مافیا چطور دیگو مارادونا را زمین زد
دیگو مارادونا، اسطوره فوتبال آرژانتین درگذشت؛ سوپراستاری که چندین بار در طول زندگی پرفرازو نشیبش نشان داده بود بلد است حتی مرگ را هم دریبل کند، درست در روزهایی که داشت آخرین دریبل هایش لذت میبرد غافلگیر شد. احتمالا غافلگیری اش شدیدتر از زمانی بود که مچ پایش را شکاندند تا به او بفهماند نمیتواند به راحتی همه را دریبل کند.
«پسر طلایی» فوتبال آرژانتین دو سه هفته قبل به دلیل لخته خونی که روی مغزش شکل گرفته بود در بیمارستان بستری شد. میگفتند شرایط خیلی سخت است و باید برای زنده ماندش دعا کرد؛ ال دیگو، اما آن شرایط سخت را با یک جراحی سختتر سپری کرد و با لبخند پهنی برگشت. او گفت نگران نباشید، حالم خوب است. هنوز زمان زیادی از شوکی که مغزش به هواداران فوتبال داده بود نمیگذشت که این بار قلبش همه را غافلگیر کرد؛ بالاتر از همه خود دیگو مارادونا را. او از لخته خونی که روی مغزش بود جان سالم به در برد، ولی نتوانست از سکته قلبی در امان بماند. پسر فقیر محله فقیرنشین بوینس آیرس، در سن ۶۰ سالگی دیگر توانی برای دریبل زدن قلب ناآرامش نداشت و تسلیم شد؛ مثل همان زمانی که چمدان هایش را بست و از کاتالونیا رفت تا بگویند و بنویسند بارسلونا دیگر جایش نبود.
دیگو، اما بعد از بارسلونا دنیا را غافلگیر کرد و با ناپولی به اوج برگشت؛ همان پسر جادویی فوتبال شد که عنوان بهترین بازیکن تاریخ برایش کم بود؛ شاید همان بازگشت رویایی به اوج است که هنوزهم هواداران دو آتیشه اش منتظرند جایی سروکله اش پیدا شود و بگوید نه، من تمام نشدنی هستم.
دیگو مارادونا فرزند چهارم از خانواده شلوغی بود که فقر را به معنای واقعی تجربه میکردند. او مجبور بود در خانهای محقر و چندمتری در کنار ۷ خواهر و برادرش جایی برای خوابیدن پیدا کند؛ وضعیت زندگی اش در محله فقیر نشین اطراف بوینس آیرس ان قدر وخیم بود که اگر کسی دیگو را میدید میگفت حتما از سوء تغذیه رنج میبرد. نه لوله کشی و نه برق درست و حسابی در خانهای که دیگو و خانواده زندگی میکردند شاهد خوبی برای نداری بود.
او آن روزها را همیشه در ذهن داشت؛ حتی همین اواخر و قبل از آنکه مرگ به سراغش بیاید. «فرمول زندگی ام در کودکی ساده بود. اگر چیزی بود میخوردیم و اگر نه، میرفتیم سرگرم میشدیم تا خوابمان ببرد». البته او راه دیگری برای سرگرمی هم پیدا کرده بود: بازی کردن با هرچیزی که گرد بود و شکل توپ داشت! میگفت از یک پرتغال هم به سادگی نمیگذشت. استعدادش ان قدر زیاد بود که در همان کودکی مجبور بودند با پارچه و وسائل دیگر برایش توپ بسازند. شاید بهترین هدیه عمرش را سه سالگی گرفت: یک توپ چرم.
پسرک لاغراندام خانواده مارادونا، اما راه دلبری را نه در قیافه و هیکل نزارش بلکه در دریبلهای جادویی اش پیدا کرده بود. استعدادش در فوتبال خیابانی آن قدر بارز بود که استعدادیابها را به سراغش بکشاند. البته که اگر کسی هیکل لاغرش را میدید از انتخابش سرباز میزد، ولی هرکسی بازی اش را میدید نمیتوانست به او نه بگوید.
فوتبال دیگو در آرژانتین خیلی زود چشم نواز شد و طولی نکشید که با انتخاب بوکا جونیورز اولین جنجالهای فوتبالی اش را رقم زد؛ او این باشگاه را انتخاب کرد و سرانجام تا آخر روزهای شصت سالگی هم عاشقش ماند. درخشش در بوکا، راه مارادونا را به فوتبال اروپا و بارسلونا گشود.
عشق و نفرت به معنای واقعی در بارسلونا برایش شکل گرفت؛ آن قدر در زمین مسابقه او را میزدند که چارهای برایش باقی نگذاشته بود که فکر رفتن کند. او البته کلوبهای شبانه را مرهمی برای فراموشی لگدهایی پیدا کرده بود که در زمین مسابقه از رقیب میخورد. جنجالهای مارادونا در کاتالونیا زمانی زیادتر شد که رفت و امدش به کلوبهای شبانه بیش از پیش شد؛ در بارسلونا میگفتند چنین بازیکنی به درد این تیم نمیخورد و وجهه منفی دارد، ولی جادویش در زمین مسابقه همه چیز را به دست فراموشی میسپارد.
در نهایت، اما پشت پردهای در فوتبال اسپانیا شکل گرفت تا پسر طلایی را فراری دهند. مارادونا را با هماهنگی جلوی چشم داور میزدند و داور هم بی اعتنا به تکلهای خشن از کنارش عبور میکرد. سرانجام اختلاف نظر با اودو لاتک، به زندگی بارسایی مارادونا در کاتالونیا پایان داد و او راهی بندر ناپل شد؛ در قامت یک الهه. دیگو با رقم ۱۲ میلیون یورو که آن زمان رکورد عجیب و غریبی بود راهی ناپولی شد. در ورزشگاهی که ۶۰ هزار نفر برای استقبالش آمده بودند معارفه شد و بعد تبدیل به الهه فوتبال در ایتالیا شد. سال اول نه، اما سال دوم حال یوونتوسیها را گرفت. ناپولی را تبدیل به قدرت اول در فوتبال ایتالیا کرد.
زندگی در ایتالیا، اما همان قدر که فوتبال مارادونا را درخشان کرد حاشیهها را برایش افزایش داد. او با قدرتمندترین مافیای ناپل آشنا شد و بعد پی برد که دیگر نمیتواند به درخواستهای باند مخوف مافیایی پاسخ منفی دهد. کارش به جایی رسید که مجبور شد برای آنها کوکائین جابجا کند. البته که تا زمانی که مارادونا، مارادونا بود کسی اهمیتی نمیداد بیرون از زمین فوتبال چه میکند. دیگو آن قدر تبدیل به مهرهای مهم برای مافیای ایتالیا شده بود که رفته رفته پایش در پروندههای مخوفتر هم باز شد. البته که خودش هم از مصرف کوکایین در امان نماند و گرفتارش شد.
در ایتالیا به ویژه در بندر ناپل همه هوای مارادونا را داشتند. او در زمین جادو میکرد و به لطف قدرت مافیا، بیرون از زمین همه چیز داشت؛ از زندگی لوکس گرفته تا عادتهای عجیب و غریب شبانه با زنهای بیشمار.
برای مارادنا همه چیز خوب پیش رفت تا آن جام جهانی لعنتی به میزبانی ایتالیا از راه رسید؛ ایتالیاییهای دوست نداشتند ماردونا سر راهشان قرار بگیرد، ولی مارادونا که به واسطه قدرتی که پیدا کرده بود کسی جلودارش نبود ازایتالیاییها دعوت کرد در دیدار آرژانتین با ایتالیا بیایند و او را تشویق کنند. مارادونا با آرژانتین موفق شد از سد ایتالیا در خاک ایتالیا عبور کند. او آن روز در زمین فوتبال خوشحال بود، ولی خبر نداشت که با همان بازی، چه لگدی به زندگی حرفهای اش زده است.
دولت ایتالیا که از کارهای مافیایی دیگو خبر داشت به خاطر برد رسانهای که حضورش در ایتالیا داشت تا آن زمان کاری به دیگو نداشت، ولی بعد از آن جام جهانی بگیروببندها را شروع کرد و پروندههای مافیا را یکی پس از دیگری رو کرد. با دستگیر شدن باند مافیا، نوارهای صورتی دیگو هم لو رفت و پرده از همکاری اش با مافیا برداشته شد. او البته به جرم مصرف کوکایین که مواد نیروزا تشخیص داده شد ۱۵ ماه محروم شد؛ سنگین محرومیتی که تاریخ فوتبال تا آن زمان به خودش دیده بود.
دیگو با چشمانی گریان بندر ناپل را ترک کرد، ولی بدبختیها دست از سرش برنمی داشتند. او چندی بعد در آرژانتین به دلیل حمل چند گرم کوکایین بازداشت شد و ۱۵ ماه زندانی مشروط برایش بریدند. در افتادن با فوتبال ایتالیا به معنای پایان دادن به زندگی حرفهای اش بود؛ او معتاد شد و چاق. دیگر کسی از دیگو توقع نداشت با جادوی پای چپش همه را اغوا کند.
دیگو برای مارادونا بود همیشه خاص بود؛ او ۴ بار طعم حضور در جام جهانی را چشید؛ دوتا را زود حذف شد، یکی را به فینال رسید و یکی را برد. قهرمانی در جام جهانی ۱۹۸۶ برایش کلی لقب و عنوان داشت؛ از دست خدا گرفت تا اعجوبه قرن. خاص بودنش را در بازی برابر انگلیس ویژهتر نشان داد؛ با دست گل اول را وارد دروازه رقیب کرد و بعد هم پا به توپ، ۶۰ متر زمین را دوید و ۷ انگلیسی را یکی پس از دیگری دریبل کرد و توپ را تور چسباند. بی دلیل نبود که روزنامهها عکسش را با جام جهانی چاپ کردند و نوشتند دیگو جام جهانی را هم دریبل کرد. گل اولی که با دست زد را این طور توصیف کرد: «آن گل، دست خدا بود». میگفت انتقام جنگ فالکلند را ازانگلیسیها گرفته است.
او بعد از دوران فوتبالش چندباری با عارضه قلبی روبرو شد و هربار زنده از اتاق عمل بیرون آمد؛ یکی ازحساسترین دفعاتش مربوط به زمانی بود که در کوبا جراحی شد. میگفتند کار تمام است، ولی زنده ماند و دوباره برگشت. از همان زمان بود که به چپها تمایل پیدا کرد و عشق فیدل کاسترو شد. او بعدها به سیاست هوگوچاوز درود فرستاد و علیه جورج بوش بیانیه صادر کرد. با نیکلاس مادورو دمخور شد و سیاسیتهای آمریکا را هر بار و هر زمان زیر سوال برد. دیگو، وقتی چشم از جهان فرو بست که هنوز خالکوبی چگوارا روی بازویش ذهن را درگیر میکرد.
دیگو، اما بعد از بارسلونا دنیا را غافلگیر کرد و با ناپولی به اوج برگشت؛ همان پسر جادویی فوتبال شد که عنوان بهترین بازیکن تاریخ برایش کم بود؛ شاید همان بازگشت رویایی به اوج است که هنوزهم هواداران دو آتیشه اش منتظرند جایی سروکله اش پیدا شود و بگوید نه، من تمام نشدنی هستم.
دیگو مارادونا فرزند چهارم از خانواده شلوغی بود که فقر را به معنای واقعی تجربه میکردند. او مجبور بود در خانهای محقر و چندمتری در کنار ۷ خواهر و برادرش جایی برای خوابیدن پیدا کند؛ وضعیت زندگی اش در محله فقیر نشین اطراف بوینس آیرس ان قدر وخیم بود که اگر کسی دیگو را میدید میگفت حتما از سوء تغذیه رنج میبرد. نه لوله کشی و نه برق درست و حسابی در خانهای که دیگو و خانواده زندگی میکردند شاهد خوبی برای نداری بود.
او آن روزها را همیشه در ذهن داشت؛ حتی همین اواخر و قبل از آنکه مرگ به سراغش بیاید. «فرمول زندگی ام در کودکی ساده بود. اگر چیزی بود میخوردیم و اگر نه، میرفتیم سرگرم میشدیم تا خوابمان ببرد». البته او راه دیگری برای سرگرمی هم پیدا کرده بود: بازی کردن با هرچیزی که گرد بود و شکل توپ داشت! میگفت از یک پرتغال هم به سادگی نمیگذشت. استعدادش ان قدر زیاد بود که در همان کودکی مجبور بودند با پارچه و وسائل دیگر برایش توپ بسازند. شاید بهترین هدیه عمرش را سه سالگی گرفت: یک توپ چرم.
پسرک لاغراندام خانواده مارادونا، اما راه دلبری را نه در قیافه و هیکل نزارش بلکه در دریبلهای جادویی اش پیدا کرده بود. استعدادش در فوتبال خیابانی آن قدر بارز بود که استعدادیابها را به سراغش بکشاند. البته که اگر کسی هیکل لاغرش را میدید از انتخابش سرباز میزد، ولی هرکسی بازی اش را میدید نمیتوانست به او نه بگوید.
فوتبال دیگو در آرژانتین خیلی زود چشم نواز شد و طولی نکشید که با انتخاب بوکا جونیورز اولین جنجالهای فوتبالی اش را رقم زد؛ او این باشگاه را انتخاب کرد و سرانجام تا آخر روزهای شصت سالگی هم عاشقش ماند. درخشش در بوکا، راه مارادونا را به فوتبال اروپا و بارسلونا گشود.
عشق و نفرت به معنای واقعی در بارسلونا برایش شکل گرفت؛ آن قدر در زمین مسابقه او را میزدند که چارهای برایش باقی نگذاشته بود که فکر رفتن کند. او البته کلوبهای شبانه را مرهمی برای فراموشی لگدهایی پیدا کرده بود که در زمین مسابقه از رقیب میخورد. جنجالهای مارادونا در کاتالونیا زمانی زیادتر شد که رفت و امدش به کلوبهای شبانه بیش از پیش شد؛ در بارسلونا میگفتند چنین بازیکنی به درد این تیم نمیخورد و وجهه منفی دارد، ولی جادویش در زمین مسابقه همه چیز را به دست فراموشی میسپارد.
در نهایت، اما پشت پردهای در فوتبال اسپانیا شکل گرفت تا پسر طلایی را فراری دهند. مارادونا را با هماهنگی جلوی چشم داور میزدند و داور هم بی اعتنا به تکلهای خشن از کنارش عبور میکرد. سرانجام اختلاف نظر با اودو لاتک، به زندگی بارسایی مارادونا در کاتالونیا پایان داد و او راهی بندر ناپل شد؛ در قامت یک الهه. دیگو با رقم ۱۲ میلیون یورو که آن زمان رکورد عجیب و غریبی بود راهی ناپولی شد. در ورزشگاهی که ۶۰ هزار نفر برای استقبالش آمده بودند معارفه شد و بعد تبدیل به الهه فوتبال در ایتالیا شد. سال اول نه، اما سال دوم حال یوونتوسیها را گرفت. ناپولی را تبدیل به قدرت اول در فوتبال ایتالیا کرد.
زندگی در ایتالیا، اما همان قدر که فوتبال مارادونا را درخشان کرد حاشیهها را برایش افزایش داد. او با قدرتمندترین مافیای ناپل آشنا شد و بعد پی برد که دیگر نمیتواند به درخواستهای باند مخوف مافیایی پاسخ منفی دهد. کارش به جایی رسید که مجبور شد برای آنها کوکائین جابجا کند. البته که تا زمانی که مارادونا، مارادونا بود کسی اهمیتی نمیداد بیرون از زمین فوتبال چه میکند. دیگو آن قدر تبدیل به مهرهای مهم برای مافیای ایتالیا شده بود که رفته رفته پایش در پروندههای مخوفتر هم باز شد. البته که خودش هم از مصرف کوکایین در امان نماند و گرفتارش شد.
در ایتالیا به ویژه در بندر ناپل همه هوای مارادونا را داشتند. او در زمین جادو میکرد و به لطف قدرت مافیا، بیرون از زمین همه چیز داشت؛ از زندگی لوکس گرفته تا عادتهای عجیب و غریب شبانه با زنهای بیشمار.
برای مارادنا همه چیز خوب پیش رفت تا آن جام جهانی لعنتی به میزبانی ایتالیا از راه رسید؛ ایتالیاییهای دوست نداشتند ماردونا سر راهشان قرار بگیرد، ولی مارادونا که به واسطه قدرتی که پیدا کرده بود کسی جلودارش نبود ازایتالیاییها دعوت کرد در دیدار آرژانتین با ایتالیا بیایند و او را تشویق کنند. مارادونا با آرژانتین موفق شد از سد ایتالیا در خاک ایتالیا عبور کند. او آن روز در زمین فوتبال خوشحال بود، ولی خبر نداشت که با همان بازی، چه لگدی به زندگی حرفهای اش زده است.
دولت ایتالیا که از کارهای مافیایی دیگو خبر داشت به خاطر برد رسانهای که حضورش در ایتالیا داشت تا آن زمان کاری به دیگو نداشت، ولی بعد از آن جام جهانی بگیروببندها را شروع کرد و پروندههای مافیا را یکی پس از دیگری رو کرد. با دستگیر شدن باند مافیا، نوارهای صورتی دیگو هم لو رفت و پرده از همکاری اش با مافیا برداشته شد. او البته به جرم مصرف کوکایین که مواد نیروزا تشخیص داده شد ۱۵ ماه محروم شد؛ سنگین محرومیتی که تاریخ فوتبال تا آن زمان به خودش دیده بود.
دیگو با چشمانی گریان بندر ناپل را ترک کرد، ولی بدبختیها دست از سرش برنمی داشتند. او چندی بعد در آرژانتین به دلیل حمل چند گرم کوکایین بازداشت شد و ۱۵ ماه زندانی مشروط برایش بریدند. در افتادن با فوتبال ایتالیا به معنای پایان دادن به زندگی حرفهای اش بود؛ او معتاد شد و چاق. دیگر کسی از دیگو توقع نداشت با جادوی پای چپش همه را اغوا کند.
دیگو برای مارادونا بود همیشه خاص بود؛ او ۴ بار طعم حضور در جام جهانی را چشید؛ دوتا را زود حذف شد، یکی را به فینال رسید و یکی را برد. قهرمانی در جام جهانی ۱۹۸۶ برایش کلی لقب و عنوان داشت؛ از دست خدا گرفت تا اعجوبه قرن. خاص بودنش را در بازی برابر انگلیس ویژهتر نشان داد؛ با دست گل اول را وارد دروازه رقیب کرد و بعد هم پا به توپ، ۶۰ متر زمین را دوید و ۷ انگلیسی را یکی پس از دیگری دریبل کرد و توپ را تور چسباند. بی دلیل نبود که روزنامهها عکسش را با جام جهانی چاپ کردند و نوشتند دیگو جام جهانی را هم دریبل کرد. گل اولی که با دست زد را این طور توصیف کرد: «آن گل، دست خدا بود». میگفت انتقام جنگ فالکلند را ازانگلیسیها گرفته است.
او بعد از دوران فوتبالش چندباری با عارضه قلبی روبرو شد و هربار زنده از اتاق عمل بیرون آمد؛ یکی ازحساسترین دفعاتش مربوط به زمانی بود که در کوبا جراحی شد. میگفتند کار تمام است، ولی زنده ماند و دوباره برگشت. از همان زمان بود که به چپها تمایل پیدا کرد و عشق فیدل کاسترو شد. او بعدها به سیاست هوگوچاوز درود فرستاد و علیه جورج بوش بیانیه صادر کرد. با نیکلاس مادورو دمخور شد و سیاسیتهای آمریکا را هر بار و هر زمان زیر سوال برد. دیگو، وقتی چشم از جهان فرو بست که هنوز خالکوبی چگوارا روی بازویش ذهن را درگیر میکرد.