جستجو
رویداد ایران > رویداد > فرهنگی > تصاویر؛ قدرتمندترین شخصیت‌های سریال بازی تاج و تخت

تصاویر؛ قدرتمندترین شخصیت‌های سریال بازی تاج و تخت

برن بیش از هر شخصیت دیگری در سریال، از جاه‌طلبی فاصله داشت. او حتی در فصل‌های پایانی به‌روشنی گفت که دیگر «برن» نیست، بلکه صرفاً یک راوی بی‌طرفِ زمان است. اما همین بی‌طرفی، همان چیزی بود که وستروس پس از دهه‌ها خون و خیانت به آن نیاز داشت.

فرادید| در دنیای خطرناک و همیشه در حال تغییر «بازی تاج و تخت»، قدرت هیچ‌وقت ثابت نمی‌ماند. ممکن بود یک شخصیت در یک قسمت قدرتمندترین باشد و در قسمت بعد جانش را از دست بدهد. اما چیزی که این سریال را خاص می‌کرد، نه فقط اژدها و زامبی‌های یخی، بلکه شخصیت‌هایی بود که هرکدام به شکلی برای بقا می‌جنگیدند، یکی با جایگاه سلطنتی، یکی با شمشیر و یکی مثل تیریون لنیستر، فقط با هوش خود.

به گزارش فرادید؛ در این دنیای بی‌رحم، قدرت فقط به‌معنای زور بازو نبود. گاهی یک فکر و جمله‌ی هوشمندانه بیشتر از یک ارتش قدرت داشت. گاهی گذشته‌ی پنهان یک شخصیت سرنوشت یک پادشاهی را تغییر می‌داد و همین تعادل شکننده، باعث شد بعضی از شخصیت‌ها با هر روش و ابزاری که داشتند از بقیه ماندگارتر و قوی‌تر به‌نظر برسند.

1. برن استارک

نایت کینگ، موجودی که از آغاز سریال به‌عنوان بزرگ‌ترین تهدید بشری در وستروس شناخته می‌شد، نه فقط دشمنی بود که در دل تاریکی و برف قرار داشت، بلکه نماینده‌ای از نیرویی فراتر از تصور انسان‌ها بود. او اولین موجودی بود که توسط جادوگران قدیمی ساخته شد، با هدفی که هیچ‌گاه به‌طور کامل فاش نشد. اما آنچه از او شناخته شد، چیزی بیش از یک دشمن معمولی بود. او نماد چیزی بود که هیچ‌گاه نمی‌توانستیم درک کنیم: بی‌رحمی بی‌پایان، قدرتی که حتی مرگ را به تسخیر خود درآورده بود.

نایت کینگ در طول سریال، همچنان به‌عنوان موجودی اسرارآمیز و قدرتمند شناخته می‌شد که نمی‌شد به‌راحتی شکستش داد. او توانست ارتشی از مردگان بسازد که تعدادشان به بی‌پایانی می‌رسید. هر جایی که می‌گذشت، زمین برف‌پوش شده و مردم و موجودات زنده تبدیل به بخشی از ارتش سرد او می‌شدند. این ویژگی، او را به دشمنی خطرناک تبدیل کرده بود که هیچ چیزی نمی‌توانست مانع حرکتش شود.

قدرت‌های غیرقابل تصور نایت کینگ شامل توانایی کنترل ارواح مردگان و حتی نگه‌داشتن یک اژدها در دستان خود بود. او اولین کسی بود که در برابر آتش اژدها ایستاد و با لبخندی شیطانی در دل آتش نگاه می‌کرد. اما در نهایت، این موجود تاریک و شیطانی، در جایی که هیچ‌کس انتظارش را نداشت، با یک ضربه به پایان رسید.

شجاعت آریا استارک، و قدرتی که از آموزش‌هایش در خانه سیاه و سفید داشت، در نهایت نایت کینگ را از بین برد. با استفاده از شمشیری از والریا استیل، او نه تنها به دشمنی مرگبار پایان داد، بلکه خطری را که تمام دنیای وستروس را تهدید می‌کرد، از بین برد.

3. دنریس تارگرین

آریا استارک، دختری که همیشه کمی متفاوت بود. نه شیفته‌ی دوخت‌ودوز، نه مجذوب دربار. شمشیرش را «نیدل» نامید و از همان روز، راه خودش را رفت. راهی که او را از وینترفل بیرون کشید و به درون تاریکی‌هایی برد که هیچ کودکی نباید تجربه کند. پدرش را در میدان مرگ دید و از همان لحظه، دیگر آن دخترک شمالی نبود. او «هیچ‌کس» شد، و در عین حال، بیش از همیشه، خودش باقی ماند.

آریا از دیوارهای بلندی گذشت که نه‌تنها سنگی، که روانی بودند. در خانه‌ی سیاه‌وسفید، یاد گرفت که چطور چهره‌اش را کنار بگذارد، چطور صبر کند، چطور بکشد. اما در لحظه‌ی انتخاب، آن‌جا را ترک کرد؛ چون فهمید که هنوز اسم دارد، خانواده دارد، و انتقام‌هایی که باید گرفته شود. نقاب‌هایش را جمع کرد و راهی شد، بی‌هیچ ارتشی، بی‌هیچ بیرق، با فقط یک اسم روی لب: «والدر فری». و بعد، «سرسی»، و دیگران.

اما شاید نقطه‌ی عطف او، نه کشتن، بلکه بخشیدن بود. جایی که نیدل را کنار گذاشت و نگفت: «من خواهم کشت»، بلکه گفت: «من کی هستم؟» و همین پاسخ بود که نجاتش داد. در نبرد وینترفل، با حرکتی خاموش و دقیق، دشمنی را کشت که هزاران نفر در برابرش ایستاده بودند و شکست خورده بودند. «شاه شب» در لحظه‌ای که خیال می‌برد هیچ‌چیزی قادر به لمسش نیست، از پای افتاد؛ و آریا، بدون تاج، بدون تمجید، آرام عقب نشست. او هیچ‌وقت نخواست ملکه باشد و هیچ‌وقت نخواست شناخته شود.

5. تیریون لنیستر

سرسی لنیستر از همان آغاز، زنی بود که نمی‌خواست در قالب‌های از پیش تعیین‌شده بگنجد. نه آن ملکه‌ی ساکت در سایه‌ی پادشاه، نه آن مادر بی‌قدرت در کاخ‌های مرمرین. او می‌خواست بجنگد، تسلط داشته باشد، حکومت کند.

او می‌دانست در دنیای مردانه‌ی وستروس، زن بودن یعنی زیر پا بودن. پس تصمیم گرفت زیر پا له نشود، حتی اگر لازم باشد خودش له کند. سرسی، عاشق بچه‌هایش بود و این عشق، از او زنی بی‌رحم ساخت. حاضر بود هر چیزی را قربانی کند تا جافری، تامن یا میرسلا روی تخت بمانند. اما همین وسواس، آرام‌آرام همه‌چیز را از او گرفت. فرزندانش مردند. پدرش را با دستان پسرش از دست داد. برادرش به دشمن تبدیل شد. و خودش، تنها ماند.

اما در تنهایی هم سقوط نکرد. تاج را برداشت، زره سیاه پوشید، تاجی تیز بر سر گذاشت و روی تخت آهنین نشست. دیگر نه همسر پادشاه، که خودِ پادشاه بود. و تا آخرین لحظه، وانمود کرد نمی‌ترسد. حتی وقتی همه‌چیز در حال فروریختن بود، حتی وقتی شهر زیر پایش آتش می‌گرفت، باز هم دروغ گفت: به دیگران، به خودش، به سرزمینش.

مرگش اما، درنهایت بی‌هیاهو بود. نه تیغی در قلبش، نه زهر، نه انتقام. تنها یک سقف بود که روی سرش فرو ریخت. در کنار مردی که هم خونش بود و هم تنها تکیه‌گاهش. مرگی که شاید بیش از همه، برای زنی چون او بی‌عدالتی بود: بی‌صدا، بی‌دشمن، بی‌قضاوت. سرسی لنیستر، زنی که هرگز بخشیده نشد، چون هرگز خودش را نبخشید.

منبع: faradeed-245721

برچسب ها
نسخه اصل مطلب