیاد باشد، چه از چاقی و ترافیک و رانت و بحران ارزی، انگار که من و شما مقصر و مسببش بودهایم و اگر من و شما را تربیت کنند و در مواردی حتي حذف کنند، مشکل برطرف میشود. البته مفصلتر میشود درباره مختصات جامعهشناسی مردممدار صحبت کرد. از جمله درباره مواردی که میتوان به ایده میلز که گفتم اضافه کرد؛ مثلا اینکه مساله اجتماعی چیست؟ آیا اساسا مساله غیراجتماعی هم وجود دارد؟ اینکه راهحلهای اجتماعی از چه مسیر و فرآيندی حاصل میشود؟ نسبت این رهیافت با رویکردهای تطبیقی و انتقادی و تاریخی چیست؟ و البته نکاتی دیگر که ممکن است از حوصله مخاطبان شما بیرون باشند. اما در همین حد، اجازه دهید برای روشن شدن مطلب مثالی ساده بزنم. مساله چاقی را در نظر بگیرید. طبق آخرین آمارها، تعداد افراد مبتلا به چاقی از مرز ۲ میلیارد نفر در جهان و ۲۹ میلیون نفر در ایران عبور کرده است. ابعاد این مساله وقتی روشنتر میشود که بدانیم این آمار طی حدود ۳۵ سال در جهان دو برابر و البته در ایران حدود ۴ برابر شده است. صحبت از یکسوم جمعیت جهان و ایران است. چطور میشود برای معضلی به این وسعت، که در ضمن شاهد رشد و گسترش آنیم، ریشهای فردی قايل شد و در پی راهحلهای فردی برای آن برآمد؟ چطور میشود تصور کرد که این امر به ساختار بیولوژیک و فیزیولوژیک افراد ربط دارد و با توصیه به ورزش و کمخوری و امثالهم، چنانکه رایج است، حل میشود؟ این تصور و توصیهها در واقع ریشههای اجتماعی این معضل را از نظرمان پنهان میکنند؛ ازجمله تغییر در عادتهای غذاییمان که ناگزیر از تغییراتی در صنایع غذایی، مواد غذایی دردسترسمان، شرایط تغذیه و امثالهم ناشی شده است. روشنترین مصداقش صنایع مواد غذایی آماده است که در این سالها اینهمه رشد کرده و حالا، بهسبب تغییر ساختارهای اشتغال و خانواده و نفوذ رسانهها و بسیاری عوامل اجتماعی دیگر، بخش مهمی از وعدههای غذاییمان را تشکیل میدهند. خب، این تغییرات همه در شکلبندی اجتماعی خاصی پدید آمده است که دستکم بخشی از ویژگیهای آن را میتوان ذیل نظام سرمایهداری نئولیبرال توضیح داد و وقتی از قلم بیفتد چاقی هم به معضلی فردی تقلیل پیدا میکند و به این تصور دامن زده میشود که با توصیههای ورزشی و پزشکی میشود برطرفش کرد. بحث این است که چنین تصور و توصیههایی از اساس نسبتی با هیچ جریانی در جامعهشناسی ندارند و وقتی عنوان جامعهشناسی را یدک میکشند در واقع آدرس غلط میدهند. اگر همین مثال ساده را به حوزههای دیگر زندگی اجتماعی بسط دهیم- که البته محدود به حوزه بهاصطلاح آسیبهای اجتماعی هم نیست- متوجه میشویم که چطور جامعهشناسی هم ریشهها ر او هم راهحلها را در مختصات ساختاری زندگی اجتماعی جستوجو میکند.با همه اینها، مرز بین جامعهشناسی عامیانه و عوامفریب یا هر تعبیری از این دست با جامعهشناسی مردممدار مرز مهم و حساسی است که در بحث از جامعهشناسی مردممدار همیشه دردسرساز بوده است. البته ترسیم این مرز کار سادهای نیست. این بحث پرسش کلیتری را درباره مرز علم و شبهعلم یا غیرعلم هم پیش میکشد که میدانیم قدمتش به اندازه تاریخ علم است. بیتردید ابعاد و پیچیدگی این پرسش در علوم اجتماعی که توافق بر سر اصول و مبادی علمی کمتر است، مسئلهسازتر هم میشود. در واقع، دعوا بر سر علم و شبهعلم را ذیل بحث قدرت هم میشود توضیح داد. گویی هر شبکه علمیای به برچسبهای عامیانه و عوامفریب و نظایر اینها متوسل میشود تا پارادایمهای رقیب را از میدان بهدر کند. بیتردید بخشی از مسئله همین است. اینها را عرض کردم که بگویم، بهرغم حرفهایی که تا اینجا گفتم، باید مراقب مرزکشیهای تیز و دقیق و از موضع قدرت هم باشیم. این مرزکشیها گولزنندهاند. چیزی که در این راه کمکمان میکند یادآوری مداوم این نکته است که مرز را چه کسی و در چه موقعیتی تعیین میکند. منظورم این است که بسته به اینکه از چه کسی درباره مرز علم و شبهعلم، یا همین بحث خودمان، جامعهشناسی مردممدار و عوامفریب بپرسیم به پاسخهای متفاوتی میرسیم. ردیابی تفاوت پاسخها میتواند توجهمان را به تأثیر موقعیت افراد در نظام اجتماعی بر تصورشان از مرز علم و شبهعلم جلب کند. یعنی پاسخ افراد بسته به جایگاه طبقاتی و منزلتی و دسترسی به منابع قدرت و وابستگی گروهی و انواع سرمایههای اجتماعیای که در اختیار دارند تفاوت میکند. با این وصف، پرسش از چیستی جامعهشناسی مردممدار پیوند نزدیکی با پرسش از کیستی پاسخدهنده به این پرسش مییابد. به هر حال این بحث را میشود ذیل حوزه جامعهشناسی علم از منظرهای متفاوت پی گرفت.
آیا وجه مردممدار این سنخ از جامعهشناسی، از حیث موضوع و محتوای آن است، یعنی آیا جامعهشناسان مردممدار در موضوعاتی که به آنها میپردازند، به مسائل مبتلابه مردم میپردازند یا مراد از مردممدار بودن در این رهیافت به جامعهشناسی، از جنبه روش بیان مطلب و شیوه ارائه مباحث است، به طریقی که صرفا مورد استفاده حرفهایها نباشد و مخاطبان غیرحرفهای هم از آن بهره گیرند؟
بیتردید در جامعهشناسی مردممدار این مردمند که محوریت دارند. البته منظور این نیست که موضوع جامعهشناسی مردممدار بررسی مردم باشد؛ چنانکه مثلا در شاخههای جامعهشناسی مثل جامعهشناسی خانواده و جامعهشناسی آموزش و جامعهشناسی صنعتی و امثال اینها موضوعی وجود دارد که از پشت عینک جامعهشناسی به آن نگاه میشود. وقتی گفته میشود در جامعهشناسی مردممدار محوریت با مردم است، یعنی قرار است از پشت عینک مردم و از موضع مردم به زندگی اجتماعی و مسائلش نگاه شود. برای روشن شدن این بحث خوب است توجه کنیم که از مواضع متفاوتی میشود به هر موضوع و مسالهای نگریست و توضیحش داد. جامعهشناسی که در کنار دولت میایستد با جامعهشناسی که در کنار نهاد بازار میایستد، متفاوت است- هم توضیح و تبیینی که از امور به دست میدهند هم در بحث از روند و فرآيندهای آینده و هم در توصیههایی که ممکن است برای مسیرهای پیش رو داشته باشند تفاوت میکنند. و البته هر دوی اینها با جامعهشناس مردممدار که در کنار مردم میایستد و از دل جامعه به امور نگاه میکند تفاوت دارند. این سه تیپ جامعهشناس و جامعهشناسی هم نگاه متفاوتی دارند هم مخاطبان متفاوتی. این است که این تفاوت هم میتواند در موضوعات مورد بحثشان منعکس شود، هم در روش پژوهش، و هم در روش بیان مطالب به تعبیر شما. جامعهشناسی که، خودآگاه یا ناخودآگاه، از پشت عینک دولت به امور نگاه میکند در وهله نخست دغدغههای دولت را پیگیری میکند که شاید مهمترینش برقراری کنترل و حفظ نظم به تعبیر عامش باشد. مخاطبی هم که در ذهن دارد ماشین دولت است. در واقع باید بگویم این تیپ جامعهشناس خودش را با ماشین دولت تنظیم میکند و بنابراین با تغییر و تحولات گفتمان حاکم بر دولت مشخصات این تیپ هم تغییر میکند. درباره دو تیپ دیگر جامعهشناس، یعنی جامعهشناسی که در کنار نهاد بازار میایستد و آنکه در کنار مردم میایستد، هم نکته همین است.بله، البته که در جامعهشناسی مردممدار نحوه بیان مطالب و شیوه ارائه مباحث اهمیت دارد در دو تیپ دیگر جامعهشناسی هم مهمند. چنانکه گفتم، هر یک از این تیپها مخاطبان متفاوتی را در نظر دارند و بنابراین به زبانهای متفاوتی صحبت میکنند و مینویسند. برای جامعهشناسی مردممدار مهم است که مردمی که موردنظرش است حرفش را بفهمند. بهتعبیری، همهفهمی از ملاکهای جامعهشناسی مردممدار است؛ البته تأکید میکنم که همهفهمی در بخشی از مردم که موردنظر هر جامعهشناس مردممداری است و خود را به هر دلیل به آنها وابسته و متعهد میداند. چنین جامعهشناسی نه به زبان دولت سخن میگوید نه به زبان بازار. بنابراین نه دغدغهاش کنترل و حفظ نظم است نه بهحداکثر رساندن سود برای بخشی از جامعه. اگر بخواهم در یککلام و البته به زعم خودم دغدغه جامعهشناس مردممدار را بگویم آن چیزی نیست جز عدالت توام با آزادی که آن هم جز از راه مقابله با دو مقوله، یکی ساختارهای سلسلهمراتبی و دیگری نظامهای سلطه در شکلهای متفاوتشان حاصل نمیشود. دو مقولهای که هر روز بر دامنه و ابعادشان چه در ایران چه در جهان به شکلهای متنوع افزوده میشود. بیتردید زبان جامعهشناس مردممدار هم آمیخته است با همین دغدغهها که اساسا جایی نه در گفتمان دولت دارند نه در گفتمان بازار.
اما بسیار مهم است که توجه کنیم جامعهشناسی مردممدار فقط به شیوه بیان مطالب خلاصه نمیشود. در پرسش قبلیتان هم گفتم که همه موضوع این نیست که جامعهشناس فهم خود و یافتههایش را به زبانی همهفهم ارائه دهد. این وجه، با همه اهمیتی که دارد، در واقع وجهی ثانوی در جامعهشناسی مردممدار است. وجه مهمتر فرآيند حصول دانش جامعهشناختی است.
این دانش جامعهشناختی چطور باید فراهم آید؟
همه بحث این است که این دانش خود محصول فرآيندی اجتماعی است. جامعهشناسی دانشی نیست که جامعهشناس در اتاق کارش ساختهوپرداخته کند. این دانش طی تعاملات اجتماعی در بافتوبستر اجتماعی حاصل میشود. در کنشوواکنش دايم با مردمان. در این تعاملات است که دانش جامعهشناختی طی تولید ، توزیع هم میشود. بنابراین، برخلاف تصور رایج درباره علم، در جامعهشناسی مردممدار- دستکم آن روایتی که من از آن هواداری میکنم- این جامعهشناس نیست که محوریت دارد. جامعهشناس نیست که یافتههایش، یا همان تولیداتش، را در جامعه و بین مردم توزیع میکند. این یافتهها طی تعاملات اجتماعی تولید میشوند و همزمان توزیع میشوند. چنین تعبیری از تولید دانش مبنای نگاهی دموکراتیک به تولید و توزیع دانش است- قرار دادن همگان در جایگاهی برابر برای تولید دانش و البته محق برای برخورداری از آن. اگر صحبت از همهفهمی جامعهشناسی مردممدار میشود منظور همهفهمی دانشی است که در این فرآيند جمعی حاصل میآید. به تعبیری دیگر، تولید دانش جامعهشناختی در این فرآيند و توزیع همین دانش دو بال مهم در جامعهشناسی مردممدارند که البته بال اول به بال دوم تقدم دارد! چنین دانشی که با سازوکارهای دموکراتیک تولید میشود و البته توزیع دموکراتیک آن، مستلزم همهفهمیاش است. چنین تعبیری از اساس در مقابل ساختار سلسلهمراتبی تولید و توزیع دانش به معنای رایج و غالب است.
در مقدمه کتاب آمده که سابقه این رهیافت یا رویکرد به جامعهشناسی حتی به بزرگان و موسسان جامعهشناسی چون مارکس و دورکیم میرسد. به چه معنا چنین است؟ و بفرمایید بهطور مشخص این رویکرد به جامعهشناسی، از چه دوره و زمانهای قوت گرفته و الان در دپارتمانهای جامعهشناسی دنیا چه جایگاهی دارد؟
اصطلاح جامعهشناسی مردممدار سابقه طولانیای ندارد. این اصطلاح را اولین بار هربرت گانس در ۱۹۸۸ در سخنرانی معارفهاش برای ریاست انجمن جامعهشناسی امریکا بهکار برد. منظور گانس از این اصطلاح نوعی جامعهشناسی بود که با مردم مرتبط و البته برایشان سودمند باشد. بعد از آن بود که مایکل بوراووی در ۲۰۰۴ محور سخنرانی معارفهاش را برای ریاست همان انجمن همین اصطلاح قرار داد و آن را بهتفصیل بسط داد. در فاصله این دو هم البته ستونی در خبرنامه انجمن جامعهشناسی امریکا بود که یادداشتها و اخبار مرتبطی را با این ایده منتشر میکرد. اما بهویژه از ۲۰۱۰ که بوراووی به ریاست انجمن بینالمللی جامعهشناسی رسید، این ایده جایگاه مهمتری هم یافت و آثار بسیاری چه با تکیه بر این ایده چه در نقد آن، در قالب کتاب و مقاله و سایتهای اینترنتی تولید شد- از جمله نشریه اینترنتی Contexts، سایت The Society Pages، و نشریه گفتوگوی جهانی انجمن بینالمللی جامعهشناسی که خود بوراووی سردبیر آن است. خب، این تاریخ و روایت رسمی این ایده است. اما شاید مهمتر از این روایت رسمی، ردپای این ایده در تاریخ جامعهشناسی باشد. در واقع این ایده همراه میشود با سنتی در تاریخ که از ایفای نقش جامعهشناس و جامعهشناسی در حوزه عمومی و تعهد سیاسی و اجتماعی آن هواداری میکند. پیش از بوراووی، آلفرد مک کلونگ لی، هربرت گانس، و جو فیگین هم بودهاند که مشخصا از همین ایده دفاع کردهاند. ضمن آنکه اگر در تاریخ جامعهشناسی بهعقبتر هم برویم ردپای این ایده را نه فقط در سنت مارکسی که حتی در سنت دورکیمی هم میبینیم. در کنار اینها، بسیاری افراد و سنتها و آثار را هم میتوان فهرست کرد که پیش از نامگذاری این رهیافت، بهنوعی با این ایده همسویی داشتهاند؛ مثلا دوبویس، میلز، گلدنر، برگر، باومن و البته بوردیو. اما بوراووی فقط این رهیافت را نامگذاری نکرده است. او، ضمن تأثیری که خود از این سنت گرفته، توجه ما را به ردپای این سنت در تاریخ جامعهشناسی هم جلب کرده. همین است که کندوکاو در تاریخ جامعهشناسی برای یافتن نشانههای این ایده خود کار پژوهشی مهمی است. درباره جایگاه این رویکرد در دپارتمانهای جامعهشناسی باید عرض کنم هنوز چندان جریان آموزشی بزرگی در قالب رشتههای دانشگاهی حول آن شکل نگرفته است.
علت چیست؟
بهنظرم دستکم بخشی از آن، به گستره ایده جامعهشناسی مردممدار برمیگردد که بهنوعی در پی بازتعریف کلیت جامعهشناسی است. جامعهشناسی مردممدار به گستره جامعهشناسی است. هر کاری که در قلمرو جامعهشناسی صورت میگیرد در جامعهشناسی مردممدار هم موضوعیت دارد. هر موضوعی که در جامعهشناسی مطرح میشود میتواند طرح کند و هر پژوهشی را که جامعهشناسان حرفهای و سیاستگذار انجام میدهند میتواند انجام دهد و به نتایجی متفاوت برسد. البته همه اینها فقط یک تبصره دارد و آن تکیه به نوعی نگاه انتقادی است؛ نگاهی انتقادی که برآمده از موضع آن گروه مردمیای باشد که جامعهشناس مردممدار مدافع منافعش است- فراموش نکنیم که «مردم» جمع و جمعیتی یکدست نیست و هر گروهی در دل آن دغدغههای خود را دارد و باید امکان پیگیری منافعش را داشته باشد و به همین علت است که بهجای مردم باید از «مردمان» سخن گفت. این توضیحات را دادم که بدانیم با چه جریانی سروکار داریم. چنین جریانی دشوار میتواند در آکادمی جا باز کند- بماند که به فهم من تلاش برای دستوپا کردن جایگاهی در آکادمی برای جامعهشناسی مردممدار بیش از آنکه بهنفع این رهیافت باشد مضراتی برای پیشبردش دارد. بههرحال، برای این کار باید آموزش جامعهشناسی از سر تا ته تغییر کند- هم مواد آموزشی، هم شیوههای آموزش، هم رویکردهای آموزشی. خب، این تغییر کم از انقلابی آموزشی در جامعهشناسی ندارد و بنابراین شکل مسلط جامعهشناسی در آکادمی تا بتواند، مجالی به آن نمیدهد.
چرا توجه به جامعهشناسی مردممدار چنین قوت گرفته و ضرورت و اهمیت آن از کجا ناشی میشود؟
نمیدانم منظورتان از قوت چیست. اگر منظورتان از قوت گرفتن جامعهشناسی مردممدار بسط و گسترش آن باشد، باید بگویم نه فقط در ایران، که در جهان هم چندان اینطور نیست. در پرسش قبلیتان در این خصوص نکاتی را گفتم. اما اگر منظور اهمیت این ایده باشد، با آن موافقم- به هر حال من از هواداران این ایدهام و تلاشم این بوده که در حد توان ترویجش کنم. برای تأکید بر اهمیت این ایده، از جمله میتوان به برخی پروژههای تئوریکی اشاره کرد که با طرح این ایده محوریت یافتهاند؛ از جمله توجه به مفهوم مردم که جز در مواردی معدود، اساسا از دایره بحث علوم اجتماعی خارج بوده است، توجه به عملکرد توأمان دو نهاد دولت و بازار برای پس زدن یا استحاله قلمرو مردم، یعنی جامعه، که اینها خود اهمیت تئوری دولت و بازار در شرایط کنونی را گوشزد میکنند. بحثهایی که ردپای آنها را میتوان در کتاب جامعهشناسی مردممدار: جامعهشناسی در قرن بیستویکمی یافت که پیشتر به کمک چند نفر از دوستان ترجمه و منتشر کردیم و مشتمل بر بحثهایی تئوریک در این حیطه است. از جمله دیگر وجوه اهمیت این ایده رابطه مخدوش جامعهشناسی و جامعه است. محدود بودن بخش مهمی از جامعهشناسی به دانشگاه و البته مشغولیتش، نه با علم جامعهشناسی، که با پژوهشهای سیاستگذارانه و عمدتا دولتی، بدون ارتباط ارگانیک و بابرنامه با جامعه، و بدون تماس مستقیم و مدام با گروههای مردم، آسیب بسیاری به همراه داشته است. سطحی از این آسیب مربوط به خود جامعهشناسی است. یعنی این بیربطی به جامعه باعث شده جای پایی در جامعه برای خودش فراهم نکند. به همین خاطر است که این پرسش ورد زبانها شده که «جامعهشناسی بهچه دردی میخوره؟». آنقدر این پرسش تکرار شده که خود جامعهشناسان هم درگیرش شدهاند. یکی از بحثهای ثابت هر همایشی که جامعهشناسان برگزار میکنند مربوط به همین پرسش است که «اساسا ماها به چه دردی میخوریم؟» چنین چیزی را در عجیبوغریبترین حوزههای دانش که کم هم نیستند نمیتوان پیدا کرد و مختص جامعهشناسی است. البته بخشی از آن به ماهیت انتقادی و بازاندیشانه این حوزه مربوط است؛ به اینکه مدام با همهچیز و از جمله به خودش متأملانه مواجه میشود. یعنی مدام از امور بدیهیشده و اموری که طبیعی میشوند فرار میکند و از هر امر آشنا آشناییزدایی میکند. اما بخشی از آن هم از احساس عدماعتماد به نفسی میآید که دچارش شده، از بس که با این پرسش مواجه شده است. عرضم این است که دانشی که جای پای قرص و محکمی در جامعه داشته باشد، مرتبط با جامعه باشد، کمتر با این بحران هویت و پرسش از کیستی و چیستیاش مواجه میشود. در این سالها کمتر حیطه آکادمیکی را میتوان یافت که به نوعی در پی گسترش مخاطبانش نبوده باشد. در این میان روانشناسی البته شهره است، اما با نگاهی به حیطه هایی چون فلسفه و پزشکی و اقتصاد و حتی نجوم و فیزیک و ریاضی هم میبینیم که گویا جامعهشناسی از معدود علومی است که از این قافله عقب مانده است. جامعهشناسی مردم مدار یکی از کارهایی که میکند همین است که جامعهشناسان را به این مشاركت گفتمانی در حوزه عمومی دعوت کند. اما این بحث را صرفا نباید محدود به بحثی صنفی دانست. مساله فقط مربوط به خود جامعهشناسی و جامعهشناسان نیست. این بحث سر دیگری هم دارد و آن تاثیری است که بینش جامعهشناختی، اگر ترویج یابد، میتواند بر جامعه بگذارد که در پرسشهای قبلی مختصری دربارهاش گفتم. بهعلاوه، جامعهشناسی در طول تاریخش کندوکاوهای اساسیای در امور زندگی اجتماعی کرده است. جرم، آسیبهای اجتماعی، مشغلههای اقتصادی، دین، آموزش، امنیت، خشونت، تنشهای جهانی، و موارد بسیار متعدد دیگر که بخش عمدهای از خوراک هرروزه رسانههای جور و واجور را به خود اختصاص میدهند، اخباری که بین مردم میچرخند و قضاوت میشوند، موضوعاتی بوده و هستند که جامعهشناسان همواره به آنها پرداختهاند. چه پژوهشهای مفصلی که در خصوص بخشبخش این حیطهها صورت ندادهاند. به همین علت هم انتظار میرود نکات سودمند بسیاری برای در میان گذاشتن با مردم- یعنی غیرجامعهشناسان- داشته باشند. اما چه شده که چنین نیست؟ چه شده که جامعهشناسی ارتباطش با مردم کاهش یافته است؟ چه شده که جامعهشناسی دامنه عملکردش محدود شده به آکادمی؟ چنین پرسشهایی گرچه هریک میتواند محل تامل و مبنای کندوکاو باشند، دلالت بر وجود آسیبی جدی در سازمان جامعهشناسی نیز میکنند.جامعهشناسی مردممدار با تشخیص همین آسیب است که وارد میدان جامعهشناسی شده است و درصدد یافتن راهحل برای آن برآمده است. جامعهشناسی مردم مدار درصدد ترمیم رابطه جامعهشناسی با مردم است و پلی است برای برقراری این ارتباط. این پل محل رفتوآمد و ملاقات و گفتوگوی جامعهشناسان و مردم است. و چنانکه گفتم، برای ایفای چنین نقشی دو سودا در سر دارد: تولید مشارکتی دانش جامعهشناسی و توزیع محصولات جامعهشناسی به شیوهای همهفهم.
مایکل بوراووی در میان چهار نوع جامعهشناسی یعنی حرفهای، سیاستگذار، انتقادی و مردممدار تمایز گذاشته است و به تفاوتها و حتی تقابلهای میان آنها اشاره کرده است. اگر ممکن است، در مورد این رویکردهای متفاوت به اختصار بفرمایید.
در سنت جامعهشناسی تا به امروز، بهلحاظ تحلیلی، میتوان چهار نوع جامعهشناسی حرفهای، انتقادی، سیاستگذار و مردممدار را تشخیص داد. در این میان، به تعبیر بوراووی، جامعهشناسی حرفهای قسمی از جامعهشناسی است که دستگاه نظری، چارچوبهای معرفتی، مفاهیم و روشهای آزمودهشده را برای جامعهشناسی فراهم می آورد. مقر این جامعهشناسی دانشگاه است و مخاطبش دانشگاهیان. در کنار آن، جامعهشناسی انتقادی را داریم که گرچه آن هم در دانشگاه مستقر است و دانشگاهیان را هدف میگیرد، اما با تکیه به نقد دستگاههای نظری و روشی مسلط، جامعهشناسی حرفهای را به بازاندیشی مدام در خود دعوت میکند. خوب است دقت شود که این دو قسم جامعهشناسی بهرغم اشتراک در مقر و مخاطب، در دانشی که تولید میکنند تفاوتی جدی دارند- جامعهشناسی حرفهای دانشی ابزاری تولید میکند و دغدغهاش صرفا وارسی ابزار و وسایل دستیابی به اهداف است و جامعهشناسی انتقادی دانشی بازاندیشانه تولید میکند که دغدغهاش بحث درباره خودِ اهداف است. اما به هر حال، خصلت آکادمیک دو قسم جامعهشناسی فوق مانعی بزرگ بر سر راهِ ارتباط آنها با گروههای متفاوت مردم در بیرون از مرزهای دانشگاه است. از جمله عوامل این اختلال ارتباطی بی توجهی چنین جامعهشناسی های آکادمیکی به مجاری ارتباط عمومی، از جمله زبانی همهفهم و همچنین رسانههای عمومی است. این امر زمینه ساز گسستی رو به گسترش میان جامعهشناسی با مسائلی بوده که مردم در زندگی اجتماعیشان با آنها سروکار دارند؛ همان مسائلی که تبیینشان از مهم ترین وظایفی بوده که جامعهشناسی همیشه بر دوش خود احساس می کرده است. اما در سویی دیگر، با جامعهشناسیهای سیاستگذار و مردممدار سروکار داریم که هر دو مخاطبان بروندانشگاهی دارند. اما نقطه افتراق این دو قسم را هم باید در دانشی جستوجو کنیم که تولید میکنند- جامعهشناسی سیاستگذار متکی است به نوعی دانش ابزاری و جامعهشناسی مردممدار به دانشی بازاندیشانه. در واقع، جامعهشناسی سیاستگذار در پی راهحل برای مسائلی است که کارفرمایی بیرون از دایره آکادمی جامعهشناسی، اعم از دولت یا بازار، صورتبندی کردهاند. چنین جامعهشناسیای، به تایید بسیاری از جامعهشناسانی که در اجرای طرح های پژوهشی سازمانهای دولتی و خصوصی دست در کارند، عموما به نوعی جامعهشناسی «بلهقربانگو» بدل میشود که وظیفهاش نه حل مساله که مشروعیتبخشی به راه حل هایی است که پیشاپیش تدارک دیده شدهاند. جامعهشناسی مردممدار اما، مسائلش را از تعامل با گروههای مردمی استخراج میکند و با مشارکت آنان در پی راه حل برایشان میگردد. در این تعامل این فقط مسائل مردم نیستند که آشکار می شوند، بلکه رویکردهای معرفتشناختی و روششناختی خود جامعهشناسی هم محک میخورند و حک و اصلاح میشوند- اینجاست که جامعهشناسی مردممدار به جامعهشناسی انتقادی پیوند میخورد. این قسم جامعهشناسی از راه چنین تعامل واقعیای است که هوشیار باقی میماند و به بازاندیشی مدام در خود میپردازد، نه از طریق مناقشات تئوریک درون علمی. اما تعامل جامعهشناسی با گروه های مردمی مستلزم توسل به مجاری ارتباطی مناسب است. همین نکته است که حضور در رسانههای عمومی را مورد توجه جامعهشناسی مردم مدار قرار میدهد که البته عموما سه قسم دیگر جامعهشناسی نه ابزارهای لازم برای این کار را در اختیار دارند نه بهواقع تمایلی به آن دارند. لزوم بهرهگیری از زبان همهفهمی که پیشتر از آن گفتم هم از همینجا میآید و در واقع لازمه چنین حضوری است، که البته نه لزوما سخیف است نه عوامفریب. از سوی دیگر، از همین طریق است که جامعهشناسی میتواند با عرضه مفاهیم و نوع نگرش خود به عموم مردم ابزارهای مفهومی کارآمدتری را برای توصیف و تبیین شرایط تاریخی- اجتماعیشان در اختیارشان بگذارد. بر همین مبناست که دلمشغولی به آموزش نیز به یکی از مهم ترین دغدغههای جامعهشناسی مردم مدار بدل میشود؛ چه برای بهرهگیری از روشها و ابزارهای کارآمدتر آموزشی برای تدریس این علم به مخاطبان آکادمیک و چه آموزش این علم به افرادی که بیرون از دایره آکادمی جامعهشناسیاند. جامعهشناسی مردم مدار بر این باور است که پزشک و وکیل و کاسب و معلم و روزنامه نگار و مهندس و راننده و روان شناسی که به بینش جامعه شناختی مسلح است هم فردی کارآمدتر در حرفهاش خواهد بود هم شهروندی مسوولتر در سایر حیطههای زندگی شخصی و اجتماعیاش. به هر حال، این موارد، چون تاکید و تمرکزهای تثبیتشده جامعهشناسی طی سالیان را در آکادمی و در رابطهاش با دولت و بازار به چالش میکشند، خوشایند جریانهای مسلط در جامعهشناسی نیست.
در کتاب حاضر، به تجربیاتی عملی در جامعهشناسی مردممدار در سراسر دنیا پرداخته شده است. پرسش این است که وضعیت پژوهشهای جامعهشناختی با رویکرد مردممدار در ایران به چه صورت است؟ آیا میتوان- ولو با تسامح- برخی از مطالعات میدانی اصحاب علوم اجتماعی ایران را در این مقوله گنجاند؟
واقعیت این است که سنت جامعهشناسی مردممدار در ایران سنت خیلی نویی است و هنوز چندان گسترشی نیافته است. با نگاهی اجمالی به سیر تاریخی جامعهشناسی در ایران، صرفنظر از مرحله تکوین اولیه و البته اوجوفرودهای مقطعی که بهرغم اهمیت مجال طرحشان اینجا نیست، میتوان با تسامح سه موج عمده را تشخیص داد. موج اول از ۱۳۳۷ با تاسیس موسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی ایران شروع میشود و تا اواخر دهه ۱۳۵۰ ادامه مییابد که دغدغهاش نوعی جامعهشناسی سیاستگذار است و جامعهشناسی بهنوعی به دستیار دولت بدل میشود. در واقع جامعهای که درگیر مدرنیزاسیون از بالا است به چنین جامعهشناسیای مجال گسترش میدهد. از اواخر دهه ۱۳۶۰ تا ۱۳۸۰ شاهد نوعی جامعهشناسی انتقادی، البته به تعبیر بوراوویی آنیم- یعنی نوعی جامعهشناسی که دغدغهاش بسط حوزههای نظرورزی است. در این دوره، با جامعهای سروکار داریم که پس از انقلاب و جنگ درگیر دستگاه سیاستگذاری شده است که در پی پیشبرد پروژه بازسازی و تثبیت است. این وضعیت تحول در جامعهشناسی را ناگزیر میکند و قالبهایی تازه برای اندیشیدن را میطلبد که در جامعهشناسی این دوره شاهدیم. و از آن پس موج سومی در جامعهشناسیمان داریم که به طرز غریبی میبینیم، با وجود موجهای جنبشی هم در ایران هم در جهان، هرچه بیشتر به ماشین دولت نزدیک شده است و سر در لاک سیاستگذاری کرده است. ایده جامعهشناسی مردممدار که در همین دوره اخیر در ایران مطرح شده، میتواند به فراخوانی در جامعهشناسی تعبیر شود برای پیوند مجدد با جامعه. اما درباره نسبت پژوهشهای جامعهشناختی در ایران با ایده جامعهشناسی مردممدار، باید عرض کنم این خودش پروژه مهمی است که درصدد انجامش هستم. یعنی ردیابی ردپای این ایده در تاریخ جامعهشناسی ایران که البته پروژه مفصلی است.
در یکی از مقالات کتاب (حقایق تلخ) بر به چالش کشاندن شعور متعارف از سوی جامعهشناسان مردممدار تاکید میشود. اگر ممکن است درباره این کارکرد و ضرورت آن بحث کنید و بفرمایید آیا با این کار، جامعهشناسان مردممدار از مردم بهمثابه مخاطبان خودشان دور نمیشوند؟
ابتدا به نکتهای درباره پرسشتان تاکید کنم. من هم در پاسخ پرسشهای قبلیتان همین تعبیری را بهکار بردم که شما حالا استفاده کردید- اینکه مردم مخاطب جامعهشناسان مردممدارند. اما باید بگویم این تعبیر درباره رابطه جامعهشناسی مردممدار و مردم بهواقع چندان هم دقیق نیست. چنانکه گفتم اینطور نیست که جامعهشناسی مردممدار دانشی را تولید کند و در اختیار مردم بگذارد برای مصرفش. دقیقتر بخواهم بگویم، بوراووی این را جامعهشناسی مردممدار سنتی میخواند که بهنظر نقطه جداییاش از سایر تیپهای جامعهشناسی فقط مخاطبش است. در واقع جامعهشناس مردممدار سنتی، که بوراووی یکی از مصادیقش را سی. رایت میلز میداند، دانشش را برای مردم تولید میکند و آن را در اختیار مردم میگذارد. اما آنچه بیش از این اهمیت دارد جامعهشناسی مردممدار ارگانیک است که تولید دانش جامعهشناختی را در فرآيندی غیرسلسلهمراتبی انجام میدهد. در این صورت، جامعهشناس به گروهی مردمی میپیوندد و عضوی در کنار سایر اعضا میشود و این اعضا داشتههایشان را با هم به اشتراک میگذارند تا هم مسائلشان را دریابند هم برایشان راهحل بیابند. چنین کاری سازمان پژوهش و تولید و توزیع و مصرف دانش متفاوتی از آنچه معمول و غالب است میطلبد که مجال بحث آن اینجا نیست. فقط اینکه مرز باریکی هست بین پیوستن جامعهشناس به گروهی مردمی و حل شدنش در آن. منظور از حل شدن همان همسویی و تایید شعور متعارف است که نیرویی سهمگین دارد. اگر شعور متعارف را، به سادهترین تعبیر، مشتمل بر برآیند تصوراتی بدانیم که مردم درباره هر موضوع دارند، نیرویی که این برآیند وارد میآورد معمولا بهقدری زیاد است که نه فقط مردم را در زندگی روزمره، که هر عامل تغییری را هم میتواند با خود همراه کند. این همان تلهای است که بسیاری از جامعهشناسان مردممدار را هم گیر میاندازد- منظورم همانهایی است که ممکن است از تله جامعهشناسی سیاستگذار و خلاصه «بلهقربانگویی» کارفرمایان دولتی و بازاری فرار کرده باشند اما در دام کارفرمای تازهای میافتند که گروهی مردمی باشد. حالا این بار خود را در خدمت آنچه این گروه مردمی میخواهد و موجه و مشروع جلوه دادن آن مییابند. نکته مهم و حساس اینجا نگه داشتن مرز بین حل شدن در گروه مردمی و مشارکت دموکراتیک در آن است. بیشک خصلت انتقادی جامعهشناسی میتواند هم جامعهشناس را از افتادن در این تله مصون کند، هم گروه مردمیای را که به آن پیوسته است نسبت به صلبیت هوشیار نگه دارد. البته که مراقبت از این رابطه و نگه داشتن این مرز کار سادهای نیست و در بسیاری موارد به همان معضلی منجر میشود که در پرسش شما هم آمده است؛ یعنی تقابل گروه مردمی با جامعهشناسی که به آن پیوسته است. نمونههایش را در همین کتاب هم میتوان دید، که آشکارترینش در تجربهای آمده که میشل ویویُرکا در پژوهشی اکتویستی برضد نژادپرستی در یکی از فقیرترین شهرهای فرانسه نقل میکند که چطور در انتهای کار همه آنچه را که تیم پژوهش رشته بود پنبه میشود و وضعیت به شرایطی بهمراتب بدتر از سابق برمیگردد. این نمونه را عرض کردم که بگویم، بله، حق با شما است. این فرآيند میتواند به مقابله مردم با جامعهشناس مردممدار هم منجر شود. چرا که با یکی از سفتوسختترین ابعاد شناختی افراد، یعنی شعور متعارف، درگیر میشود. به هر حال صحبت بر سر یک رابطه است؛ رابطه جامعهشناس با گروهی مردمی. این هم مثل هر رابطه دیگری نیاز به مراقبت دارد تا به بار بنشیند. بنابراین باید بگویم این از آن چالشهای تاکتیکی در جامعهشناسی مردممدار است که بحث دربارهاش البته ابعادی فنی دارد. اما درباره مقاله حقایق تلخ، که دوست و همکار خوبم، آقای گلمرادی، ترجمهاش کرده، باید بگویم این یکی از هیجانانگیزترین مقالات این کتاب است. والدن بلو، نویسنده این مقاله، از جسورترین جامعهشناسانی است که میشناسم. هم پژوهشهایش درباره طبقه متوسط شیلی زمان آلنده و توضیحاتش درباره خصلت ضدانقلابی این طبقه بهواقع یکه است، هم تجربه غریبش در مبارزه علیه مارکوس در فیلیپین. در نهایت روشی که برای پژوهش توأم با پراکسیس، بهنحوی که در مسیر تغییر اجتماعی باشد، پیش میکشد بهقدری بدیع است که با هیچیک از چارچوبهایی که میشناسیم همخوانی ندارد و همین است که آن را جذاب میکند.
در یکی دیگر از مقالات کتاب (جامعهشناسی به مثابه پیشه)، بر ضرورت اخلاقی جامعهشناسی مردممدار تاکید میشود. تعهد اخلاقی در اینجا به چه معناست و ضرورت آن- بهویژه در جامعه ما- از کجا ناشی میشود؟
مقالهای که اشاره کردید تلخترین مقاله کتاب است. بوراووی در این مقاله بحث مهمی را پیش میکشد و چند ایده خلاقانه و نو را هم طرح میکند، و البته در نهایت مقاله را با تردیدی جدی درباره آینده به پایان میرساند. در واقع تعبیری که بوراووی در این مقاله از اخلاق دارد با تعهد گره خورده است. معتقد است جامعهشناسی، در عین تعهدش به علم، اگر محدود شود به پیگیری ابزاری مسیر شغلی در فلان دانشگاه و پژوهشگاه معنیاش را از دست میدهد و میکوشد مصداق جامعهشناسی متعهد را از جمله در پژوهشهای زمینهمندی نشان دهد که گزارششان در همین کتاب آمده است. در کار سزار رودریگز گِرویتو (در کلمبیا) و نندنی سوندار (در هند) که چطور پژوهششان را در عمل سوق دادهاند به سمت دفاع از حقوق بومیان، در سروکلهزدنهای کارل فُن هُلت (در آفریقای جنوبی) و ساری حنفی (در لبنان) با گروههای ذینفع برای بهبود وضعیت بهداشت و سلامت سیاهپوستان در آفریقای جنوبی در دوران پساآپارتاید یا بهبود شرایط پناهجویان فلسطینی در لبنان، در درافتادن فرانسیس فاکس پیوِن (در آمریکا) و پون گای (در چین) با قدرتمندترین فعالان اقتصادی، در مداخله پرخطر و پرزحمت مایکل ویویُرکا (در فرانسه)، رامون فلچا و مارتا سولِر (در اسپانیا) برای رفع داغ ننگ و پیشداوریهای ریشهدار، و در پیگیری جسورانه والدن بلو (در فیلیپین)، النا دراوُمیسلُوا و آنّا تِمکینا (در روسیه) در مواجهه با گروههای مردمی و چالشهای این امر. به زعم بوراووی چنین پژوهشهایی، که البته شرح میدهد چطور هریک از وجهی به چنگاندازیهای دمافزون بازار بر زندگی روزمره پرداختهاند، جز با نوعی احساس اخلاقی انجامپذیر نیستند. همین احساس اخلاقی است که شهامت درافتادن با این موج مهیب بازاریسازی را به این جامعهشناسان داده است. شاید بد نباشد قطعه پایانی این مقاله را با هم بخوانیم: «امروزه، جامعهشناسی به ما نشان میدهد که بشریت با موجهای بیمهار بازاریسازی، موجهایی ویرانگر و وحشی، خود مشغول نابودی خود است. همین است که برای شهامت اخلاقی جامعهشناسان مردممدار، از نوعی که در مقالات این مجموعه مشهود است، مبنایی عقلانی فراهم میآورد. شهامت ایشان نه تعهدی کور که برآمده از علم است، علم جامعهشناسی. امروزه بهطرزی بیسابقه، جامعهشناسی بهمثابه یک پیشه مستلزم راهرفتن بر روی دو پا است: علم و تعهد. البته راحت نیست... یادگیری راهرفتن بر روی دو پا زمان میبرد؛ فرآيندی است مشتمل بر آموزش متقابل که انضباط میطلبد و سماجت و، بیش از همه، همکاری. اما همین که آن را یاد بگیریم، برای مواجهه با چالشهای بازاریسازی، بس چابکتر و موثرتر و مجهزتر خواهیم بود- البته اگر دیر نشده باشد.» بله! بوراووی به ضدجنبشهای امروزی- که به تعبیر پولانی در برابر موج سوم جنبش بازاریسازی شکل گرفته- خوشبین نیست و آنها را، برخلاف ضدجنبشهای دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ که رویاهای بزرگی درباره رهایی داشتند، جنبشهایی دفاعی میداند. و در چنین برههای معتقد است جهان بیش از همیشه به جامعهشناسی و البته به چنین شهامتورزیهای جامعهشناختی نیاز دارد و آن را از موتور محرکههای تغییر اجتماعی میداند.