رؤیاهای رنگینکمانی
نه تصویب CFT برایشان اهمیت دارد و نه تجمعی که عدهای در اعتراض به تصویب لایحه FATF داشتهاند، حتی از نوسانات دلار و تورم و افزایش قیمت پوشک و... هم چیزی سر در نمیآورند و احتمالا تنها در بین حرفهای پدر و مادرهایشان چیزهایی شنیدهاند. آنها بدون توجه به تمام اتفاقاتی که در جامعه در حال رخ دادن است، پلههای سرسره را بالا میروند و با خندههایی ریز سرازیری فلزی را طی میکنند و پشت سر هم روی فومهایی که زیر سرسره جا گرفته است، فرود میآیند و لبخند پیروزی روی لبهایشان نقش میبندد.
خنکای نیمه مهرماه و هوای نیمه ابری باعث شده تا بچهها به نسبت روزهای قبل لباس گرم بر تن کنند. خاله مریم (یکی از مسئولان مهدکودک)، در کنار سرسره ایستاده و مراقب است تا بچهها برای بالا رفتن ازآن یکدیگر را هل ندهند. خاله لیلا هم در کنار تابها مراقب است تا برای بچههایی که تاب سواری میکنند، خدای نکرده حادثهای رخ ندهد. بچهها برای بازی به حیاط مهدکودک آمدهاند تا قبل از سردشدن هوا بتوانند برای چنددقیقه در هوای آزاد شادی کنند.
نفیسه سادات 5ساله با بلوز سفید و شلوار قرمز سوار یک اسب ننویی شده و زیر لب شعری را زمزمه میکند، او همانطور که اسب را تکان، تکان میدهد، میگوید: من خاله مریم را دوست دارم چون به من آب نبات میدهد. میپرسم دوست داری وقتی بزرگ شوی چهکار کنی؟ میگوید: دوست دارم عروس شوم.
- چرا عروس شوی؟
- چون دوست دارم برقصم و کیک بخورم و خوشگل بشم.
محمد رضا هم که روی پلههای مهد نشسته در جواب صحبتهای یکی از مربیان مهد تنها سرش را به اطراف تکان میدهد و لام تا کام چیزی نمیگوید، کنارش مینشینم و میپرسم: طوری شده؟جوابم تنها نگاهی خیره است. دوباره میپرسم نگفتی چرا ناراحتی؟ با بچهها دعوایت شده؟ محمدرضا از روی پله بلند میشود؛ دستش را بهسمت صورتم تکان تکان میدهد و میگوید: چندبار بگویم من «غمغین» نیستم، اصلا دوست ندارم حرف بزنم. تلاشهایم برای باز کردن سر صحبت با او به نتیجه نمیرسد. ظاهرا امروز از آن روزهایی است که دوست نداشته به مهد بیاید و از همان ابتدای صبح که مادرش او را به مربیان مهد سپرده همینطور دلخور و ناراحت است و برخلاف روزهای قبل با هیچ کدام از دوستانش هم بازی نکرده و گوشه عزلت را برای گذران امروزش برگزیده. خاله منیره میگوید: محمدرضا از صبح سر ناسازگاری را گذاشته، البته اینطور حالت بچهها برای ما عادی است، بعضی بچهها دوست ندارند از خانوادههایشان جدا شوند و آمدن به مهد برایشان سخت است و هرروز با گریه به مهد میآیند، بعضیهای دیگر هم هرروز با روی خوش به مهد میآیند و بعضی هم مثل محمد رضا ممکن است در روزهایی تمایل نداشته باشند از خواب بیدار شوند و از خانه بیرون بیایند. اما قلق بچهها دستمان است؛ کمی با آنها بازی میکنیم و بعد که کمکم وارد حلقه دوستانشان شوند یادشان میرود که بادلخوری به مهد آمدهاند. حتی طوری میشود که بعضی وقتها، ظهر موقع آمدن خانوادهها بچهها حاضر نمیشوند از وسایل بازی مهد جدا شوند و به خانه بروند.
دکترهای دوقلو
مبینا و ملیسا 2خواهر دوقلوی 4.5ساله هستند که تاب سواری میکنند. صدای خنده خواهرهای دو قلو فضای حیاط را پرکرده، موهای فرفری آنها با گل سرهای آدمکی تزیین شده، مبینا هر چند لحظه یکبار به خاله مریم که مراقبشان است، میگوید تاب را تندتر هل بدهد و همین خواسته را ملیسا دوباره تکرار میکند، نوبت تاب سواری دو قلوها که تمام میشود از مبینا میپرسم وقتی بزرگ شد دوست دارد چهکاره شود؟ نگاهی به خاله مریم میکند و میگوید: دوست دارم خاله مریم شوم و شعر بخوانم، بعدش هم دکتر میشوم. ملیسا به میان حرفهای مبینا میپرد و میگوید: خاله لیلا، خاله لیلا را هم دوست دارم، خاله لیلا قصه میخواند و میوه به ما میدهد. منم دکتر میشوم. ملیسا و مبینا دست در دست هم به سمت الاکلنگ کوچکی میروند که در حیاط مهدکودک بدون مشتری مانده، یکی از مربیان مهد همراهشان میرود تا برای سوار شدن کمکشان کند. دو قلوها اما خاله مریم و خاله لیلا را صدا میزنند تا در بازی شریکشان شوند. آنها سوار بر الاکلنگ شعری را که در روزهای گذشته در مهد با دیگر بچهها تمرین کردهاند همخوانی میکنند: «بابام میره اداره / همیشه گرم کاره/ چشم و چراغ خونه / مامان مهربونه» و... با شعر خوانی مبینا و ملیسا بچههای دیگر هم ادامه شعر را همخوانی میکنند.
تولد بازی در مهد کودک
بعد از نیم ساعت بازی در حیاط، نوبت رفتن به داخل مهد و خوردن نیم چاشت روزانه است. براساس برنامه غذایی مهد کودک ساعت10 صبح به بچهها چند واحد میوه فصل و یک برش شیرینی یا کیک و یا چند عدد بیسکوییت مادر داده میشود، امروز اما خبری از برنامه هرروزه مهد نیست، بچهها بعد از شستوشو و خشککردن دستهایشان با حولههای شخصی هنگام وارد شدن به اتاق با صحنهای متفاوت مواجه میشوند؛ تمام اتاق به مناسبت تولد 4سالگی امیر علی در زمانی که بچهها داخل حیاط بودهاند تزیین شده و همین مسئله باعث میشود تا بچهها از دیدن تزیینات اتاق شگفت زده شوند و سروصدای شادیشان به هوا بلند شود. کلاههای تولد یکی یکی روی سر بچهها جای میگیرند و با وارد شدن مادر و خالههای امیرعلی جشن تولد کوچک او در کنار دوستانش آغاز میشود. 12بچه قدونیمقد از سر و کول هم بالا میروند و تعدادی هم دور اتاق دنبال هم میدوند. صدای خاله منیره که بچهها را دور میز فرامیخواند هم باعث نمیشود تا بچهها از بازی دست بردارند. بعد از چند دقیقه اما همه بچهها دور هم جمع میشوند تا در قاب دوربین خاله امیرعلی جای بگیرند. مادر امیرعلی برای بچهها کادو تهیه کرده و کادوها را به امیرعلی میدهد تا به دوستانش هدیه دهد. شادی بچهها با دیدن مدادهای رنگی و جامدادی عروسکی تکمیل میشود.
امیر علی حالا در بغل مادرش نشسته و همانطور که مشغول خوردن کیک تولدش است، عکس هواپیمای روی لباسش را نشان میدهد و میگوید: دوست دارم خلبان شوم. خندهای بر لبان مادر امیرعلی مینشیند و میگوید: بیشتر اسباب بازیهای امیر علی هواپیما و هلیکوپتر است، برای خریدن لباس هم معضل داریم، اینقدر باید بگردیم تا لباسی را پیدا کنیم که عکس هواپیما و خلبان داشته باشد، چنددست لباس خلبانی هم دارد که در همه مهمانیها میپوشد، بعضی وقتها خجالت میکشم، میترسم مردم فکر کنند بچهام لباس دیگری ندارد که همهاش اینها را میپوشد.
دکتر دایناسورها میشوم
آرمیا عروسک دایناسورش را یک لحظه هم از خودش جدا نمیکند و اجازه نمیدهد کسی به آن دست بزند، میگوید:دایناسورها خیلی قوی هستند، بابای من هم مثل دایناسورهاست؛ خیلی قویه. من دایناسورها را دوست دارم. در پاسخ به این پرسش که دوست داری بزرگ شدی چهکاره شوی؟ میگوید: «میخواهم دکتر دایناسورها شوم و1 دایناسورهایم را زیاد کنم و دشمنهایشان را بکشم.» ارمیا پاهای دایناسورش را در دست میگیرد و دایناسور را در هوا میچرخاند و میگوید: داداش ایلیا خیلی کوچیکه، اگر شبها گریه کنه و نخوابه به دایناسورم گفتم بره بخوردش، دایناسورم هم چاقه هم خیلی زرنگه.
پرهام پسرک 4.5ساله تپل مهدکودک قد و قوارهاش بزرگتر از سایر بچههاست. خاله لیلا کیک دور دهان پرهام را تمیز و او را به سمت روشویی راهنمایی میکند تا دست و صورتش را بعد از خوردن میوه و کیک بشوید. پرهام حین برگشت از روشویی همچنان شعر تولدت مبارک را برای امیر علی زمزمه میکند. پرهام در پاسخ به سؤالم درباره اینکه دوست دارد در آینده چهکاره شود، میگوید: اول بگو تو کی هستی؟
- دوست خاله لیلا، اومدم با شما صحبت کنم.
- برای چی صحبت کنی؟
- میخوام ببینم بزرگ شدی دوست داری چیکار کنی؟
- دوست دارم پولدار باشم.
- اگر پولدار باشی چهکار میکنی؟
- شیرینی میخرم، ماشین میخرم، پول میدم به مامان و بابام که اداره نرن. شکلات و یک ماشین بزرگ میخرم.
نفیسه سادات 5ساله با بلوز سفید و شلوار قرمز سوار یک اسب ننویی شده و زیر لب شعری را زمزمه میکند، او همانطور که اسب را تکان، تکان میدهد، میگوید: من خاله مریم را دوست دارم چون به من آب نبات میدهد. میپرسم دوست داری وقتی بزرگ شوی چهکار کنی؟ میگوید: دوست دارم عروس شوم.
- چرا عروس شوی؟
- چون دوست دارم برقصم و کیک بخورم و خوشگل بشم.
محمد رضا هم که روی پلههای مهد نشسته در جواب صحبتهای یکی از مربیان مهد تنها سرش را به اطراف تکان میدهد و لام تا کام چیزی نمیگوید، کنارش مینشینم و میپرسم: طوری شده؟جوابم تنها نگاهی خیره است. دوباره میپرسم نگفتی چرا ناراحتی؟ با بچهها دعوایت شده؟ محمدرضا از روی پله بلند میشود؛ دستش را بهسمت صورتم تکان تکان میدهد و میگوید: چندبار بگویم من «غمغین» نیستم، اصلا دوست ندارم حرف بزنم. تلاشهایم برای باز کردن سر صحبت با او به نتیجه نمیرسد. ظاهرا امروز از آن روزهایی است که دوست نداشته به مهد بیاید و از همان ابتدای صبح که مادرش او را به مربیان مهد سپرده همینطور دلخور و ناراحت است و برخلاف روزهای قبل با هیچ کدام از دوستانش هم بازی نکرده و گوشه عزلت را برای گذران امروزش برگزیده. خاله منیره میگوید: محمدرضا از صبح سر ناسازگاری را گذاشته، البته اینطور حالت بچهها برای ما عادی است، بعضی بچهها دوست ندارند از خانوادههایشان جدا شوند و آمدن به مهد برایشان سخت است و هرروز با گریه به مهد میآیند، بعضیهای دیگر هم هرروز با روی خوش به مهد میآیند و بعضی هم مثل محمد رضا ممکن است در روزهایی تمایل نداشته باشند از خواب بیدار شوند و از خانه بیرون بیایند. اما قلق بچهها دستمان است؛ کمی با آنها بازی میکنیم و بعد که کمکم وارد حلقه دوستانشان شوند یادشان میرود که بادلخوری به مهد آمدهاند. حتی طوری میشود که بعضی وقتها، ظهر موقع آمدن خانوادهها بچهها حاضر نمیشوند از وسایل بازی مهد جدا شوند و به خانه بروند.
دکترهای دوقلو
مبینا و ملیسا 2خواهر دوقلوی 4.5ساله هستند که تاب سواری میکنند. صدای خنده خواهرهای دو قلو فضای حیاط را پرکرده، موهای فرفری آنها با گل سرهای آدمکی تزیین شده، مبینا هر چند لحظه یکبار به خاله مریم که مراقبشان است، میگوید تاب را تندتر هل بدهد و همین خواسته را ملیسا دوباره تکرار میکند، نوبت تاب سواری دو قلوها که تمام میشود از مبینا میپرسم وقتی بزرگ شد دوست دارد چهکاره شود؟ نگاهی به خاله مریم میکند و میگوید: دوست دارم خاله مریم شوم و شعر بخوانم، بعدش هم دکتر میشوم. ملیسا به میان حرفهای مبینا میپرد و میگوید: خاله لیلا، خاله لیلا را هم دوست دارم، خاله لیلا قصه میخواند و میوه به ما میدهد. منم دکتر میشوم. ملیسا و مبینا دست در دست هم به سمت الاکلنگ کوچکی میروند که در حیاط مهدکودک بدون مشتری مانده، یکی از مربیان مهد همراهشان میرود تا برای سوار شدن کمکشان کند. دو قلوها اما خاله مریم و خاله لیلا را صدا میزنند تا در بازی شریکشان شوند. آنها سوار بر الاکلنگ شعری را که در روزهای گذشته در مهد با دیگر بچهها تمرین کردهاند همخوانی میکنند: «بابام میره اداره / همیشه گرم کاره/ چشم و چراغ خونه / مامان مهربونه» و... با شعر خوانی مبینا و ملیسا بچههای دیگر هم ادامه شعر را همخوانی میکنند.
تولد بازی در مهد کودک
بعد از نیم ساعت بازی در حیاط، نوبت رفتن به داخل مهد و خوردن نیم چاشت روزانه است. براساس برنامه غذایی مهد کودک ساعت10 صبح به بچهها چند واحد میوه فصل و یک برش شیرینی یا کیک و یا چند عدد بیسکوییت مادر داده میشود، امروز اما خبری از برنامه هرروزه مهد نیست، بچهها بعد از شستوشو و خشککردن دستهایشان با حولههای شخصی هنگام وارد شدن به اتاق با صحنهای متفاوت مواجه میشوند؛ تمام اتاق به مناسبت تولد 4سالگی امیر علی در زمانی که بچهها داخل حیاط بودهاند تزیین شده و همین مسئله باعث میشود تا بچهها از دیدن تزیینات اتاق شگفت زده شوند و سروصدای شادیشان به هوا بلند شود. کلاههای تولد یکی یکی روی سر بچهها جای میگیرند و با وارد شدن مادر و خالههای امیرعلی جشن تولد کوچک او در کنار دوستانش آغاز میشود. 12بچه قدونیمقد از سر و کول هم بالا میروند و تعدادی هم دور اتاق دنبال هم میدوند. صدای خاله منیره که بچهها را دور میز فرامیخواند هم باعث نمیشود تا بچهها از بازی دست بردارند. بعد از چند دقیقه اما همه بچهها دور هم جمع میشوند تا در قاب دوربین خاله امیرعلی جای بگیرند. مادر امیرعلی برای بچهها کادو تهیه کرده و کادوها را به امیرعلی میدهد تا به دوستانش هدیه دهد. شادی بچهها با دیدن مدادهای رنگی و جامدادی عروسکی تکمیل میشود.
امیر علی حالا در بغل مادرش نشسته و همانطور که مشغول خوردن کیک تولدش است، عکس هواپیمای روی لباسش را نشان میدهد و میگوید: دوست دارم خلبان شوم. خندهای بر لبان مادر امیرعلی مینشیند و میگوید: بیشتر اسباب بازیهای امیر علی هواپیما و هلیکوپتر است، برای خریدن لباس هم معضل داریم، اینقدر باید بگردیم تا لباسی را پیدا کنیم که عکس هواپیما و خلبان داشته باشد، چنددست لباس خلبانی هم دارد که در همه مهمانیها میپوشد، بعضی وقتها خجالت میکشم، میترسم مردم فکر کنند بچهام لباس دیگری ندارد که همهاش اینها را میپوشد.
دکتر دایناسورها میشوم
آرمیا عروسک دایناسورش را یک لحظه هم از خودش جدا نمیکند و اجازه نمیدهد کسی به آن دست بزند، میگوید:دایناسورها خیلی قوی هستند، بابای من هم مثل دایناسورهاست؛ خیلی قویه. من دایناسورها را دوست دارم. در پاسخ به این پرسش که دوست داری بزرگ شدی چهکاره شوی؟ میگوید: «میخواهم دکتر دایناسورها شوم و1 دایناسورهایم را زیاد کنم و دشمنهایشان را بکشم.» ارمیا پاهای دایناسورش را در دست میگیرد و دایناسور را در هوا میچرخاند و میگوید: داداش ایلیا خیلی کوچیکه، اگر شبها گریه کنه و نخوابه به دایناسورم گفتم بره بخوردش، دایناسورم هم چاقه هم خیلی زرنگه.
پرهام پسرک 4.5ساله تپل مهدکودک قد و قوارهاش بزرگتر از سایر بچههاست. خاله لیلا کیک دور دهان پرهام را تمیز و او را به سمت روشویی راهنمایی میکند تا دست و صورتش را بعد از خوردن میوه و کیک بشوید. پرهام حین برگشت از روشویی همچنان شعر تولدت مبارک را برای امیر علی زمزمه میکند. پرهام در پاسخ به سؤالم درباره اینکه دوست دارد در آینده چهکاره شود، میگوید: اول بگو تو کی هستی؟
- دوست خاله لیلا، اومدم با شما صحبت کنم.
- برای چی صحبت کنی؟
- میخوام ببینم بزرگ شدی دوست داری چیکار کنی؟
- دوست دارم پولدار باشم.
- اگر پولدار باشی چهکار میکنی؟
- شیرینی میخرم، ماشین میخرم، پول میدم به مامان و بابام که اداره نرن. شکلات و یک ماشین بزرگ میخرم.